تفاوت واقعیت و ایده

  • اگر بخواهیم بدون اینکه مانند دکارت، با شک به همه چیز شروع به فهم جهان کنیم، آن‌گاه می‌توانیم این موضوع را بدون بحث بپذیریم که جهان خارجی وجود دارد و ما انسان‌ها بوسیله نیروی تفکر در حال شناخت و درک ویژگی‌های مختلف این جهان هستیم. با قبول چنین مرز بندی ای، می‌توانیم این سوال را مطرح کنیم که در اینصورت کدام ویژگی‌ها و مفاهیم جدای از شناخت ذهنی ما، بطور مستقل در جهان وجود دارند و کدام مفاهیم ایده های ذهنی ما هستند؟ آیا اگر ما بدون ارجاع به جهان خارج و مشاهده آن، به روی صندلی لم دهیم و شروع به ایده پردازی کنیم، در حال شناخت ویژگی های جهان هستیم؟ آیا می‌توانیم مطلقا بدون توجه به ایده های ذهنی خود و تنها با مشاهده جهان خارج از ذهن خود را بشناسیم؟ چنین سوالاتی همواره در طول تاریخ تفکر بشری مورد بحث و جدل بوده‌اند. تنها حدود چند قرن است که بعد از انقلاب عقلی، دانشمندان یک متد جوابگو برای مرز بندی بهتر ایده های ذهنی و حقایق جهان خارج بوجود آورده اند: متد علمی. از منظر متد علمی، برای مثال در علمی مثل فیزیک، این استدلال که آب در فشار 1 اتمسفر، در 100 درجه به جوش می‌آید، یک واقعیت یا (fact) می‌باشد. مهم نیست که جهان ما با یک انفجار ایجاد شده باشد یا از اول بوده باشد، یا برای مثال فرقی ندارد که کره زمین بر روی شاخ گاو باشد یا در فضا معلق، هر کدام از این موارد را هم که بپذیریم، در نهایت جهان طوری است که در آن آب در دمای 100 درجه به جوش می‌آید (البته با بودن در شرایط فشار 1 اتمسفر). به همین خاطر دیدگاه علمی سعی دارد که با داشتن یک سری فکت ها، شروع به نظریه پردازی یا ایده سازی در مورد علت وجود چنین فکت هایی کند. به همین خاطر ما در فیزیک، یک سلسله فکت های آزمایش شده داریم که بوسیله یک ایده علمی با هم مرتبط شده و توجیه می‌شوند. مثلا برای توجیه حرکات اجرام سماوی که فکتهایی آزمایش شده هستند، تا حدود 200 سال تئوری گرانش نیوتن ایده علمی درست پنداشته می‌شد. اما بعد از اینکه یک سری مشاهدات جدید مثل خم شدن نور در میدان گرانش خورشید، مساله اختلالات مداری سیاره عطارد و دیگر پدیده های غیر قابل تویجه با فرضیه نیوتن مورد توجه جامعه فیزیک قرار گرفت، ایده ای جدید تر با نام نسبیت عام اینشتین پذیرفته شد و تا به امروز همچنان ایده غالب در عالم فیزیک برای بررسی جهان در ابعاد وسیع می‌باشد.
  • اما برگردیم به فلسفه. ممکن است یک فیلسوف شکاک در ابتدا چنین تقسیم بندی ای که میان حقایق مربوط به جهان خارج و ایده های ذهنی ترسیم کردیم را بپذیرد. اما این احتمال وجود دارد که وقتی که به این تقسیم بندی عمیق تر بنگرد، این سوال را بپرسد: آیا چنین تقسیم بندی میان واقعیات جهان خارج و ایده های ذهن انسان، خودش یک حقیقت است یا اینکه ایده ای برآمده از ذهن ماست؟ اگر بپذیریم که چنین تقسیم بندی ای یک حقیقت است، آن‌گاه دوگانگی ذهن- جسم را پذیرفته ایم و باید با مشکلاتی که چنین دوگانگی با آن سر و کله می‌زند روبرو شویم. از طرفی اگر بپذیریم که این تقسیم بندی صرفا یک ایده است، آن‌گاه این نتیجه حاصل می‌شود که تمام مواردی که گمان برده ایم فکت هستند، صرفا ایده هایی ذهنی هستند و ما در دام ذهن گرایی مطلق گرفتار می‌شویم و دستمان از فهم جهان خارج در ذات خود کاملا کوتاه می‌شود. اولی به نوعی نتیجه ای دوگانه انگارانه در حیطه هستی شناسی است، و اما نتیجه دوم، یک دوگانه انگاری در حیطه معرفت شناسی می‌باشد. سوالی که بسیاری از فلاسفه با آن روبرو شده اند این است که چگونه می‌توان رویکردی را در مورد حقایق و ایده ها اتخاذ کرد، که به دوگانه انگاری ختم نشود؟ چرا ذهن ما می‌تواند یک سری ایده ها خلق کند که ممکن است با حقایق موجود در جهان خارج مطابق باشند یا نباشند؟ آیا شناخت کرد و کار ذهن انسان می‌تواند به این سوال پاسخ دهد؟ فلاسفه بسیار بزرگی در طول تاریخ کوشیده اند که چنین سوالاتی را پاسخ گویند. گاه رویکردی ایده آل گرایانه اتخاذ کرده‌اند و گاه کاملا ماتریالیستی. گاهی نیز هر دو حالت را به نقد کشیده و حالتی از ترکیب هر دو ارائه کرده اند.