مرشد و مارگاریتا | دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند!

فاوست: پس بگو کیستی؟
مفیستوفلس(شیطان): جزئی از قدرتی هستم که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند.
نمایشنامه «فاوست» اثر «یوهان گوته»

«مرشد و مارگاریتا» اثر «میخائیل بولگاکف» نویسنده روس است که ابتدا در سال 1966 با سانسور و سپس در سال 1973 بدون سانسور منتشر شد. این رمان که شناخته‌شده‌ترین و واپسین اثر بولگاکف است، حاصل تلاش 12ساله‌ی او از 1928 تا 1940 میلادی است. «مرشد و مارگاریتا» داستان تلاقی سه داستان در دو بازه زمانی مختلف است: نخستین داستان، روایت سفر شیطان به «مسکو»ی دوران استالین است. دومین خط داستانی، روایتگر داستان عیسی مسیح(ع) و پونتیوس پیلاطس(حاکم شهر یهودیه که علی‌رغم میل باطنی، حکم به تصلیب عیسی مسیح(ع) کرد) در روزهای پایانی زندگی اوست. و در نهایت سومین داستان که معاصر داستان اول است، راوی عشق «مرشد» و «مارگاریتا» است.

طرح جلد ترجمه کتاب - عکس از کتابچی
طرح جلد ترجمه کتاب - عکس از کتابچی

انقلاب بلشویکی روسیه را می‌توان از نقاط عطف تاریخ معاصر جهان به شمار آورد؛ انقلابی که اتحاد جماهیر شوروی را با وعده‌ی برابری میان تمامی اقشار جامعه و بازگرداندن قدرت به توده‌ها و پرولتاریا(طبقه کارگر و فرودست)، جایگزین روسیه تزاری کرد. با این حال آنچه که در ادامه رقم خورد، بیش از آنکه در راستای آزادی و رفاه توده‌های مردم باشد، به خردشدن استخوان‌های مردم شوروی زیر گام‌های رهبران حزب کمونیست روسیه منجر شد.

ژوزف استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی- تصویر از ویکیپدیا
ژوزف استالین، رهبر اتحاد جماهیر شوروی- تصویر از ویکیپدیا

طبقه‌ی روشنفکر جامعه در هر کشوری که با حاکمیت خودکامه و یا بدتر از آن تمامیت‌خواه(توتالیتر) مواجه شود، برای آگاهی‌بخشی مردم می‌کوشد تا به قول سقراط بتواند اسب کرخت جامعه را به حرکت و تکاپو وادارد. نیازی به گفتن نیست که همیشه اندیشمندان و روشنفکرانی وجود داشته‌اند و دارند که در خدمت حاکمیت خودکامه و تمامیت‌خواه بوده‌اند. با این حال برخی روشنفکران، برای آگاهی‌بخشی می‌کوشند و در این راه، فشار حاکمیت را در برابر خود می‌یابند. فشاری که در شوروی(به ویژه شوروی دوران استالین) با شدت هر چه تمام‌تر بر سر معترضان، مخالفان و رقیبان حزب وارد شد و صدای آگاهی، آزادی و ... را قطع نمود.

آثاری مانند «مرشد و مارگاریتا» را می‌توان حبسیه و شکواییه‌ی نویسندگان و روشنفکران تحت فشار حاکمیت تمامیت‌خواه قلمداد کرد. بولگاکف احتمالا بر اثر این فشارها، دو سال پس از شروع نگارش «مرشد و مارگاریتا»، آن را به دست خود آتش زد. با این حال او دوباره نگارش رمان را از سرگرفت و این کار را تا کمی پیش از پایان عمر خود ادامه داد. انتشار رمان توسط همسر او به انجام رسید اما تا تقریبا 25 سال بعد، هرگز مجال انتشار نیافت و 8 سال پس از آن نیز همگان از مطالعه نسخه‌ی بدون سانسور آن محروم بودند. پرده سوم از رمان یعنی «مرشد» و «مارگاریتا» را می‌توان نماد خود بولگاکف و همسرش دانست؛ مرشدی که فشارهای حکومت، انتقادات نویسندگان حکومتی و دستگاه‌های تبلیغاتی، به دیوانگی و جنون متهمش کردند و دستش را از نوشتن و بیان حقایق کوتاه نمودند.

میخائیل بولگاکف - تصویر از ویکیپدیا
میخائیل بولگاکف - تصویر از ویکیپدیا

از زاویه‌ای دیگر که البته همچنان جدا از ایدئولوژی ماده‌گرای شوروی کمونیستی نیست، عوامل و ایادی حکومت به نفی متافیزیک و هر آنچه که ورای ماده بود پرداختند؛ بنابراین اساطیر ملی و مذهبی، افسانه‌ها، و بسیاری از داستان‌ها، اعتبار و الهام‌بخشی خود را در این ایدئولوژی از دست می‌دادند. بولگاکف با انتخاب مسیح و شیطان در زمینه داستانی خود، به جنگ با این تفکر ماده‌گرای حکومت که حقیقت را محصور به ماده و حتی محدود به منافع خود می‌کند، می‌رود. البته مسیح و شیطان در «مرشد و مارگاریتا»، آن مسیح آسمانی و شیطان شرور الهیات انجیلی، توراتی یا قرآنی نیست و چیستی آنها را باید با توجه به نقششان در داستان تفسیر کرد. به همین دلیل مسیح در رمان، «یسوعا» و شیطان، بیشتر با نام مستعار «پروفسور ولند» اظهار وجود می‌کنند.

ولند و برلیوز

داستان رمان با گفتگوی یک شاعر جوان به نام «ایوان نیکولایوویچ پونیریف» با «میخائیل الکساندر برلیوز»، سردبیر یک نشریه و محفل ادبی به نام «ماسولیت» آغاز می‌شود. شاعر جوان شعری در نقد مسیح سروده اما سردبیر با اشاره به اینکه مسیح وجود خارجی ندارد، اشتباه شاعر را به او گوشزد می‌کند. برلیوز که در همان اثنا احساس می‌کند در خیالاتش مردی با ظاهر عجیب شکل را در همان اطراف دیده، اولین جرقه‌های متافیزیکی را در دل داستان روشن می‌کند؛ جرقه‌ای که با ورق خوردن صفحات رمان، شعله‌ورتر می‌شود تا به یک انفجار فکری بزرگ منتهی می‌گردد.

گفتگوی میان شاعر و سردبیر اما اندکی بعد میزبان یک میهمان ناخوانده جدید می‌شود.

«در یکی از گزارش‌ها آمده است که تازه‌وارد قد کوتاهی داشت، دندان‌هایش از طلا بود و پای راستش می‌لنگید. در گزارش دیگری گفته شده که قد بسیار بلندی داشت و روکش دندان‌هایش از پلاتین بود و پای چپش می‌لنگید. گزارش سومی به اجمال ادعا کرده که این شخص هیچ علامت مشخصی نداشت... اولا، این تازه‌وارد اصلا نمی‌لنگید. قدش نه بسیار بلند بود و نه کوتاه، فقط بلند بود. دندان‌هایش روکش داشت: روکش سمت راست طلایی و سمت چپ پلاتینی بود. لباس شیک گران‌قیمت خاکستری‌رنگی پوشیده بود و کفش‌های خارجی‌اش، همرنگ کت و شلوارش بود. کلاه بره خاکستری‌اش را به شکل جلفی روی یکی از گوش‌هایش کشیده بود... چهل سالی داشت. دهان، کم و بیش کج. صورت، اصلاح شده. سیاه مو. چشم راست سیاه و چشم چپ به علت نامعلومی سبز. ابروها سیاه، ولی یکی کمی بالاتر از دیگری. در یک کلام، یک خارجی.»

میهمان ناخوانده که خود را «ولند»، استاد جادوی سیاه معرفی می‌نماید، با زبانی شیوا که مخاطبان را تحت تاثیر قرار می‌دهد، در مورد افسانه نبودن مسیح سخن می‌راند و این گونه شاخک‌های برلیوز و ایوان را تیز می‌کند. ولند در گفتگوی خود با برلیوز سردبیر که با افتخار خود را یک «ملحد» می‌دانست و سرمستانه اعلام می‌کرد:

«در کشور ما الحاد چیز عجیبی نیست. اکثریت ملت ما مدت‌هاست آگاهانه از اعتقاد به این افسانه‌های کودکانه درباره‌ی خدا دست کشیده‌اند.»

ادعا می‌کند که با ایمانوئل کانت(فیلسوف آلمانی) صبحانه خورده و سپس کمّ و کیف مرگ برلیوز را پیشگویی می‌کند!

- ولند: سوالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر زندگی انسان است و به جهان نظم می‌دهد؟
- ایوان نیکولایوویچ: انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.
- ولند: ببخشید، ولی برای اینکه بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره‌ی معقولی از آینده برنامه‌ی دقیقی در دست داشت. پس جسارتا می‌پرسم که انسان چه طور می‌تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه‌ای برای مدتی به کوتاهی مثلا هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش‌بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟

اما آنچه که تردیدهای ایوان و برلیوز در مورد ولند را به ترس بدل می‌کند، در روایت او از داستان پونتیوس پیلاطس و یسوعا رقم می‌خورد؛ داستانی که ولند ادعا می‌کند در آن روزهای پایانی عمر یسوعا، در کنار پونتیوس پیلاطس بوده است! ترس در نهایت برلیوز را به تلاش هر چه سریعتر برای تماس‌گرفتن با پلیس و مراکز امنیتی وامی‌دارد تا از شر پروفسور دیوانه و مرموز راحت شوند. اما این تلاش پیش از به موفقیت‌رسیدن، به مرگ برلیوز منجر می‌شود؛ مرگی به همان صورت که ولند پیشگویی کرده بود.

شروع تکان‌دهنده‌ی «مرشد و مارگاریتا»، همان سیلی محکمی است که نویسنده بر جامعه‌ی گیج و یا متوهم خود وارد می‌کند. گفتگوی سه نفره ایوان شاعر، برلیوز سردبیر و ولند، به طرزی ماهرانه سه خط داستانی را به هم مرتبط می‌کند. داستانی که ولند برای برلیوز و ایوان تعریف می‌کند، بخشی از رمانی چاپ‌نشده از «مرشد» است که قصه‌ی پیلاطس و یسوعا را روایت می‌کند. اگر چه مخاطب این ارتباط را در بخش‌های پایانی کتاب درمی‌یابد اما صبوری بولگاکف در مقدمه‌چینی برای نتیجه‌گیری پایانی، از همان ابتدا مخاطب را دعوت به دقت در جزئیات داستان می‌کند و سرنخ‌هایی را به او می‌دهد تا بتواند پازل داستانی را با خوانش گام به گام رمان تکمیل کند.

با مرگ برلیوز، ایوان نیکولایوویچ به تعقیب ولند و همراهان نامتعارفش مشغول می‌شود: مردی عجیب شکل(همانی که برلیوز در خیالاتش دیده بود که البته خیالات هم نبود!) که «کروویف» نام دارد ‌و گربه‌ای بزرگ به نام «بهیموت» که مانند انسان‌ها رفتار می‌کند. ایوان نیکولایوویچ در تعقیب ولند، لباس‌های رسمی خود را از دست می‌دهد و سپس با ظاهری نامتعارف به سمت ساختمان «گریبایدوف» که تحت مالکیت اعضای ماسولیت است، رهسپار می‌شود تا دیگران را از تهدید ولند آگاه نماید.

ساختمان گریبایدوف در رمان، استعاره از مکانی است که نویسندگان و روشنفکران وابسته حکومت را میزبانی می‌کند؛ روشنفکرانی که هر ندا و نوشته‌ی مخالف با منافع خود و حکومت را با سانسور، هجو، هوچی‌گری و حتی زندان، تبعید و اعدام سرکوب می‌کنند. «مرشد» یکی از آن روشنفکرانی است که قربانی اهالی ساختمان گریبایدوف شده و تلاشش برای آگاهی‌بخشی، جنون و دیوانگی قلمداد می‌گردد و به تیمارستان فرستاده می‌شود. جایی که بالاجبار، مقصد بعدی ایوان نیکولایوویچ نیز می‌شود چرا که مشاهدات فرامادی او به علاوه ظاهر نامتعارفش، از سوی دیگران نشانه‌ی شیزوفرنی است؛ همانطور که ولند او را به این عاقبت وعده داده بود! تلاش‌های ایوان نیکولایوویچ برای بر حق نشان دادن گفته‌های خود، حتی در تیمارستان نیز کارگر نمی‌افتد.

ولند و تئاتر واریته

اما فاز بعدی داستان، متمرکز بر تئاتر «واریته» در شهر مسکو می‌شود. تئاتر که به مانند دیگر استعارات هوشمندانه بولگاکف، اشاره به هنر به اسارت درآمده دارد، گام بعدی ولند برای به تزلزل درآوردن اعتقادات اجتماعی مردم مسکو است. ولند و همراهانش، «استیوپا لیخودیف»، مدیر ناخوش‌احوال تئاتر را که برای نخستین بار ولند را دیده بود، با صحنه‌سازی به موافقت برای برگزاری نمایش در سالن تئاتر واریته وادار می‌کنند و سپس به طرزی جادویی او را به یالتا (شهری دور از مسکو) می‌فرستند.

با ناپدیدشدن مدیر تئاتر، «ریمسکی» و «واره‌نوخا»(مدیران مالی و داخلی تئاتر) سردرگم از ناپدیدشدن او و تلگراف‌های فرستاده شده از یالتا، و در حالی که به ولند مشکوکند، در عین پذیرش اجرای او در تئاتر، تصمیم به تحویل تلگراف‌های ارسالی به نهادهای امنیتی می‌گیرند که البته با دخالت همراهان مرموز ولند(بهیموت و مردی به نام «عزازیل»)، راه به جایی نمی‌برد و واره‌نوخا هم در حین تحویل تلگراف‌ها ناپدید می‌شود.

اما در نهایت اوج اشارات تند و تیز بولگاکف، در صحنه به یاد ماندنی نمایش ولند و همراهان او رقم می‌خورد که نه تنها روشنفکران و اندیشمندان که جامعه وقت شوروی را نیز به باد انتقاد می‌گیرد. از مجری نمادین برنامه که از پیشرفت‌های شوروی تعریف می‌کند و جادوگری را مزخرف می‌داند تا مردمی که برای جمع‌آوری پول‌های نمایشی[اما در ظاهر واقعی]، از سر و کله هم بالا می‌روند و برای پوشیدن لباس‌های اروپایی و خارجی، گروه گروه به صحنه نمایش تئاتر حمله‌ور می‌شوند. و علی‌رغم اصرار برخی تماشاگران برای افشاکردن راز حقه‌ها، تمامی پول‌ها و لباس‌ها واقعی به نظر می‌رسند! واقعیتی که البته تا چند ساعت بیشتر دوام نمی‌آورد و فردای آن روز تمامی پول‌ها تبدیل به کاغذپاره‌هایی بی‌ارزش می‌شوند و تمامی کسانی که از لباس‌های نمایش ولند غنیمتی بردند، عریان در مسکو می‌چرخند!

مجری: خب منتظر بخش خنده‌دارش(بخوانید افشاگرانه)هستیم! جوکر(بخوانید ولند): بخش خنده‌داری وجود نداره. این یک جوک(بخوانید شعبده) نیست!
مجری: خب منتظر بخش خنده‌دارش(بخوانید افشاگرانه)هستیم! جوکر(بخوانید ولند): بخش خنده‌داری وجود نداره. این یک جوک(بخوانید شعبده) نیست!
«خوب، اینها هم مثل همه‌ی آدمهای دیگرند... عاشق پول هستند، ولی خب همیشه همینطور بودند... انسان عاشق پول است، خواه پول از چرم باشد خواه از کاغذ و خواه از برنز یا طلا. البته بی فکر هم هستند... ولی گاهی دلرحم هم می‌شوند... آدمهای معمولی در واقع مرا یاد اسلافشان می‌اندازند؛ با این تفاوت که البته مسئله کمبود مسکن فاسدشان کرده.»
ولند

نقد تند و تیز بولگاکف به جامعه شوروی که برخلاف آرمان‌های متعالی‌ای که رهبرانش وعده می‌دادند، به درگیری مردم برای دستیابی به مادیات روزمره منتهی شده بود، از جمله محتواهایی است که با فرمی بسیار درخشان در رمان روایت شده و تاثیرگذاری آن را دوچندان کرده است؛ مردمی که به برابری و زندگی انسانی وعده داده شده بودند اما برای پول و مادیات، به فساد کشیده شدند. پول و مادیاتی که «ماکسیمیلیان آندریوویچ پوپلافسکی»، شوهرعمه‌ی طماع و فرصت‌طلب برلیوز را برای به ارث‌بردن مایملک او به مسکو می‌کشاند، «نیکانور ایوانوویچ»، رئیس ساختمان محل اقامت برلیوز را به رشوه‌گرفتن ارز خارجی وادار می‌نماید و حتی «آندرئی فوکیچ»، فروشنده بوفه تئاتر را وادار می‌کند تا با ولند دیدار نماید و از او طلب جبران خسارت کند!

«حرفت را باور می‌کنم! این چشم‌ها دروغ نمی‌گوید! چند بار بهتان گفتم که اشتباه اساسی شما کم بها دادن به اهمیت چشم است. زبان شاید بتواند حقیقت را کتمان کند، ولی چشم‌ها، هرگز! اگر کسی دفعتا سوالی مطرح کند، ممکن است حتی یکه هم نخورید و بعد از یک لحظه بر خودتان مسلط شوید و بفهمید که برای کتمان حقیقت چه باید بگویید. شاید هم حرفهایتان متقاعدکننده باشد و چینی هم به صورتتان نیفتد، ولی افسوس که حقیقتی که این سوال در وجودتان برمی‌انگیزد، از اعماق وجودتان به درون چشم‌هایتان می‌پرد و آن وقت قال قضیه کنده است! دستتان رو می‌شود و گیر می‌افتید!»

هشدار: ادامه‌ی مطالعه‌ی این متن، باعث لو رفتن قسمت‌های پایانی کتاب می شود. چنانچه قصد مطالعه‌ی کتاب را دارید، از ادامه‌ی مطالعه‌ی این متن صرف نظر کنید.

باری پس از رسوایی نمایش تئاتر واریته، روز وحشتناک ریمسکی با بازگشت واره‌نوخای مسخ‌شده تکمیل می‌شود. مدیر مالی و مدیر داخلی در حضور یکی از اعضای گروه عجیب ولند(دختری به نام «هلا») با هم درگیر می‌شوند و در نهایت ریمسکی موفق به فرار می‌گردد؛ نه تنها از تئاتر که از مسکو.

با ناپدیدشدن تمامی اعضای ارشد تئاتر واریته و وقایع نمایش جنجالی ولند، پای پلیس و تحقیقاتش به تئاتر باز می‌شود. در کمال شگفتی، تمامی تبلیغات و پوسترهای نمایش ولند[که باقی‌ماندگان حتی نام او را هم دقیق نمی‌دانستند] و قرارداد او ناپیدا شده و حتی اداره اتباع خارجی هم اسم شخصی به نام ولند را در آن ایام نشنیده بود! حتی مدیران ساختمان محل اقامت ولند یعنی نیکانور ایوانوویچ هم نبودند! (این نبودنِ افراد در شوروی، معنایی خاص داشت و آن این بود که اطلاعات و هویت فرد دستگیرشده توسط نهادهای امنیتی به طور کامل از بین می‌رفت، گویی که هرگز وجود خارجی نداشته است).

هدف بعدی تیم ولند، «کمیسیون تئاتر» شهر مسکو است که به روال معمول، خرابکاری بهیموت باعث غیب‌شدن مدیر کمیسیون تئاتر می‌شود به طوری که کت و شلوار او به مانند یک موجود زنده در اتاق و راهروهای ساختمان کمیسیون پرسه می‌زند! در شعبه‌ای دیگر، اجرای کروویف در گروه کُر، باعث می‌شود که کارمندان شعبه، بدون اختیار به آوازخوانی مشغول شوند و در نهایت تمامی افراد را به تیمارستان روانه کنند.

ایوان و مرشد

دیدار ایوان با «مرشد» در تیمارستان، از نقاط بسیار پراهمیت رمان است. ایوان که ادعاهایش به خاطر صحبت پیرامون پونتیوس پیلاطس مورد باور قرار نمی‌گیرد، در دیدار با مرشد برای نخستین بار(پس از مرگ برلیوز) شنونده‌ای قدرشناس پیدا می‌کند و پی به هویت واقعی ولند می‌برد:

«شما(ایوان نیکولایوویچ) دیروز در برکه‌های بطرکی با شیطان ملاقات کردید.»
مرشد

قوس شخصیتی ایوان نیکولایوویچ، از انکار(دیدار با ولند) به خشم(ساختمان گریبایدوف) و سپس به پذیرش(تیمارستان) می‌رسد و در همین گام نهایی است که او دچار آشفتگی و رنجش روحی می‌شود. بولگاکف با جسارت تمام حتی تعارض و درگیری روحی و فکری ایوان را با دو نام «ایوان قدیمی» و «ایوان جدید» از هم تمایز می‌دهد تا بتواند این نبرد درونی را برای مخاطب برجسته کند. تحول درونی ایوان و گذار او از ایوان قدیمی به ایوان جدید، دستاورد بزرگ مرشد و البته شیطان است؛ نشانه امید مرشد (بخوانید بولگاکف) به این است که نسل روشنفکران حق‌جو و حق‌گو منقرض نخواهد شد و حاصل تلاش شیطانی است که یکی از بزرگترین انکارکنندگان خود را به زانو(بخوانید واقعیت) درمی‌آورد!

آشنایی و گفتگوی مرشد و ایوان، زمینه ورود به زندگی گذشته او را فراهم می‌کند. تاریخدانی که در موزه کار می‌کرد روزی بخت با او یار می‌شود و ثروتی هنگفت نصیبش می‌گردد. خانه‌اش را تعویض می‌کند، به زندگی‌اش سامانی می‌دهد، شغل خود را رها کرده و نگارش رمانی در مورد پونتیوس پیلاطس را آغاز می‌کند.

«پیلاطس با سرعت به پایان نزدیک می‌شد و حتی می‌دانستم که آخرین کلمات رمان چه باید باشد:... پنجمین حاکم یهودا، پونتیوس پیلاطس اسب‌سوار.»
مرشد

زندگی آرام مرشد اما با ورود یک زن، وجهه‌ای عاشقانه به خود می‌گیرد. زنی که روح جهان بی‌روح مرشد می‌شود و مشوق او در نگارش نوشتن رمان. رمانی در مورد پونتیوس پیلاطس در عصری که ماده‌گرایی بر شهر آنها حکومت می‌کرد! رمانی که پایان نگارش آن، آغاز خروج مرشد از زندگی خوش، آغاز ورود مرشد به جهان بیرون و البته آغاز سیه‌روزی‌های اوست. رمان مرشد توسط برلیوز سردبیر و تعدادی دیگر از منتقدان، ضمن رد انتشار، مورد انتقاد بی‌رحمانه آنها قرار می‌گیرد.

وقتی رمان به‌دست وارد جهان شدم، زندگی‌ام تمام شد.
مرشد
روزی قهرمان ما روزنامه را باز کرد و مقاله‌ای با عنوان «شبیخون دشمن» از آریمن منتقد در آن دید که به خاص و عام هشدار داده بود که او، یعنی قهرمان ما، سعی کرده است به لطایف‌الحیل کتاب سخیفی درباره عیسی مسیح را برای چاپ قالب کند.
دو روز بعد، مقاله دیگری در یک روزنامه دیگر با امضای مستیسلاو لاووریچ چاپ شد که نویسنده توصیه می‌کرد باید به «پیلاطس‌زدگی» و به «بت‌سازی» که سعی داشت آن را برای چاپ قالب کند(دوباره همان کلمه «قالب‌کردن» لعنتی) حمله کرد و آن هم حمله‌ای جانانه.
من(مرشد) که هنوز از حیرت کلمه ندیده و نشنیده «پیلاطس‌زدگی» بیرون نیامده بودم، روزنامه سومی را باز کردم. دو مقاله در آن بود، یکی به قلم لاتونسکی بود و دومی با دو حرف N.E. امضا شده بود. باور کن مطالب آریمن و لاووریچ در مقایسه با مطالب مقاله لاتونسکی شوخی به حساب می‌آمد. در وصف مقاله همین بس که عنوانش «یک مومن قدیمی ستیزه جو» بود[توضیح مترجم: در شوروی بعد از انقلاب، تا مدتها همه مخالفان را «بقایای گارد سفید» می‌خواندند. «مومنان قدیمی» فرقه‌ای از مسیحیان روس بودند که در نیمه قرن هفدهم در اعتراض به اصلاحات بطرک نیکون از مذهب ارتدوکس بریدند. در نیمه‌های دهه بیست بولگاکف را با عنوان «گارد سفید ستیزه‌جو» مورد حمله قرار می‌دادند].

مرشد به قول خود ابتدا مردی است که به مقاله‌ها «می‌خندد»، سپس از تحریف و ریاکاری مقالات و نویسندگانشان، «شگفت‌زده» می‌شود و در نهایت به وادی «ترس» قدم می‌گذارد. همین ترس، عامل اوهامات و بیماری‌های اوست که منجر به آتش‌زدن رمانش می‌شود. مرشد بر اثر ترس و بازجویی، جربزه و شهامت خود را از دست می‌دهد و در نهایت به تیمارستان رهسپار می‌شود. تیمارستانی که امید دارد بتواند گذشته را فراموش کند؛ همانطور که امیدوار است گذشته نیز متقابلا او را از یاد ببرد. گذشته‌ای همراه با خوشی و عشق که همه آن به لطف زنی رقم می‌خورد که مرشد حتی دیگر شهامت بر زبان راندن نامش را نداشت؛ زنی به نام مارگاریتا.

«آدم نباید برای آینده برنامه‌های بزرگی بریزد، راست می‌گویم. مثلا من آرزو داشتم دور دنیا سفر کنم. خوب، این طوری از کار درآمد که به آرزویم نرسم. فقط گوشه‌ی ناچیزی از دنیا را می‌بینم. البته فکر نمی‌کنم که اینجا بهترین گوشه‌ی دنیا باشد، ولی خوب، باز هم می‌گویم، آنقدرها هم بد نیست.»
مرشد
«خواننده! با من بیا! کی به تو گفته در این دنیا عشق واقعی و حقیقی و ابدی وجود ندارد؟ زبان کثیف و دروغگو بریده باد!
خواننده‌ی عزیز، با من، و فقط من بیا تا چنین عشقی را نشانت بدهم!»
نویسنده!

مارگاریتا و ولند

بخش دوم از کتاب با واردکردن «مارگاریتا نیکولایونا» به جریان داستان، گام‌های مهمی را در تکمیل قوس شخصیتی بسیاری از شخصیت‌های رمان برمی‌دارد. مارگاریتا پیونده‌دهنده‌ی تمامی شخصیت‌ها و خطوط داستانی است که نویسنده از طریق او بخش قابل‌توجهی از درون‌مایه اثر را به مخاطب خود عرضه می‌کند. با صبر و حوصله‌ی بولگاکف در پرداختن به فقدان و هجرانی که مارگاریتا احساس می‌کند، داستان با شیبی ملایم و البته روایتی سرشار از عناصر فراواقع‌گرایانه و جادویی، زمینه ملاقات او را با ولند فراهم می‌نماید.

«اتفاقی خواهد افتاد، چون ممکن نیست چیزی برای همیشه ادامه داشته باشد.»
مارگاریتا

گفتگو و مهمانی طولانی ولند و مارگاریتا که در آن بسیاری از مشاهیر نه چندان خوش‌نام تاریخ حضور دارند(و بولگاکف به کمک همراهان نامتعارف ولند، کمی چاشنی طنز نیز به آن اضافه کرده)، از صحنه‌های درخشان رمان است که دقت و ظرافت بولگاکف در ساختن خرده‌داستان‌ها و شخصیت‌پردازی را نمایان می‌سازد. اکثر قریب به اتفاق شخصیت‌های حاضر در مجلس شیطان وجود خارجی و تاریخی داشته‌اند و از این حیث، استفاده مناسب از آنها در خط داستانی را می‌توان از نقاط مثبت رمان به شمار آورد[شایان ذکر است که از پاورقی‌های مفید مترجم در توضیح پیشینه شخصیت‌ها نیز نباید گذشت].

مارگاریتا پرسید: آن زن سبزپوش کیست؟
کروویف زیر لب گفت: «خانمی بسیار محترم و جذاب! اجازه بفرمایید معرفی کنیم: مادام توفانا؛ ایشان در میان ناپلیهای جوان و زیبا و بانوان پالرمو از محبوبیت خاصی برخوردار بودند؛ مخصوصا در میان زنهایی که از شوهرشان خسته شده بودند. علیاحضرت، قبول دارید که زنها هم از دست شوهرشان خسته می‌شوند...»

در نهایت اما مجلس شیطان شاهد حضور سر برلیوز(که پیش از تشییع جنازه به سرقت رفته بود) و بارون مایگل(جاسوس دولت در کمیسیون مکان‌های دیدنی مسکو) می‌شود:

«همه حرفها درست درآمد. این طور نیست؟ سرت را زنی برید و جلسه تشکیل نشد و من هم در آپارتمانت زندگی می‌کنم. این واقعیت است. و واقعیت سرسخت‌ترین چیز دنیا است. ولی ما فعلا نه به واقعیت‌های گذشته بلکه به آینده علاقه‌مندیم. تو همیشه از مدافعان سرسخت این تئوری بودی که وقتی سر مردی از تن جدا شد، زندگی‌اش هم تمام می‌شود و خاکستر می‌شود و به عرصه نیستی می‌پیوندد.... تو راهی وادی نیستی هستی و من هم افتخار این را خواهم داشت که از جام سرت به افتخار هستی بنوشم!»
ولند
«ایشان بارون مایگل هستند، در کمیسیون مکان‌های دیدنی کار می‌کنند، راهنمای مسافرین خارجی در بازدید از مناطق دیدنی پایتخت هستند... هان، راستی، بارون، شایع است که کنجکاوی شما حدی نمی‌شناسد. این خصلت، در کنار استعداد دیگرتان که به همان اندازه شکوفا شده، یعنی گپ‌زدن و گفتگو با مردم، توجه همگان را برانگیخته. به علاوه، خبیثانی اینجا و آنجا شایع کرده‌اند که شما «خبرچین» و «جاسوس» هستید. گذشته از همه این حرف‌ها، می‌گویند که درست یک ماه بعد، این کارهای شما سرانجام غم‌انگیزی برایتان رقم خواهد زد. ما هم برای آنکه شما را از رنج انتظار نجات دهیم، تصمیم گرفتیم کمکتان کنیم و به همین دلیل، از این واقعیت استفاده کردیم که شما خودتان، به قصد خبرچینی و جاسوسی بیشتر، خودتان را اینجا دعوت کردید.»
ولند

پرداخت بولگاکف به سرانجام غایی شخصیت‌های رمان خود که عمدتا زمینه‌ای جادویی و غیرواقع‌گرایانه دارد، تاکید دوباره او بر نفی مادی‌گرایی و دعوت به پذیرش حقایق و واقعیت‌هاست. همچنین او با تکمیل سرانجام شخصیت‌های رمان خود، خرده‌داستان‌ها را ناتمام باقی نمی‌گذارد و سرانجام شخصیت‌ها را منصفانه، عادلانه و بر اساس اعمال و کردارشان می‌آفریند.

اما پرده پایانی دیدار مارگاریتا و ولند به درخواست نهایی او از ولند منتهی می‌شود و اینجا جایی است که مرشد به درخواست مارگاریتا در جمع مارگاریتا، ولند و همراهان ظاهر می‌شود. گفتگوی جالب مرشد و ولند که بخش‌هایی از آن در تاریخ ادبیات ماندگار شده، تفاوت زاویه دید مرشد را با روشنفکرانی چون ایوان قدیم و برلیوز، به خوبی هویدا می‌سازد.

- بگو ببینم، چرا مارگاریتا به تو مرشد می‌گوید؟
- خطایی است قابل بخشش. از رمانی که نوشته‌ام بیش از حد خوشش می‌آید.
- موضوع رمان چیست؟
- رمانی است درباره پونتیوس پیلاطس.
- درباره چی؟ درباره چی؟ درباره کی؟... ولی این واقعا شگفت‌انگیز است. در این دوره و زمانه! مگر نمی‌شد موضوع دیگری انتخاب کنی؟ آن را بده ببینم.
- متاسفانه نمی‌توانم آن را به شما بدهم، چون در بخاری منزلم سوزاندمش.
- متاسفم ولی حرفت را باور نمی‌کنم. محال است، دست‌نوشته نمی‌سوزد.

در نهایت گفتگوی ولند با مرشد و مارگاریتا، در حالی به پایان می‌رسد که مرشد نوشتن را برای همیشه کنار می‌نهد و با مارگاریتا به زیرزمین خانه خود برمی‌گردد.

یسوعا و پیلاطس

تصلیب مسیح- تصویر از ویکیپدیا
تصلیب مسیح- تصویر از ویکیپدیا

همگام با خط داستانی مسکوی استالین، داستان اورشلیم هم روایت می‌شود. شهری که میزبان آخرین روزهای زندگی یسوعا و البته مغز پراندیشه پونتیوس پیلاطس حاکم است. حاکمی که تردید و ایمان او در مورد یسوعا با توصیفات درخشان نویسنده، به خوبی و معقولانه روایت می‌شود. شایان ذکر است قلم بولگاکف در فضاسازی‌ها و گفتگوها با بخش‌های مسکو، متفاوت است(یا حداقل در ترجمه چنین چیزی به چشم می‌خورد) و این تفاوت به خوبی احساس مخاطب را در برخورد با دو مقطع زمانی مختلف به تصویر می‌کشد و از این حیث، از نقاط قوت رمان به حساب می‌آید.

همان‌طور که پیشتر گفته شد، یسوعای روایت‌شده‌ی بولگاکف متفاوت از مسیح الهیات دینی است. او در «مرشد و مارگاریتا» بیش از آنکه پسر خداوند و پیامبری با معجزات خارق‌العاده باشد، اندیشمند و فیلسوفی خوش‌قلب و ساده‌دل است که قربانی طمع و حسادت عالمان هم‌دوره‌ی خود و نیز خیانت یکی از یاران خویش(یهودای اسخریوطی یا اسکاریوتی) می‌گردد. سرنوشتی که به محاذات سرنوشت «مرشد» اما در زمانی پیشتر رقم می‌خورد. هر دو در راستای آگاهی‌بخشی در جامعه‌ی خود می‌کوشند اما جامعه از درک کلام متفاوت‌شان عاجز است و یا اینکه خواهان پذیرش آن نیست. و در اثر همین ناتوانی و ترس از فروریزش افکار و حتی منافع پیشین است که حکم به تصلیب‌شان می‌دهد. چه یسوعا، مرشد اورشلیم باشد و چه مرشد، یسوعای مسکو، تفاوتی نمی‌کند. آنها هر دو با هدفی یکسان، با مقاومت جامعه‌ی زمان خود مواجه می‌شوند.

اما بدون شک یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های رمان، پونتیوس پیلاطس حاکم است. شخصیتی که بر خلاف جامعه دوران خود، تحت تاثیر یسوعا قرار می‌گیرد و بر خلاف میل درونی خویش، حکم به تصلیب عیسی می‌کند. پیلاطس که در تمامی بخش‌های حضورش در رمان با سردرد(بخوانید یک درد درونی و روحی ناشی از تردید) دست و پنجه نرم می‌کند، مجذوب یسوعا می‌شود. با این حال رغبت و شیفتگی او به قدرت و حاکمیت، بیش از آن است که مانع از اعدام یسوعا شود. اگر چه او [به مانند مارگاریتا]، انتقام مرشد خویش را با قتل یهودا می‌گیرد اما وی تنها شخصیتی در اورشلیم است که علی‌رغم درکی که از یسوعا یافته، حاضر به نجات او نیست. به همین دلیل پیلاطس در بزرخ عدم وصال به مرشد خویش بازمی‌ماند اما مارگاریتا به خاطر عشق و فداکاری در راه مرشد، در کنار او به آرامش می‌رسد.

مایلم قهرمان داستانت را نشان بدهم. دوهزار سالی می‌شود که همین‌جا بر این سکو نشسته است و در خواب است. ولی وقتی که ماه بدر کامل می‌شود او، همانطور که می‌بینی، از بی‌خوابی عذاب می‌کشد... او همیشه یک چیز را تکرار می‌کند. می‌گوید که حتی در شبهای مهتابی هم آرامش ندارد و وظیفه‌اش خطیر است. در بیداری فقط همین را تکرار می‌کند و در خواب همیشه فقط یک چیز را می‌بیند: باریکه‌راهی از نور ماه، و می‌خواهد بر آن باریکه‌راه گام بزند و با زندانی‌اش، ناصری(یسوعا)، سخنی بگوید چون مدعی است که در آن روز دوردست چهاردهم ماه بهاری نیسان، با او حرفهایی باید می‌زد که ناگفته ماند. اما افسوس، او هرگز نمی‌تواند به باریکه‌راه برسد و هرگز هم کسی به سراغش نمی‌آید. پس چاره‌ای نیست جز اینکه با خودش حرف بزند. اما گاه بر سبیل تنوع، این را هم بر سخنانش به ماه می‌افزاید که از فناناپذیری و اشتهار خارق‌العاده‌اش بیش از هر چیز نفرت دارد. اصرار دارد که با طیب خاطر حاضر است جای خود را با متی باجگیر، آن لات سرگردان، عوض کند.
ولند(خطاب به مرشد)
پیلاطس در حال نشان دادن مسیحِ دربند به مردم اورشلیم- تصویر از ویکیپدیا
پیلاطس در حال نشان دادن مسیحِ دربند به مردم اورشلیم- تصویر از ویکیپدیا

اما همانند شخصیت‌پردازی منحصر به فرد یسوعا، سرنوشت و شخصیت «متی»(با تلفظ متّا)(یکی از دوازده حواری عیسی مسیح) نیز در «مرشد و مارگاریتا» متناسب با رمان ساخته و پرداخته می‌شود. متی باجگیر یا خراجگیر که در ابتدا با شناخت نادرست از هدف یسوعا، ترس او را از به تحریف‌کشیده‌شدن کلامش برمی‌انگیزاند، در ادامه و بر اثر وقایعی که بر یسوعا حادث می‌شود، شیفته کلام و درونیات او می‌گردد و کمابیش به تمثال «متی» الهیات دینی نزدیک می‌شود. او کسی است که یسوعا را از صلیب به پایین آورده و راه او را در آینده ادامه می‌دهد؛ همانگونه که ایوان توسط مرشد استحاله یافته و نگاهی متفاوت به جهان را در همنشینی با او می‌یابد. دیدار پایانی ایوان با روح «مرشد» و «مارگاریتا» در تیمارستان نیز مکانی است که مرشد، ایوان را حواری خویش می‌نامد. حواری‌ای که در حالی میان هشیاری و خلسه، و در اثر همنشینی با یسوعای خویش، به پرستار خود خبر از مرگی دیگر در جایی از مسکو می‌دهد؛ مرگ زنی به نام مارگاریتا.

تندیس «متی مقدس» - تصویر از ویکیپدیا
تندیس «متی مقدس» - تصویر از ویکیپدیا

کروویف و بهیموت

شخصیت‌های کرویف و بهیموت در مرشد و مارگاریتا، از جمله ابزارهای بولگاکف برای طنزپردازی، کنایه‌زنی به پیش‌فرض‌ها و واقعیات مسکوی دوران خویش است. این تلاش در موقعیت‌هایی، موفق و کارساز نشان داده است:

«اگر مثلا می‌خواستید بدانید که داستایوسکی نویسنده است یا نه، آیا از او کارت عضویت می‌خواستید؟ کافی است به پنج صفحه از هر کدام از رمان‌هایش نگاه کنید تا بی کارت عضویت متقاعد شوید که با یک نویسنده سر و کار دارید. به هر حال، فکر هم نمی‌کنم که او هرگز کارت عضویت داشت!»
کروویف

اما در بیشتر موقعیت‌ها باعث اطناب و درازگویی شده و حتی شخصیت‌پردازی را زیر سایه خود قرار داده است. از این جهت، درازگویی نویسنده در برخی فضاسازی‌ها و شخصیت‌پردازی‌ها را می‌توان از جمله نقاط ضعف رمان دانست که منجر به طولانی‌شدن آن گردیده است.

در نهایت آخرین خرابکاری زوج کروویف-بهیموت در آپارتمان برلیوز و ساختمان گریبایدوف رقم می‌خورد که باعث از بین رفتن هر دو ساختمان می‌گردد، بی‌آنکه زوج خرابکار دستگیر شوند! شهری که به واسطه وجود شیطانی که همگان معتقد بودند داستان و تخیلی بیش نیست، به هرج و مرج دچار می‌شود.

ولند و یسوعا

همان‌طور که پیشتر ذکر شد، یسوعا و شیطان در «مرشد و مارگاریتا»، نقش و کارکردی متفاوت از درون‌مایه دینی‌شان دارند. شیطان که با توجه به این فلسفه، نام «ولند» را در رمان با خود حمل می‌کند در بهترین توصیف ممکن از گوته، «اهریمنی است که عملش خیر است». اگر چه او مسکو را به هرج و مرج می‌کشاند، اما برایند اعمال او علیه دستگاه حاکمیت که واقعیت را در چارچوب ایدئولوژی و منافع خود محدود کرده، مطبوع به نظر می‌رسد؛ دستگاه حاکمیتی که فشار و شرارتش، حتی شیطان و مسیح را برای نجات مرشد و مارگاریتا به اتحاد و همکاری وامی‌دارد! این اتحاد نمادین به کمک متی رقم می‌خورد. در حالی که ولند با تمثال مجسمه «اندیشه‌گر» بر فراز بام‌های شهر تاریک و بی‌روح مسکو توصیف می‌شود، ندای نماینده یسوعا است که ضمن پرداختن به تقابل بی‌پایان خیر و شر، از ولند تقاضای به آرامش رساندن مرشد را می‌کند.

«طوری حرف می‌زنی که انگار وجود شر و ظلمت را منکری. حالا مرحمتا فکرش را بکن: اگر شر در کار نمی‌بود، کار خیر شما چه فایده‌ای می‌داشت؟ و بدون سایه یا ظلمت دنیا چه شکلی پیدا می‌کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند. مثلا این سایه‌ی شمشیر من است. در عین حال موجودات زنده و درختها هم سایه دارند... آیا می‌خواهی زمین را از همه‌ی درختها و از همه‌ی موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟ خیلی احمقی.»
ولند(در گفتگو با متی باجگیر)
«من و تو مثل همیشه به دو زبان مختلف حرف می‌زنیم... ولی این دلیل نمی‌شود چیزهایی که درباره‌شان صحبت می‌کنیم عوض شوند.»
ولند(در گفتگو با متی باجگیر)

مرشد و مارگاریتا

مرشد و مارگاریتا اگر چه به وصال یکدیگر می‌رسند اما به تقاضای یسوعا از ولند برای آرامش ابدی ایشان، راهی دنیای جاودانه می‌شوند. با تلاش بولگاکف برای خلق فضای سورئال و فراواقع‌گرایانه‌ی جهان پس از مرگ، پازل داستانی رمان تکمیل می‌شود. مرشدی که شریک و معشوقش او را تا ابدیت و جاودانگی همراهی می‌کند، مرشدی که فردی دیگر را برای آینده تربیت می‌نماید، مرشدی که دشمنانش توسط معشوقه و ولند به نابودی کشانده می‌شوند؛ همان‌طور که همین سرنوشت، چندین قرن پیشتر در شهری به نام اورشلیم کمابیش برای یسوعا رقم خورده است. مرشد و یسوعا هر دو به آسمان‌ها عروج کردند و به آرامش رسیدند، اورشلیم و مسکو هر دو به تاریکی سقوط نمودند، حواریون(متی و ایوان) هر دو به مسیر آگاهی‌جویی و آگاهی‌گویی ادامه دادند، و از مریدان(مارگاریتا و پیلاطس) یکی در سرای ابدی به رامش‌گری مرشد خویش مشغول شد و دیگری در وصال او در برزخ به انتظار نشست.

عاشق واقعی کسی است که در سرنوشت معشوقش شریک باشد.
ولند(خطاب به مرشد)
«به سکوت گوش بده و لذت ببر. از آرامشی که در زندگی هرگز رنگ آن را ندیده‌ای لذت ببر. نگاه کن، خانه‌ی ابدی تو آنجاست؛ این پاداش تو است؛ خانه‌ی ابدی تو... می‌دانم که شبها مردم به دیدنت خواهند آمد؛ مردمی که دوستشان داری و هرگز آزاری به تو نخواهند رساند. برایت آواز خواهند خواند و ساز خواهند زد و خواهی دید که در نور شمع، اتاق چه قدر زیباست. با همان شبکلاه چرب و کثیفت به خواب خواهی رفت، لبخند به لب. خواب به تو بنیه می‌دهد و باعث می‌شود هوش و حواست را درست به کار بگیری. و هرگز نمی‌توانی مرا از خود برانی. بالای سرت مراقب خوابت خواهم بود.»
مارگاریتا
همه ساله، با فرارسیدن ماه بدر بهاره، مردی حدودا سی‌ساله، شاید هم سی و چند ساله، حوالی شب زیر درختان زیرفون برکه‌های بطرکی دیده می‌شود. مردی است موسرخ و چشم‌سبز، با لباس‌هایی مرتب، او پروفسور ایوان نیکولایویچ پونیرف(همان ایوان شاعر)، پژوهشگر انستیتوی تاریخ و فلسفه است. به درختان زیزفون که می‌رسد بر همان نیمکتی می‌نشیند که در آن شب نشسته بود، آن شبی که برلیوز مدتها است که از یاد همگان رفته... ایوان نیکولایویچ حالا دیگر از همه چیز آگاه است، همه چیز را می‌داند و می‌فهمد. می‌داند که در جوانی طعمه‌ی استاد هیپنوتیزم جنایتکاری شد و به بیمارستان رفت و شفا یافت. همچنین می‌داند که چیزهایی هست که از اختیار او خارج است. همانطور که این ماه بدر بهاره هم از اختیار او خارج است. به محض آنکه ماه نزدیک می‌شود، به محض اینکه این جرم آسمانی که زمانی بر فراز آن دو شمعدان پنج شاخه می‌درخشید، کم‌کم بزرگ و از طلا انباشته می‌شود، ایوان نیکولایویچ شوریده و مضطرب می‌شود، اشتهایش را از دست می‌دهد، خوابش نمی‌برد و منتظر ماه می‌ماند تا بدر شود. ماه که بدر می‌شود هیچ چیز نمی‌تواند ایوان نیکولایوچ را در خانه نگه دارد. دم‌دمای غروب از خانه بیرون می‌زند و راهی برکه‌های بطرکی می‌شود

بولگاکف و گوته!

همان طور که بولگاکف در ابتدای رمان خود، نقل قولی از فاوست(شخصیت اصلی نمایشنامه فاوست) و مفیستوفلس(شیطان) را ذکر می‌کند، هویداست که او در خلق «مرشد و مارگاریتا»، توجه ویژه‌ای به «فاوست» اثر «یوهان گوته» داشته است. البته که این توجه و الهام‌گیری صرفا در یک نقل قول خلاصه نمی‌شود و با مطالعه هر دو، می‌توان به مشابهت‌های بیشتری میان این دو اثر گران‌بها رسید.

برای اجتناب از دوباره‌گویی، می‌توانید از اینجا درباره‌ی شباهت‌های «مرشد و مارگاریتا» و «فاوست» بیشتر بخوانید.

ختم کلام

«مرشد و مارگاریتا» همانند زندگی نویسنده‌اش، سرگذشت عجیبی دارد. حتی سانسور ادبی و فترت سی و چندساله میان نگارش و انتشار رمان هم مانع از ماندگاری این اثر در تاریخ ادبیات روسیه و جهان نشد. میخائیل بولگاکف در اثری که بخش قابل‌توجهی از عمر خویش را صرف آن کرده، برایمان از پیروزی قلم متعهد می‌گوید؛ قلمی که در مرشد و مارگاریتا به ما توضیح می‌دهد که چرا دیکتاتوری پایدار نیست، چرا عقلانیت با نفی متافیزیک(دین و مذهب، اساطیر ملی و کهن‌سنت‌ها، عشق و اخلاقیات) استقرار نمی‌یابد، و اینکه چرا «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند». اثری که مسئله اجتماعی دوران خود را به انگیزه‌های انسانی پیوند می‌زند و علی‌رغم برخی کاستی‌ها، فضای سورئال و جادویی، و نامهربانی جامعه دوران آفرینشش، قطعا شایستگی توجه، تفکر و به کاربستن را دارد.

پی‌نوشت: می‌توانید مصاحبه عباس میلانی را به مناسبت ویرایش جدید ترجمه کتاب از اینجا بخوانید.