"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
آقای نیابتی کیست؟ قسمت اول
نکات مهم:با عرض معذرت بابت اینکه ادامه ی این داستانها یکم با فاصله بود.
قسمت های قبلی رو میتونید از اینجا بخونید.
نظرات شما میتونه در بهبود کیفیت محتوا کمک کنه.
سه مرد به خانه ی اقای نیابتی رسیدند. خانه ای با شکوه و بزرگ در بهترین منطقه ی شهر. اقای مبارکی با خودش گفت که مبارکی نباشم اگه از این خونه پول سه تا سفر به کانادا رو در نیارم. همگی با هم وارد خانه شدند اما داخل خانه با بیرون از اون صد و هشتاد درجه فرق میکرد. لختِ لخت. دریغ از یک دسته مبل یا حتی فرش روی زمین. فقط وسط هال یک قلیون و یک رخت خواب پهن بود.بود و اطرافش مقداری آشغال غذا.
آقای مبارکی اهسته در گوش آقای میمنت گفت: فکر کنم ناکس آخر شبی ما رو کشونده مکان. بیا در بریم، ازین خونه چیزی در نمیاد.
ولی آقای میمنت به حرف های آقای مبارکی اهمیت نداد و به آقای نیابتی گفت: خونه ات خیلی جمع و جوره خوشم میاد.اینجا زندگی میکنی؟
آقای نیابتی گفت: آره همه لوازم خونه مو فروختم. دلار خریدم منتظرم بکشه بالا برم بفروشم.
آقای مبارکی دوباره آهسته گفت: معلوم نیست از وقتی منتظره بکشه بالا چند بار کشیده پایین. (منظور دلاره)
آقای میمنت گفت: خوب چرا خونه تو نفروختی. خونه رو میفروختی پول بیشتری به جیب میزدی که.
آقای مبارکی بلند خندید و گفت: میمنت جان هیچوقت هوش اقتصادی نداشتی. وقتی دلار بکشه بالا خونه که نمیکشه پایین. خونه هم میکشه بالا.
آقای میمنت قدری سرش را خاراند و گفت: اره شاید اینطوری باشه.
و دو مرد شروع کردند به مرور خاطرات گذشته از آنطرف آقای مبارکی هم شروع کرد به گشتن سرتاسر خانه به امید پیدا کردن مقداری پول یا دلار های کذایی.
بعد از حدود دو ساعت که آقای مبارکی از گشتن خانه ی خالی ناامید شده بود چاقویی در آورد و روی گلوی آقای نیابتی گذاشت و گفت: یا بگو ببینم دلارها رو کجا قایم کردی یا همین الان روی همین رخت خواب دونفره خونتو قاطی بقیه مایعات میکنم.
آقای نیابتی که با دیدن چهره ی خشمگین آقای مبارکی و همینطور احساس تیزی چاقو روی خرخره اش وحشت کرده بود گفت: دلارها همه شون توی بانکه باور کن همه شونو گذاشتم توی بانک. هیچی توی خونه ندارم.
آقای مبارکی شدیدا دلش می خواست که خون نیابتی رو همونجا بریزه رو زمین ولی وقتی یاد دلارها افتاد نظرش عوض شد. نیابتی جوری به آقای میمنت نگاه کرد که انگار میگه: این بود رسم رفاقت؟
آقای مبارکی گفت: باشه فردا تو و میمنت میرید دلارها رو میگیرید ولی اگه بخوای تیز بازی در بیاری هرجا باشی پیدات می کنم و خرخره تو میجوام.
اقای نیابتی حتی اگر میخواست هم نمی تونست مخالفتی داشته باشه. آقای مبارکی به اقای میمنت گفت که بره و یکم طناب بیاره تا نیابتی رو ببندن و نتونه فرار کنه.
ناگهان صدای باز شدن درهای عمارت اومد. هر سه مرد سریع رفتن پشت پنجره تا ببینن چه اتفاقی افتاده. با کمال تعجب دیدن که یک بی ام دبلیو وارد عمارت شد. اقای نیابتی سریع به آقای مبارکی گفت: همین الان برو موتورت رو بردار بیار نزدیک در پشتی تا کسی ندیدتش، باید بزنیم به چاک. بعد به میمنت گفت سریع برقا رو خاموش کن.
اقای میمنت و مبارکی حسابی هول شده بودن ولی نمیدونستن چیکار بکنن پس فقط اطاعت کردن. انگار نه انگار که همین چند دقیقه ی پیش قرار بود همین اقای نیابتی رو ببندن تا نتونه فرار کنه.
اقای میمنت برق ها رو خاموش کرد اما اقای نیابتی که داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد متوجه شد که راننده متوجه روشن بودن و خاموش شدن برق ها شده.
راننده به آهستگی به طرف در ورودی خانه رفت میخواست کلید رو بندازه و وارد خونه بشه که ناگهان متوجه حرکت هایی بین سایه ها شد. بلند فریاد زد: کی اونجاست؟
اقای مبارکی که برای بردن موتور اومده بود ناگهان هول شد و با صدای بلند جواب داد: میییاااوو.
راننده که انگار منتظر همین جواب بود وارد خانه شد به آهستگی قدم برمیداشت. وقتی برق را روشن کرد با چیز عجیبی روبرو شد. هیچ اثاثیه ای از خانه باقی نمانده بود. دست چپ راننده تیری کشید و افتاد کف زمین.
در همین حال سه مرد سوار بر موتورسیکلت آقای مبارکی از مهلکه گریختند.
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی طلوع می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرا دوستی میمنت و مبارکی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: اقای میمنت ورشکسته شد. (2)