یادداشت شماره (۳)


سلام ...

حالا که همچون دارکوبی که با فراست و استمرار بر روی تنه ی درخت میکوبد تا لانه ای درست کند ، انگشت هایم را بر روی کلمات میزنم تا شاید از اجتماع آنها لانه ای درست شود. بلکه موجب فراغ بال شود.


در اتاق بهم ریخته ی ذهنم که جست و جو میکنم ؛ به یاد می آرم که اولین بار سر تیتر این یادداشت ، یعنی تغییر در برداشت را ، در کتاب هفت عادت مردمان موثر خواندم . از آن دسته کتابهایی که روی شان برچسب توسعه فردی و کمک کننده برای موفقیت خورده شده. امّا نه از آن کتاب هایی که قول های صدمن یه غاز و از این جور خزعبلات می دهند. این بار جمله ها قصد دارند تا به شما هفت ویژگی اساسی و اصولی را بفهمانند تا دیگر بهانه ای برای هیچ چیز نداشته باشید. در اصل کتاب می خواهد بگوید که : عامل بودن یا عامل نبودن ، مسئله این است ! آیا بزرگواری آدمی بیش در آن است که زندگی معمولی ، قضاوت ها و شرایط موجود را تاب آورد ، یا آن که در برابر دریایی از بی عرضگی و سرکوب آرزو ، سلاح برگیرد و با عامل شدن خویش بدان همه پایان دهد؟!


اما در این یادداشت آنقدراهم قصد ندارم که به بررسی بطن کتاب بپردازم. مثل همیشه دهانم را مملو از غرور میکنم و برداشت شخصی خودم را از بخش کوچکی از چیزی که هنگام خواندن کتاب درک کردم و من را وادار به تفکر کرد ،بر روی انگشتانم می ریزم، تا آنها به تحریر درآورند. موضوعی که من را وادار به تامل کرد ، یکی از چاشنی هایی بود که کتاب قصد داشت بعنوان پیش زمینه ای ، پیشکش خواننده کند. آن پیشکش این بود : تاثیر تغییر در برداشت . پیشکشی که از هنگام بازگشایی حقّه آن ، به من التماس میکرد تا یادداشت شماره ۳ را به آن اختصاص دهم.


یادم آمد که در برهه ای از نوجوانی بهمراه دوستانم تصمیم بر آن گرفتیم تا در مسابقه ای محلی و حساس ، با جوایزی وسوسه کننده ، شرکت کنیم. و با یقین می دانستیم که برنده خواهیم شد . تنها امری که نگران مان می ساخت ، این بود که فقط کسی زیر قول خود نزند و همه راس ساعت مقرر ، در محل برگزاری مسابقه حاضر شوند. بالاخره ساعت مسابقه فرارسید و همه در محل مشخص شده حضور بهم آوردند که آخرین هماهنگی ها انجام شود. آنی متوجه شدیم که یکی از دوستان به عهد خود وفا نکرده و در محل مشخص شده حضور نیافته . کسی که می توان گفت حضورش الزامی بود و نیامدنش موجب بهم ریختن همه چیز می شد. وقتی که از نیامدنش یقین حاصل شد ، دشنامی بود که به همشیره‌ی اَبوی وی هدیه کردیم. البته از قلم نیفتد که فامیل های درجه یک را هم از نظر لطف خودمان بی بهره نزاشتیم. بحث از انبوهی پول بود ! رفاقت کیلویی چنده ؟! هرچند تومن هم که باشد باز یقین دارم که پول جایزه بیشتر بود. همانطور که مشغول آن بودیم ، که اعصاب خودمان را از رنگ طبیعی آن ، به قهوه ای تیره مایل به کاکائویی _البته کاکائو درصد بالا_ تغییر رنگ دهیم ، ولگردی آمد و ما را با خبر ساخت که زنی در فلان جا به شکل زننده ای دعوت حق را لبیک گفته . از قضا مادر همان دوستمان بود که تا دقایقی پیش برایش دعا و ثنا می خواندیم!! در یک چشم بهم زدن ورق برگشت . همان دوستانی ‌که تا چند لحظه پیش به خون وی تشنه بودن و قطعا فردا در زنگ تفریح مدرسه با وی تسویه حساب می کردن ، ناگهان به این فکر افتادن که هرچه زودتر او را پیدا کنند و از جان برای او مایه بزارند تا کمی از درد او کاسته شود.


با قضاوت شما از این حکایت کاری ندارم اما اگر آن زمان که دلیل دیر کردن وی را نمی دانستیم ، خود را بجای او می نهادیم و تمامی جوانب را از نظر می گذراندیم ، تفاوت آن چقدر بود ؟! زمین تا آسمان ! به طور مثال اگر بنا را برآن می نهادیم که وی در مخمصه ای گیر کرده که توانایی حضور ندارد ، آیا واکنش ما فرق نمی کرد؟!


حال می دانم که تغییر در برداشت معجزه می کند! هرکدام از ما چندبار در همچون موقعیتی قرار گرفته ایم؟! تا به حال چند بار قضاوت های بی انصافانه کردیم ؟! اگر قرار بر آن نیست که با یکدگر همدردی بنماییم پس به آن نیست که دگر هیچ گاه ادعا نکنیم؟! ادعای رفیق بودن ، ادعای عاشق بودن ، ادعای معلم بودن ، ادعای مادر بودن ، ادعای ....


محمدحسین شهپریان ۱۴۰۰/۵/۱۵