داستاننویس، علاقهمند به ادبیات، سینما و دنیای هنر / پیج اینستاگرام: https://instagram.com/jafari_maryam76?utm_medium=copy_link / کانال تلگرام:https://t.me/beshnu_az_man
یوزپلنگانی که با من دویدهاند!
امروز میخواهم یکی از بهترین مجموعه داستان کوتاههای ایرانی را معرفی کنم.?
?بی شک یوزپلنگانی که با من دویدهاند، یکی از قویترین مجموعه داستان کوتاههای ایرانی است.
بیژن نجدی شاعر و داستان نویس معاصر ایرانی است که به زبان خاص و ممتازش شهرت دارد، او از پیشگامان داستان پست مدرن ایرانی است و تنها مجموعه داستانی که در زمان حیات وی منتشر شده، همین مجموعهی مذکور است که جایزه قلم زرین را نیز گرفته است.
این مجموعه ده داستان کوتاه دارد، داستان ها هر کدام درون مایهی قابل تأملی دارند و بدون هیچ گونه زیادهگویی روایت میشوند و در سبک فراواقع گرایانهاند. به نظر من بیژن نجدی استاد نگو و نشان بده در داستان نویسی است، راوی داستان ها بدون هیچگونه مستقیم گویی، کلمه به کلمه تصویر میسازند و فضا خلق می کنند، ویژگی منحصر به فرد قلم وی، شاعرانگی آن است، نه اینکه داستان ها شاعرانه باشند، بلکه گویی کلمات به بهترین چینش کنار هم گرد آمدهاند و در دل داستان خود شعر شدهاند.
توصیفات در داستان ها متفاوت، نو و بی نظیر است، دلیل اینکه داستان های او به خصوص این مجموعه به شاعرانگی شهرت دارد این است که تشبیه، استعاره، حس آمیزی و دیگر آرایه های ادبی بسیاری دارند. همچنین اسم های داستان ها نیز قوی و مناسب درون مایه آنها هستند.
نگاه ویژه نویسنده به دنیا، نگرشش در رابطه با روابط انسان ها و در کل جهان تحسین برانگیز است، خواندن این کتاب را به همه پیشنهاد می کنم چون هر خوانندهای با خواندن با حوصله و دقیق این کتاب غرق در لذت و تفکر خواهد شد.
(سبک بیشتر داستان ها سورئال است و برای درک داستان ها باید با دقت آنها را خواند.)
از جملات توصیفی داستان?
گریه مثل کلید دهان ماهرخ را باز کرده بود.
دهانش مثل ماهی تازه صید شده باز و بسته میشد.
تاریکی شب روی تاریکیهای چاه ریخته میشد.
برشهایی از کتاب?
?آدم یا از چیزهایی میترسه که اونا رو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلاً نمیشناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال میکنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ.
?طاهر آوازش را در حمام تمام کرد و به صدای آب گوش داد. آب را نگاه کرد که از پوست آویزان بازوهای لاغرش با دانههای تند پایین میرفت. بوی صابون از موهایش میریخت. هوای مهشدهای دور سر پیرمرد میپیچید. آب طاهر را بغل کرده بود. وقتی که حوله را روی شانههایش انداخت احساس کرد کمی از پیری تنش به آن حولهٔ بلند و سرخ چسبیده است و واریس پاهایش اصلاً درد نمیکند. صورتش را هم در حوله فروبرد و آنقدر کنار درِ حمام ایستاد تا بالاخره سردش شد. خودش را به آینه اتاق رساند و دید که بله، واقعاً پیر شده است.
#مریم_جعفری_تفرشی
?کپی با ذکر منبع✔
مطلبی دیگر از این انتشارات
اگر او نبود اصلاً نمینوشتم! (کتاب بزرگسال)
مطلبی دیگر از این انتشارات
آبتنی تو حوضِ کتاب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بلاروزگاریه عاشقیّت