گه جور میشود خود آن بیمقدمه / گه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست / گاهی تمام شهر گدای تو میشوند
یادداشتی بر کتاب ساحل تهران
اول از همه باید بگم اگر دنبال داستان هایی با پایان بندی شگفت انگیز، نفس گیر و سراسر تعلیق هستید، سراغ کتابهای مجید قیصری نروید. چون داستان های قیصری در بستر زندگی روزمره و با ضربانی عادی اتفاق می افته. قهرمان های داستان های قیصری، آدم هایی با قامتی بلند، هیبتی ترسناک و قدرتی فوق العاده نیستند، بلکه انسان هایی با تمام ویژگی های طبیعی یک انسان اند!
ویژگی داستان های او، پیدا کردن قاب های بدیع از دل همین یکنواختی ها و روزمرگی هاست.
یادداشت پیش رو بر اساس جدیدترین اثر منتشر شده از مجید قیصری با عنوان «ساحل تهران» می باشد.
ساحل تهران، مجموعه پنج داستان کوتاه از مجید قیصری است که محوریت آنها جنگ، کودک و شهر است. نویسنده به روایت زندگی آدم هایی می پردازد که اگرچه قهرمان های بزرگی هستند اما در جامعه امروز به حاشیه فراموشی سپرده شده اند. آدم هایی با زخم هایی در جسم و روح و ساکن جامعه ای که قواعدش با روح آنها سازگار نیست.
مجید قیصری بدون درشت گویی و شعار زدگی و در جریان زندگی عادی، روایت پساجنگ شخصیت های داستان هایش را به تصویر می کشد.
پنجمین و آخرین داستان این مجموعه، «پنجه خرس» نام دارد. داستانی عجیب که هرچه جلو می رود خواننده را بیشتر درگیر می کند. پنجه خرس، داستان شش همرزم قدیمی است که ۲۰ سال پیش از زندان دموکرات های اقلیم کردستان عراق فرار می کنند و با گذشت این سالها، هر کدام به نوعی درگیر آسیب های ناشی از جنگ شده اند.
در بخشی از داستان می خوانیم:
«از گرسنگی سه روز بود گلابی و آلوی جنگلی می خوردیم. هر شش نفر اسهال گرفته بودیم. هشت ماه بازجویی و شکنجه دیگر رمقی برایمان نگذاشته بود. سه روز بود در حال فرار بودیم با لباس های پاره پوره. توی دهانه ی غاری پناه گرفتیم. نمی دانستیم راه ایران کدام است؛ می ترسیدیم حالا که از زندان نجات پیدا کرده بودیم، بیفتیم دست سربازهای عراقی. اولین نقطه امید را با دیدن خاکستری در دهانه غار پیدا کردیم. خوشحال به گرمای نیم بندی که معلوم نبود کدام شکارچی یا چوپانی برایمان جا گذاشته بود.
به هوای عسل کوهی یا تخم پرندگان همه جا را گشتیم که دیدیم صمد دارد از بین درخت ها بر می گردد. جسمی سیاه روی کولش بود. بز می زد. تا رسید نزدیک دهانه غار، با ذوق و اشتیاق دویدیم طرفش. لاشه فربه تر بود، به بز نمی آمد. پنجه ی حیوان درشت بود. خرسی بود کوچک. بچه خرسی که سرش له شده بود»
پردازش اصلی داستان حول شخصیت «صمد» و راز سر به مُهر او است. صمد سال ها است زندگی شهری را رها کرده و به تنهایی در معدن سنگی خارج از شهر کار و زندگی می کنند. مادر صمد مدت هاست تنها پسرش را ندیده و دلتنگ او است و همین دلتنگی بهانه ای می شود تا جمع سه نفره دوستان و همرزمان به همراه مادر صمد راهی سفری کوتاه شوند.
داستان پنجه خرس، رگه های ظریفی از اسطوره شناسی و روان شناسی دارد و با حرکت مکانی و سفر جاده ای آغاز می شود و به تدریج به حرکت ذهنی صمد و دوستانش در سال های دور گذشته منتهی می شود تا در نهایت از رازِ دوری او از شهر و شهرنشینی پرده بردارد.
دوستان صمد تلاش می کنند با بازسازی خاطره رویارویی با خرس مادر و دفن و خاکسپاری بقایای این خاطره، صمد را مهیای زندگی دوباره در شهر و در کنار مادرش کنند.
در آخر باید گفت، داستان پنجه خرس بیشتر یک داستان ضد جنگ است تا داستان جنگ! چرا که بیشتر محتوا و مضمون روایت داستان، توصیف تلخی ها و رنج های حاصل از آتش افروزی دشمن، تهاجم و جنگ است.
جنگی که سالها است پایان یافته اما زخم های عاطفی- احساسی ناشی از آن تا دهه ها و نسل ها بعد، همچنان روح قهرمانان بازمانده ی خاموش خود را می آزارد.
پایان
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب| تقلای اروس: رساله ای در باب عشق گمشده در عصر دیجیتال
مطلبی دیگر از این انتشارات
دغدغههای حقیر یک انسان در شکمِ «تمساح»
مطلبی دیگر از این انتشارات
قمارباز | بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر...