نوجوانِ حَسبِ حال نویس
یادداشت شماره (۲)
سلام و درود
امیدوارم سالم و سرحال باشید و تشکر از اینکه برای خوندن این متن وقت میذارید.
همونطور که از کاور پست معلومه ، این یادداشت درباره تجربه شخصی من از خوندن رمان وداع با اسلحه هست . از نظر من کتابها ابعاد مختلفی دارن که خب طبیعتا هر فرد یک بعد از اون کتاب رو درک میکنه و همیشه توی خاطر خودش ثبت میکنه ؛ وخب این یادداشت درک شخصی من از یکی از بعد های این کتابه.
اما چرا این متن با سر تیتر زمان مرگ نوشته شد؟!
تقریبا برای همه افراد از کودکی ، یکی از مسائلی که خیلی مورد توجه قرار میگرفت و باعث ایجاد حس کنجکاوی و حس ترس میشد ، مرگ و زمان آن بود. یادم می آید زمانی در کودکی تصور میکردم که اگر من یکسال از پسر خاله ام کوچک تر هستم ، پس یکسال از او دیرتر خواهم مرد که خب با توجه به فضای رقابتی که بین مون وجود داشت ، این مسئله باعث خوشحالی من میشد. این تعریف و قاعده در طی سالها در ذهن من تغییر میکرد و مدام به یک تعریف جدید از زمان مرگ و زمان مواجهه با آن می رسیدم . برای مثال در طی یک دوران که افراد زیادی رو در آشنایانم دیدم که بعلت سرطان فوت میکردند ، به این نتیجه رسیدم که هرکس دیرتر به این بیماری مبتلا شود ، خب طبیعتا دیرتر خواهد مرد. ( مسخره هم خودتونید! ? ) اما در ادامه یک تعریف ، بسیار توجه من رو به خودش جلب کرد. اینبار نمونه های واقعی این تعریف رو بارها بیش تر از نمونه های تعریف های قبلی دیده بودم ! انگار این یکی یذره جدی بود. مادرم گفت : فکر می کنم آدم ، وقتی که به همه کارهای زندگیش سر و سامون بده ، اونوقت میمیره. بارها نمونه بارز این تعریف رو دیده بودم و اینبار بر خلاف تعاریف قبلی ، حتی چندی از دوستانم و تعدادی از افراد بزرگسال هم این رو تایید میکردند. قطعا تنها شرط مردن این نبود ولی نمی دانم چرا انقدر مثال این تعریف رو در نسل قدیم دیده بودم . انسانهایی که از چالش های بسیار سخت و رنج آور عبور میکردند و تا می آمدند یک نفس راحت بکشند ، باید به سفر می رفتند. ولی اینبار یک سفر بی بازگشت . البته باید اعتراف کنم با توجه به ساده تر شدن زندگی ها و کمتر پیش آمدن چالش های عجیب و غریب در زندگی ، این مورد مواجهه با مرگ در نسل های جدید خیلی کمتر شده.
آن مدلی که من رمان وداع با اسلحه را درک کردم :
خب . اینبار قرار بود این روند رو توی یک رمان چهل و یک فصله ببینم . با توجه به این که این رمان اونقدراهم طرفدار نداره و خیلی ها ازش متنفرن ، فکر میکنم این دلیل خوبی برای خوندن این کتاب بود. داستان یک زوج که _ همونطوری که توی پست قبل گفتم _ چندان گذشته ی راحت و سر خوشی نداشتن و وارد یک چالش تقریبا شک بر انگیز میشن . زوجی که حتی وقتی ماه ها باهم بوده اند ، باز هم در شک هستن که آیا واقعا عاشق یکدیگر هستند یا فقط از سر هوس باهم در رابطه اند ؟ اونها با گذشت زمان این چالش رو رد میکنند و کاملا وابسته یکدیگر می شوند. چالش بعدی اونها جنگ هست . جنگی که خود به تنهایی ، چندین چالش وحشتناک رو سر راه اونها قرار میده . در شب عملیات ، هنری ، معشوقه ی کاترینِ پرستار ، دچار جراحت عمیقی از ناحیه پا میشه و این باعث فرسخ ها جدایی بین آنها میشود. اما خب اونها بازهم این چالش رو پشت سر میذارن و کاترین پرستار باز هم به ستوان هنری میرسه . اما سخت ترین چالش اونها هنوز از راه نرسیده . ستوان هنری بعد از درمان ، به منطقه جنگی در ایتالیا بر میگرده و اینبار اوضاع خیلی خرابه . با توجه به وخامت اوضاع عقب نشینی صورت میگیره . در ادمه ستوان هنری ، در راه بازگشت به اتهام خیانت و عدم ایستادگی تا آخرین قطره خون دستگیر میشه و به صف دادگاه برای محاکمه منتقل میشه . زمانی که او متوجه میشه که قراره او را گردن بزنند ، هر طور که شده از صف دادگاه فرار میکنه و به سوی کاترین می ره. آنها بالاخره چند روز ی رو با ارامش در هتلی می مانند و وقتی متوجه تحت تعقیب بودن ستوان هنری میشن ، با کمک خدمتکار هتل ، شبانه با قایق به سمت سوئیس فرار میکنند . به طور معجزه آسایی ، علاوه بر سالم رسیدن از دست گارد ساحلی هم نجات پیدا میکنند. همونطور که خوندید ، اونها چالش های جانفرسایی رو پشت سر میذارن اونهم با موفقیت ! در ادامه یک زندگی مطلوب رو تشکیل میدن و متوجه میشن که کاترین باردار شده . انگار دیگر زندگی روی خوشش را به آنها نشان داده است . سر انجام کاترین پرستار ، هنگام زایمان در بیمارستان، همراه نوزادش به سفر می روند . همان سفر بی بازگشت ؛ و هنری بعد از آخرین بوسه به صورت کاترین از بیمارستان بیرون میرود و... پایان داستان .
مادرم گفت : فکر می کنم آدم ، وقتی که به همه کارهای زندگیش سر و سامون بده ، اونوقت میمیره.
محمدحسین شهپریان ۱۴۰۰/۴/۱۸
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب سهم دیگری
مطلبی دیگر از این انتشارات
سووشون، یک رمان بینقص
مطلبی دیگر از این انتشارات
کولاژ| غم همیشگیست...