آقای نیابتی کیست؟ (قسمت دوم)

سه مرد سوار موتور به سمت مقصدی که خودشان هم نمی دانستند کجاست حرکت می کردند. آقای مبارکی جلو نشسته بود پشتش آقای میمنت و آقای نیابتی به عنوان آخرین نفر روی ترک موتور نشسته بودند.

اقای نیابتی چند بار قصد داشت میانه راه از موتور به پایین بپرد اما سرعت موتور آنقدر زیاد بود که می ترسید. از طرفی می دانست اگر جایی متوقف شوند، سر و کارش با چاقوی اقای مبارکی خواهد بود. در همین افکار بود که اقای مبارکی به کوچه ی خلوتی پیچید و موتور را وارد خرابه ای کرد. با سرعت پیاده شد و اقای نیابتی را از روی موتور به پایین انداخت. اقای نیابتی به شدت ترسیده بود و نتوانست کاری انجام دهد و دو مشتی که چند ثانیه بعد از اقای مبارکی خورد مزید بر علت شد که بیش از پیش گیج و منگ شود.

آقای مبارکی قصد داشت که همانجا کلک آقای نیابتی را بکند پس دستش را درون جیبش برد تا چاقو را دربیاورد که متوجه شد چاقو در جیبش نیست. به نظر میرسید چاقو جایی در میانه ی راه افتاده باشد. عصبانیت اقای مبارکی بیش از پیش شد و برای خالی کردن مقدار اضافی عصبانیتش دوباره اقای نیابتی را به باد مشت و لگد گرفت. اقای میمنت تمام این مدت تنها نظاره گر ماجرا بود.

زمانی که اقای مبارکی که از کتک زدن اقای نیابتی خسته شده بود بدن نیمه جانش را رها کرد و چند قدم به عقب رفت و روی زمین نشست. اقای میمنت بالاخره زبانش باز شد و گفت: نیابتی توی اون خونه چی شد؟

آقای نیابتی نگاهی از سر شرمساری به اقای میمنت کرد و گفت: آآآخ آآآآآخ

اقای میمنت که دید از این زبان بسته چیزی نصیبش نمی شود رو به اقای مبارکی کرد و گفت: توی اون خونه چه خبر بوده؟

آقای مبارکی گفت: مگه ندیدی؟ ناکس ما رو برده بود تا طعمه بشیم. همه ی وسایل خونه رو بالا کشیده بوده. ما رو هم برده بوده که بعدا بتونه گناه ها رو گردن ما بندازه، پلیس بیفته دنبال ما.

بعد به سرعت رفت و یقه ی اقای نیابتی را گرفت و گفت: احمق ما دوتا خودمون فراری هستیم. تو اومدی یه جرم دیگه اضافه کنی؟ باشه امشب میخوام جرم قتل هم به جرم هام اضافه کنم.

اقای میمنت گفت: این همه رو وقتی زدیش فهمیدی؟

اقای مبارکی گفت: مگه بلوتوثه؟ همه چیز واضح و روشنه.

آقای میمنت گفت: یعنی ماجرای اون دلارها هم دروغ بود؟

آقای مبارکی که تا آن لحظه به این جای قضیه فکر نکرده بود کمی به فکر فرو رفت. اگر وسایل واقعا فروخته شده باشند قطعا پول آنها جایی هست.

اقای مبارکی یقه ی اقای نیابتی را گرفت و گفت: یه خبر خوب برات دارم. امشب قرار نیست بمیری.

اقای نیابتی که خیالش کمی راحت شد بود با ارامش خاصی گفت: آآآآی

آقای میمنت رو به آقای مبارکی گفت: خوب حالا چیکار باید بکنیم؟ این که با این حالش نمیتونه یک کلمه هم حرف بزنه.

اقای مبارکی با خنده ای شیطنت آمیز رو به آقای میمنت گفت: نگران اونش نباش. تا ده دقیقه دیگه کاری میکنم که جلوت پشتک و وارو بزنه. فقط کمک کن سوار موتورش کنیم.

پس دو مرد با کمک یکدیگر اقای نیابتی را مانند کیسه ی سیب زمینی روی ترک موتور انداختند و به سمت مقصدی که آقای مبارکی مدنظر داشت حرکت کردند.



برای خواندن قسمت های قبل می توانید از اینجا بخوانید.