یکلیا و تنهایی او

رمان یکلیا و تنهائی او در سال 1333 نوشته شد. تقی مدرسی(درگذشت 1376) در این داستان از اسطوره بهره گرفته.داستان در اورشلیم و میان قوم بنی اسرائیل روایت می شود.


خلاصه ،نقد و PDF رایگان داستان در اینترنت موجود است.


https://virgool.io/@shidehsharifi/%D9%86%D9%82%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%DB%8C%DA%A9%D9%84%DB%8C%D8%A7-%D9%88-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D9%88-y65pkih8449r





خلاصه ای از داستان:

یکلیا YAKOLIYA دختر پادشاه اورشلیم در عهد عتیق است. پس از آن که پادشاه می فهمد یکلیا به چوپانی دلباخته و دامان خود را به او آلوده ، در کنار خیمه ی اجتماع(کعبه ی یهودیها) زنگوله ای به پای دختر بسته و با لباسی پاره، ذلیلانه او را از شهر بیرون می راند. داستان از جایی شروع می شود که دختر بیچاره در خارج از شهر و در کنار رودخانه قدم می زند،خود را روی علفها می اندازد،درونش پر از حسرت و نا امیدی است و راه چاره ای ندارد. او دوست دارد بگرید ولی نمی تواند.
از آن دور ها پیری فانوس به دست می رسد.او از دختر در مورد این عشق می پرسد: «چطور آن چوپان را دوست داشتی؟» جواب می شنود که:«دلم نمی خواست لحظه ای از او دور باشم فقط سحرها که به قصر برمی گشتم دوست داشتم کمی تنها باشم و به عظمت عشق فکر کنم.»«من هیچگاه از کارم پشیمان نشدم.فقط وقتی آن چوپان را دار زدند حس کردم که تنهایم.»
وقتش است که پیر مرد خود را معرفی کند:«من شیطان(ابلیس) هستم. یهوه(خدا) قرار بوده نوع بشر را به مقصد عشق برساند نه اینجور مثل تو آواره کند.»
شیطان در این جا حرف اصلی نویسنده را می زند:«این را بدان که تو همیشه تنها بوده ای حتی در حین عشقبازیت!» و برای اثبات سخنش، از داستانی می گوید که در سالیان دور و در عهد پادشاهی دیگر خودش به مدت دو روز بر اورشلیم حکم رانده.



داستانی که شیطان برای یکلیا تعریف می کند قسمت اصلی رُمان را تشکیل می دهد:

خدا از زبان پیامبر زمان،پیام می فرستد که آگاه باشید شیطان امشب کسی را سوی شما فرستاده که همه شهروندان اورشلیم را گمراه می کند و لازم است از ورود او به شهر جلوگیری شود. همه می دانند فرد مورد نظر همان تامار رقاص است که میکاه دل در گرو او دارد.شیطان با فرستادن تامار به اورشلیم ،میکاه شاه (که در اطاعت از یهوه بوده)و پسرش عازار (که اراده ای قوی در پشت کردن به زنان دارد و افتخارش جنگاوری ست) را به زانو در می آورد.
فرمان خدا مانع عشق ورزی میکاه شاه است.اگر او به این فرمان سر بنهد بیش از پیش تنها خواهد ماند.
بالاخره به خواست پادشاه تامار وارد قصر می شود و ...




برخی از کاراکتر های داستان:

  • یهوه:خدای یهود که از آدمی اطاعت بی چون و چرا می خواهد.
  • شیطان: پیر خردمند. همان ابلیس که با خدا در آفرینش انسان همدست بوده است.خدا از وعده اش تخلف می کند و موجب می شود که تنهایی گریبانگیر نوع بشر شود.
  • میکاه شاه: پادشاه بنی اسرائیل در عهد عتیق که نماد انسان است و در شبی باید به انتخاب دست بزند ولی در نهایت شکست می خورد.دو کاراکتر میکاه شاه و یکلیا از تنهایی بیزارند ولی تنهایی سرنوشت محتوم آنهاست حتی اگر عاشق شوند.
  • عسابا:پسر عموی پادشاه اورشلیم، به آسمان و یهوه هیچ اعتقادی ندارد.معتقد است اگر برای خدا قربانی کنیم باج سبیلش را پرداخته ایم و دست از سرمان بر می دارد.سرکشی در برابر خدا و دم غنیمت شمردن راهکار های اوست.
  • تامار:شبیه مار داستان هبوط آدم است که وسوسه گر آدمی ست.
  • عازار: پسر پادشاه که کم کم رگ عشقش می جنبد.
  • ایزابل:نامزد عازار،عشق مغرور زمینی.
  • شائول ماهیگیر:کامل مرد داستان که سخنگوی مردم است.
  • امنون عابد:شیخ داستان که شاه را از عذاب قریب الوقوع یهوه می ترساند.
  • یکلیا: شاهزاده ای که بخاطر خطایش از شهر خداپرستان تبعید شده ولی با این که از کرده اش پشیمان نیست هنوز به آرامش نرسیده است. یکلیا نماینده درون آدمیست که می پرسد چرا هیچ وقت به ته قصه نمی رسم.


پادشاه دست هایش را به هم کوفت و فریاد زد:حنا...حنا!(بعد رویش را به طرف عسابا کرد و گفت:) اکنون امنون عابد را به اینجا می آورم ،او بهتر از تو می تواند بر هوسهای نامشروع ما لگام بزند.

--به نظر من تمام هوسها مشروع هستند

-به شرطی که فاسد نباشند.

--هوسی که فاسد نباشد،هوس نیست:نق و بهانه است.

شاه قدری او را نگریست و گفت:هان؟این طور عقیده داری؟ از این قرار زمین را باید به لجن کشید.من آرزو دارم دروازه ها شکسته شود و تو دیگر نفس نکشی.

عسابا خنده ی بلندی کرد و گفت:عشق دیوانه اش کرده،در حالی که می شود همه چیز را در شیرینی و صفا نگه داشت.

میکاه قدری از او فاصله گرفت .یکی از دست هایش را روی صورت حائل کرد و دست دیگر را جلوی عسابا نگه داشت و گفت:ای عسابا !دست به تحریک من گذاشته ای. هیچ یک از یهود اگر اعتقاد به یهوه داشته باشند،اینطور با رشته های ظریف روح انسانی بازی نمی کند.آه عسابا!از من دور شو!بگذار تسلی یابم.تو با من جور می کنی. اکنون پادشاه اسرائیل مانند موری ضعیف است. ای حنا!...حنای عزیزم.خدمتکاری که از من جز انتقام _انتقام خودپرستی_ اُجرت دیگری نگرفته ای،تو را قسم به آن موهای زیبایت!آخ!چه بگویم؟به پادشاه اسرائیل رحم کن.امنون را به پیشم بیاور.

بعد به طرف خیمه ی اجتماع خم شد و آهسته زیر لب گفت:

یهوه،خدای اسرائیل به ما رحم خواهد کرد.



https://www.google.com/imgres?imgurl=http%3A%2F%2Fasre-nou.net%2Fphp%2Fimages%2Ftaghi_modarressi_1989%2520.jpg&imgrefurl=http%3A%2F%2Fasre-nou.net%2Fphp%2Fview.php%3Fobjnr%3D37475&tbnid=7a7Ei_AN_7QnnM&vet=12ahUKEwjm7t7RsOvuAhUI_RoKHe64BlsQMygEegUIARChAQ..i&docid=lrM_KgLgb5nF4M&w=200&h=300&q=%D8%AA%D9%82%DB%8C%20%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B3%DB%8C&ved=2ahUKEwjm7t7RsOvuAhUI_RoKHe64BlsQMygEegUIARChAQ



در مورد کتاب:

این داستان پس از 28 مرداد1332 نوشته شده است.دورانی که سرخوردگی سیاسی در داستانهای ایرانی نمود می یابد. داستان آدم را یاد بوف کور صادق هدایت می اندازد.روایت داستان در زمان های قدیم و در شهرهای معرف باستانی و سرخوردگی و تنهایی آدمی مشخصه ی هر دو اثر است.پس از جنگ دوم جهانی نویسندگان تصمیم گرفتند ملت ها را که از این همه نزاع آسیب دیده بودند با رُمان سرگرم کنند تا دردشان یادشان برود و در ایران هم داستان نویسان ما شکست دولت مردمی در برابر کودتای محمد رضا را دستمایه ی نقب به درون آدمی کردند تا با کمک از اسطوره،سکس،...حرف های ضد دینی خود را بزنند.البته یکلیا و تنهایی او مبتذل نیست و حتی توصیف های شاعرانه فراوانی که توسط نویسنده در جای جای متن استفاده شده نثر را دلنشین و خواندنی کرده است ولی در نهایت همان درد سرگردانی آدمی را دارد و گرهی که نمی گشاید گره هم می افزاید.


در این داستان روایت هبوط انسان و تقابل شیطان و خدا آورده شده است.در اینجا شیطان در جایگاه کلاسیک خودش نیست.او پیری فانوس به دست است که اشتباه تاریخی خدا را یاد آور می شود و تمام کاسه ها را بر سر او می شکند. می گوید:« در آفرینش انسان که من همدست خدا بودم رازی را در وجود بشر قرار دادم که خدا نمی دانست. پیشنهادم این بود که انسان را رها کنیم تا خودش زندگی کند ولی خدا مانند سنگتراشی خودخواه بود که انسان را فقط به عنوان تماشاچی قبول دارد. بدین ترتیب نسل بشر همیشه در خود تنهائی احساس می کند حتی در زمان عشق و سرکشی».

داستان در عهد عتیق روایت می شود یعنی مشکل تنهائی آدمی قدیمی ست.در میان بنی اسرائیل یعنی قومی مذهبی و اکثر اتفاق ها در شب روی می دهد یعنی زمان تاریکی و گمراهی.آفتاب که بالا می زند شیطان از کنار یکلیا دور می شود.مدرسی به خوبی از نمادهای عهد عتیق و انجیل استفاده کرده است.


اما چرا می گوئیم پیام این کتاب اشتباه است؟

شیطان به یکلیا گفت تو در زمانی هم که آن چوپان را در آغوش داشتی باز هم تنها بودی. میکاه شاه هم پس از پذیرفتن تامار باز هم تنهاست و مجبور می شود از خشم خدا بگریزد و تامار را از اورشلیم بیرون کند ولی بعد از این کار هم باز تنها و مغموم است.

وجود آدمی را مانند ظرفی فرض کنید که هر چه در آن بریزند پر نمی شود.این آدمی ست :موجودی که بی نهایت ظرفیت عشق و اعتلا دارد.آدمی در سیر خود به جائی می رسد که فرشتگان نمی رسند.انسان هیچ گاه کامل نمی شود بلکه وسعت می یابد. در مقابل واژه ی تکامل به کلمه ی رُشد در قرآن کریم دقت کنید.رُشد انتهائی ندارد.(هم چنان که سقوط انسان را هم هیچ موجودی ندارد.) علت تنهایی ما دل بزرگ ماست که با عصیان، تنوع،بی خیالی و لذت هم پر نمی شود.اما این دل عظیم که با کوه های بزرگ هم قابل قیاس نیست با چه باید پُر شود؟با موجودی که از هر جهت بی نهایت است.با خدا! با بی نهایت! پس با دانستن این مسئله مشکل یکلیا و بوف کور حل می شود و خودکشی هدایت یا عصیان فروغ فرخزاد چاره ساز ما نیست.شیطان هم هیچگاه خیرخواه نوع بشر نبوده است. مدرسی درست می گوید هیچ چوپانی نمی تواند حتی گوشه ای از تنهایی یکلیا را پر کند.

این داستان پاسُخگوی نیاز ما نیست ولی خواندنش را به عنوان یک متن زیبا پیشنهاد می کنم.



تموم شد.