درباره‌ی رمان سالار مگس‌ها


ارباب مگس‌ها از آن دست داستان‌های انتزاعی و فکری است که احتمالا مورد علاقه‌ی آنارشیست‌هاست و آدم را به این فکر می‌اندازد که چگونه یک اجتماع از انسان‌ها می‌تواند شکل بگیرد، ماهیت قدرت چیست، قدرت از کجا و تا کجا شروع می‌کند به سلب کردن آزادی و هویت از انسان، چگونه چشم انسان‌ها در برابر قدرت و عمّال آن بسته می‌شود، و فساد چگونه مانند اژدهایی تهدیدکننده همواره بر سر قدرت سایه می‌افکند.

این رمان محصول نگه داشتن یک شاعر به نام ویلیام گولدینگ در فضای جنگ جهانی دوم است و می‌توان آن را توصیفی شاعرانه از شرارت ذاتی انسان دانست. او به مدت پنج سال به عنوان افسر نیروی دریایی خدمت می‌کرده و این را از توصیفات دقیقش از مناظر طبیعی جزیره می‌توان حدس زد. ماجرای داستان درباره‌ی گروهی از بچه‌هاست که بدون سرپرست در یک جزیره‌ی متروک رها می‌شوند. بچه‌ها می‌کوشند دور از سلطه‌ی بزرگسالان به زندگی خود ادامه دهند. آنها به دو گروه تقسیم می‌شوند و دیری نمی‌پاید که یکی از این دسته‌ها مبدل به گروهی تندرو می‌شود که از هیچ عمل وحشیانه‌ای پرهیز نمی‌کند.

سالار مگس‌ها اصولا ضدآرمانشهر است. شعر بلندی‌است در رثای معصومیت از دست رفته‌ی انسان، که خود را با «بچه» می‌نمایاند. مناسبات اجتماعی انسان‌ها تا وقتی به مساله‌ی «فرد» و «روان» توجه نشود ناشناخته خواهد ماند و توجه موکد نویسنده به «توتم» و کهن‌الگوهای یونگ را باید در جهت تلاش روان‌شناسانه‌ی او برای بازیابی انسان قلمداد کرد. تابو در زبان مردمان قبایل پولینزی به طول همزمان هم معنی مقدس می‌دهد و هم خطرناک یا ممنوعه. انسان‌شناسانی که با این قبایل اولیه مواجه شدند تابو را اولین شکل قوانین غیرمدون بشر می‌دانستند که گمان می‌کنم با قاعده‌ی تحریم زنای محارم آغاز می‌شود. از بین تابوها یک دسته هست که مربوط به منع کشتن حیوانات می‌شود و همین است که محور اساسی توتمیسم را تشکیل می‌دهد. بعضی افراد قبیله دارای ویژگی‌هایی بودند که سبب میشد آنها را به یک حیوان نسبت دهند. مثلا بگویند مانند یک پلنگ پرزور است. این ویژگی پلنگ‌سان بودن که به نوادگان به ارث می‌رسید، وجه تشبیه از بین می‌رفت. یعنی نوادگان نمی‌توانستند بفهمند که این صرفا یک تشبیه است و تصور می‌کردند که آن پلنگ حتما باید نسبت خونی با آنها داشته باشد، لذا او را مقدس شمرده یا از کشتن او پرهیز می‌کردند.

پسرک موبور داستان که رالف نام دارد معقول به نظر می‌رسد و می‌تواند گروهی از بچه‌ها را دور خودش جمع کند. او علاقه‌مند به نگه داشتن آتش و پرهیز از خشونت است. عاملی که به او کمک می‌کند تا رئیس جمع باشد این است که می‌تواند «صدف» را به صدا درآورد. صدف، توتم داستان است. به نظر می‌رسد در شرایط بی‌نظمی کامل، انسان تمایل دارد مستمسک جزئی‌ترین عوامل وحدت‌بخش شود تا به زندگی اجتماعی او نظم و سامانی ببخشد و صدفی که صدا می‌دهد از همین جهت سمبل نظم و قانون‌پذیری می‌شود. هر کسی که صدف را به دست دارد می‌تواند حرف بزند. این قانون شماره‌ی یک جزیره است، و نخستین قانون‌شکنی هم با زیر پا گذاشتن حرمت صدف آغاز می‌شود. رقیب رالف، جک نام دارد که پیشاهنگ گروه سرود مدرسه بوده و پشتوانه‌ی ریاستش همان دسته‌ی موسیقی است که او را یاری می‌کنند. او در ابتدا موفق نمی‌شود اکثریت آراء را جلب کند و وظیفه‌ی گروهش می‌شود شکار. به موضوع شکار بیشتر از نجات باور دارد و به نیش کشیدن گوشت خوک برایش مهمتر از آن است که آتش جزیره دیده شود و بچه‌ها نجات یابند. برعکس او رالف به آتش اهمیت بیشتری می‌دهد. آتش همان عنصر آگاهی و شعور است، عنصری که دیربازده است و منافعش آنی نیست. شکار اما خوی توحش انسانی را می‌نمایاند و آتش زمانی خاموش می‌شود که بچه‌ها برای شکار رفته باشند. یار نزدیک رالف که هماهنگی باطنی با او دارد، گرچه دوستی بینشان به سختی آشکار می‌شود، هرگز نامش مشخص نمی‌شود و به اسم «خوکه» یا «پیگی» می‌شناسیمش. او سه عیب دارد: چاق است، آسم دارد و عینکی است. عقلانیت او که همواره جانب انسانیت را نگه می‌دارد نمی‌تواند بر سه عیب مهم او چیره شود، زیرا انسان شرور بالذات نمی‌تواند طرف عقل باشد تا ظاهرش درست نباشد، در نتیجه کسی پیگی را آدم حساب نمی‌کند و آخر سر هموست که باید به طرز فجیعی کشته شود. خوکه اسم واقعی او نیست و از این اسم خوشش نمی‌آید، اما ظاهرا تنها جایی که همه‌ی بچه‌ها همدلانه و متحدانه روی چیزی اتفاق نظر دارند زمانی است که او را دست انداخته یا به لقب او می‌خندند.

درخشش داستان در انتهای آن روی می‌دهد که وحشی‌ها رالف را محاصره کرده و می‌خواهند او را بکشند. نمایی از جزیره‌ی در حال سوختن و افسر نیروی دریایی که با تعجب وارد جزیره شده و آنها را نگاه می‌کند، و بعد می‌پرسد آیا در حال بازی یا اجرای نمایش تئاتر هستید. بچه‌ها انگار که یکدفعه از خواب بیدار شوند با واقعیت هولناک جزیره مواجه می‌شوند، این آن جزیره‌ی روز اول نیست، چند نفری مرده‌اند و همه چیز سوخته، «و در میان آنان رالف، با بدن کثیف و موهای آشفته، به خاطر مرگ معصومیت، به خاطر سیاهی دل آدمی، و برای سقوط دوستی فرزانه که خوکه صدایش می‌زدند گریست».