"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
سر هیدرا، رمانی در فصل مشترک عشق، آرمان و اندیشه
هیدرا موجودی افسانه ای در اساطیر یونان باستان که به دست هرکول از پای در آمد، مهم ترین نکته در مورد این موجود اینه که با بریدن هر سر چند سر دیگه به جای اون ظاهر میشه.
به شخصه علاقه ای به ادبیات آمریکای لاتین ندارم، اصولا با ادبیات اسپانیایی ارتباط خوبی ندارم خودم هم نمیدونم چرا. حتی تا قبل این کتاب، کتاب های خوب مارکز رو هم فقط چند بار سرسری نگاه کرده بودم اما اسم این کتاب من رو جذب کرد "سر هیدرا".
هیدرا رو میشناختم واسه همین اولش فکر کردم یک کتاب فانتزی جالبه و توضیحاتی خارج از حماسه هومر راجع به هیدرا داده پس برش داشتم و شروع کردم به خوندن اما چیزی که دیدم هزار برابر جالب تر و استثنایی تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم.
سرهیدرا (به گفته خود فوئنتس) اول قرار بود جیمز باند مکزیکی باشه اما از میانه داستان، افسار داستان از دست نویسنده خارج شده و به هرطرف که مایل بوده حرکت کرده. این رو میشه از تکرارهای داستان متوجه شد، گاها یک صحنه چند بار تکرار میشه انگار نویسنده تمام تلاشش رو میکنه تا نظر خودش رو به داستان و شخصیت ها تحمیل کنه اما هربار اونها شیوه ی خودشون رو برای ادامه ترجیح میدن.
شما تا انتهای داستان هیچوقت نمیفهمید که اوضاع از چه قراره همه چیز در هاله ای از ابهام پوشیده شده اطلاعات بسیار قطره ای بهتون داده میشه همین موضوع هم گاهی باعث کندی بیش از حد ریتم داستان میشه و خواننده رو کلافه میکنه. نکته ی مهم اما شخصیت اصلی است، شخصیت فلیکس مالدونادو آنچنان از خالص ترین غریزه انسانی نشات گرفته که بسیار سخت میشه باهاش همزاد پنداری نکرد. کسی که به دنبال آرمان های خودشه و میخواد این آرمان ها رو نه از راه خواهش که از راه تلاش بدست بیاره. اکثر کاراکتر های داستان دارای دو شخصیت هستند.مثلا سارا کلاین یکی از معشوقه های فلیکس، یک معلم ساکن سرزمین های اشغالی که دلباخته جوانی فلسطینی میشه و با قتل معشوقش به دست رژیم مجبور به مهاجرت به امریکا میشه که بعد مشخص میشه اون هم مثل خیلی از افراد حاضر در داستان جاسوسه.
رمان بسیار پیچیده است و شاید گاهی باعث بشه خط روایی داستان رو گم کنید اما با غافلگیری های گاه و بیگاهش به شما اجازه نمیده ازش دلزده بشین و مسلما مهم ترین غافلگیری رو در پایان داستان خواهید دید. بهتون قول یک پایان خوش رو نمیدم اما میتونید مطمعن باشید که یک داستان جذاب رو خواهید خوند.
به هرحال این داستان من رو با ادبیات امریکای لاتین اشنا کرد. اگر شما هم این رمان رو خوندید یا نظری دارید خوشحال میشم برام بنویسید. راستی اگر مایل بودید به پست زیر هم سربزنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پروانه ای روی شانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب سایهی باد
مطلبی دیگر از این انتشارات
پریشانیهای تُرلس جوان