"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
داستان کوتاه: آقای میمنت خِفت گیری میکند.
فردای اون روز اقای میمنت و اقای مبارکی شروع کردند به نقشه کشیدن برای فرار از کشور. قرار بود از راه زمینی به ترکیه برن از اونجا یونان بعد از طریق دریا به ایتالیا برن بعد با عبور از رشته کوه های آلپ خودشون رو به آلمان برسونن، از اونجا به فرانسه برن، بعد از طریق دریا به انگلیس برن (اقای میمنت معتقد بود برای صرفه جویی در هزینه ها بهتره مسیر فرانسه تا انگلیس رو شنا کنن) و در نهایت از انگلیس به کانادا برن. اما وقتی با مسئول قاچاق شون صحبت کردن متوجه شدن از یونان هم میتونن مستقیم به کانادا برن.
اما مشکل اصلی این نبود مشکل اصلی پول بود. پس برای بدست آوردن پول شروع کردند به نقشه کشیدن. قرار شد خِفت گیری کنن به این صورت که شبانه نزدیک عابر بانک هایی که در محله های خلوت شمال شهر بود منتظر میموندن تا یکی بیاد پول برداره. سریع برن و با تهدید پول رو ازش بگیرن و بزنن به چاک.
برای اینکه راحت تر فرار کنن یک موتور هم دزدیدن و پلاکش رو کندن تا کسی متوجه نشه. قرار شد آقای میمنت بره و پول رو بگیره و آقای مبارکی روی موتور منتظر بمونه. حدود ساعت یک شب چند متر جلوتر از یک عابر بانک در یک محیط نسبتا خلوت در شمال شهر منتظر بودند. بالاخره یکی پیدا شد و رفت سراغ عابربانک آقای میمنت به آرامی از پشت سر به فرد مورد نظر نزدیک شد و کاملا مواظب بود که توی دید دوربین عابربانک نباشه. به آرامی چاقویی رو که آقای مبارکی بهش داده بود رو روی کمر مرد گذاشت.
سریع هرچی پول داری رد کن بیاد. این جمله رو آقای مبارکی در حالی که سعی داشت صداش رو به طرز مضحکی کلفت نشون بده گفت.
پول برنداشتم کارت به کارت کردم بیا اینم رسیدش. این جمله رو مرد گفت در حالیکه تکه کاغذی رو به پشت سر خودش گرفته بود تا آقای میمنت ببینه.
آقای میمنت که حسابی کلافه شده بود با همان صدای مصنوعا کلفت شده گفت: خوب عیب نداره یکم پول بردار بده من.
مرد با بی تفاوتی گفت: دیگه پول تو کارتم نیست همه شو کارت به کارت کردم واسه صاحب خونه ام. از اون آدمای نامرده اگه یک روز دیر بریزم میاد آبروریزی راه میندازه. بی شرف یه بار خودم خونه نبودم رفته بود سر خانومم داد زده بود. خانومم بیچاره اونقدر ترسیده بود تا وقتی رفتم خونه داشت گریه میکرد. منم رفتم بهش گفتم...
-خیلی خوب بابا فهمیدیم بدبختی. اخر شبی واسه من داستان تعریف میکنه. اگه راست میگی یک موجودی بگیر ببینم.
مرد موجودی گرفت و آقای میمنت وقتی مطمئن شد حساب مرد خالیه گفت: خوب، چقدر پول تو کیفت داری؟
مرد گفت: کیفم خونه است. با خودم نیاوردم ولی فک کنم یک دو سه تومنی تو جیبم داشته باشم.
آقای میمنت که دید از این موجود مفلس و بی مایه ابی گرم نمیشه پس گردنی نسبتا محکمی از پشت بهش زد و گفت: من که رفتم ولی این رسم زندگی نیست. خاک بر سرت.
مرد به آرامی گفت: همین مونده بود یه دزد نصیحتم کنه.
آقای میمنت که شنیده بود گفت: تو نمیدونی داستان من چیه. حالا هم از جلو چشمام دور شو تا نزدم شکمت رو سفره نکردم.
مرد فرار کرد و آقای میمنت رفت پیش اقای مبارکی. آقای مبارکی گفت: خوب چی شد؟
-هیچی بابا مردک کم مونده بود یک پولی هم ازم بگیره.
*ینی چی؟ الکی اومده بود دم عابر بانک؟
-نه بابا اومده بود کارت به کارت کنه. واسه صاحب خونه اش. اخه میدونی مردک از اون آشغالاست. اگه یک روز اجاره رو دیر بریزن میاد آبرو ریزی میکنه. یک روز که این بنده خدا خونه اش نبوده مرتیکه رفته با زنش دعوا کرده فک کنم زنشم زده بوده. این هم اعصابش کفری رفته...
*رفتی نشستی باهاش بیوگرافی مرور کردی؟ خوب کارت به کارت کرد که کرد. بهش میگفتی دوباره پول برداره یا کیف پولشو میگرفتی.
-توی کارتش پول نداشت توی جیباشم کلا سه هزارتومن پول بود.
*ای بابا از اولشم گفتم ایده ی مزخرفیه.
ناگهان آقای مبارکی از چا پرید و گفت: نگاه کن. یکی دیگه داره میره بدو بدو.
آقای میمنت که دید یک مرد دیگه داره میره طرف عابربانک دوباره راه افتاد. همان کار رو تکرار کرد و با همان صدای کلفت شده گفت: هی هرچی پول داری رد کن بیاد.
مرد که شوکه شده بود گفت:چی؟
آقای میمنت که یادش افتاد از چاقو استفاده نکرده چاقو رو از جیبش بیرون آورد و روی کمر مرد گذاشت و گفت: بهت میگم هرچی پول داری رد کن بیاد.
مرد که انگار با لمس شئی نوک تیز روی کمرش فرمانبردار تر شده بود سریعا چند تراولی که از عابربانک گرفته بود رو به طرف آقای میمنت دراز کرد و به همین بهانه برگشت تا چهره ی دزد (یعنی آقای میمنت) رو ببینه. با دیدن چهره ی آقای میمنت ناگهان از جا جست و گفت: میمنت تویی؟ خدا لعنتت کنه این چه شوخی بود کردی؟ داشتم زهره ترک میشدم.
و بعد تمام پول ها رو توی جیبش گذاشت و آقای میمنت رو به آغوش کشید.
آقای میمنت حسابی جا خورده بود و نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه و تازه وقتی مرد از بغل کردن دست کشید و تونست چهره اش رو ببینه شناختش. آره آقای نیابتی بود. آقای میمنت، آقای نیابتی رو از دوران سربازی میشناخت. باهم توی جنوب شرق کشور خدمت میکردند. بعد از خدمت یکی دوبار آقای میمنت به خونه ی آقای نیابتی رفته بود. اوضاع مالی درست درمونی نداشتن واسه همین تعجب کرد که چطور توی شمال تهران میبینه اش.
آقای میمنت به محض شناختن آقای نیابتی و دیدن برخورد دوستانه اش گل از گلش شکفت و شروع کرد به چاق سلامتی و بالکل فراموش کرد که برای چه ماموریتی اونجاست.
آقای نیابتی گفت: خوب میمنت جان بگو ببینم کار و بار چطوره؟ خونه زندگی؟ همه چیز رو به راهه؟ اخ اونقدر حرف دارم که باهات بزنم که حد نداره. بیا بریم خونه مون همه شو برات تعریف کنم.
آقای میمنت گفت: باشه بیا من با موتور اومدم. با هم میریم خونه شما اونجا با هم حرف میزنیم.
بعد سوت بلندی زد و به آقای مبارکی اشاره کرد که موتور رو بیاره. آقای مبارکی که از اون موقع نظاره گر ماجرا بود حسابی گیج شده بود و دعا میکرد که در پایان این ماجرا ها حداقل یک پول سیاه گیرشون بیاد در غیر این صورت تقریبا مطمئن بود اون شب یکی از سه مرد یک بلایی سرشون میاد. پس به سمت آقای میمنت حرکت کرد و بعد هر سه مرد با موتور آقای مبارکی به سمت خونه ی آقای نیابتی به راه افتادن...
ادامه دارد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: ماجرای دوستی میمنت و مبارکی (2)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره ی اقبال میمنت و مبارکی افول می کند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه: آقای میمنت ورشکسته شد