Just Impossible Is Impossible
خویشتنآگاهی و خودِ دکارتی ۱
احتمالا شما نیز با عنوانهای مشابهی از انواع خود-اندیشی در معرفی دورههای رواندرمانی مواجه شده باشید. صرف نظر از اینکه چه کسانی متخصص و کاربلد آموزش و درمان برای چنین دورههایی باشند، اما رجوع به خویش و کمک گرفتن از ذهن خود برای درمان و البته برقراری ارتباط بهتر و موثرتر با درونیترین بخش وجودمان یعنی افکار و همچنین شناخت بدن خویش و ارتباط بین این دو، یکی از نوترین روشهای درمانی در روانشناسی شناختی و علوم رفتاری است. واژههایی چون خویشتنآگاهی، خوداندیشی، خودکاوی و... در برخی موارد ممکن است به جای یکدیگر استفاده و اشتباه گرفته شوند؛ در اینجا هدف ما تنها شناسایی مفهوم خویشتنآگاهی یا همان self-awareness است.
به علت رویکردهای متفاوت روانشناسی، عصبشناسی و فلسفی در مورد این واژه شاید نتوان معنای صریحی از آن در قدم اول ارایه داد؛ اما براساس علوم رفتاری و به بیان بسیار ساده، خویشتنآگاهی، درک ما از خود در دو نوع عمومی و خصوصی است که میتواند از ۱۸ ماهگی آغاز و تا سطح خودآگاهی(Self-consciousness) در سنین بالاتر ارتقاء یابد(متاسفانه در بسیاری از واژهنامههای تخصصی روانشناسیِ موجود در زبان فارسی تفاوت معناداری برای سه واژه self-awareness, self-consciousness و self-knowledge، وجود ندارد و هر سه خودآگاهی ترجمه شدهاند). بر اساس این تعریف ساده و کلی، خویشتنآگاهی نقش کلیدی در چگونگی درک ما از خود و چگونگی ارتباط با دیگران و جهان پیرامون دارد. برای توصیف بهتر از دو نوع عمومی و خصوصیِ خویشتنآگاهی، به طور معمول به دو مثال یعنی درک از خویش در هنگام ارایه یک سمینار و درک از خویش در هنگام نگریستن به آینه، اشاره میکنند. البته لازم به ذکر است که در این نوشتار، نگرش روانشناسی در معنایی نزدیک به شناخت توانمندیهای خویشتن، مدنظر ما نیست.
اما در نگاه فلسفی با توجه به نوع نگرش ما در مورد احساسها، ورودیهایمان و عملهایمان با توجه به انتساب مالکیت شخصی آنها به خود، نگرشهای متفاوتی وجود دارد. دو نگرش عمده قدیمی در فلسفه با انتساب به رنه دکارت و جان لاک وجود دارد که کمابیش با آن آشنا هستیم. بینش جان لاک مبتنی بر هویت شخصی است که آن را به هشیاری لحظهای از افکار خویش نسبت میدهد و نه جوهر دکارتی و نگاه دکارت برپایه ego (خودِ دکارتی) است که با عنوانهای متفاوتی مشهور شده است، از روح یا ذهن گرفته تا سینمای دکارتی که نقش تدوین و ارتباط بین فعالیتهای بدنی و ذهنی را بر عهده دارد. اما در نگرشهای جدیدتر فلسفی و با توجه به رویکرد کاربردیتر آن در شناخت مغز و ذهن، در ارتباط با علوم اعصاب شناختی، گونه دیگری از خودآگاهی وجود دارد که به هیچ روی خیال آشتی و سازگاری با بینش دکارتی ندارد و بیشتر مبتنی بر IEM (Immunity to self-misidentifiction) یا مصونیت از خویشناشناسی است (کمی جلوتر با کمک درک جسمانی(تنی یا بدنی) از اعمال خود، از سختی این مفهوم خواهیم کاست) که وجه پدیداری شناخت ما از خود را با نگاه به اعمال و احساس بدنی، مورد بررسی قرار میدهد. تمرکز این متن بر پایه همین نگاه جدیدتر و براساس بررسی یافتهها و شواهد علوم اعصاب شناختی است. براستی چگونه میتوان یک مالکیت مرکزی به کلیه اعمال، رفتارها و احساسها نسبت داد؟
در نظر بگیرید از کسی خواسته شود سر خود را به شدت به ستونی نزدیک کند اگر از حالت او سوال کنید، خواهد گفت که درد شدیدی در سرم احساس میکنم و چیزی در مورد ستون سنگی نخواهد گفت، به طور مقابل اگر او سر خود را به آرامی به ستون نزدیک کند و بار دیگر، وضعیت حسیاش را بپرسید، خواهد گفت که ستون سختی است و چیزی در مورد حالت درونی خود و یا حس درد نخواهد گفت. این مثال آغاز بحثی در رابطه با طبقهبندی حواس ما و گزارش ما از آن برپایه انتساب یک حسُ به خویش است؛ یعنی مبنای آن، درونی یا interoception است. باید گفت که این موضوع بیشتر به آگاهی بدنی یا bodily awareness مربوط میشود که در طیفی وسیع شامل تمام ویژگیهای ذهنی و فیزیکیای میشود که بتوان در آنها یک نوع ارتباط -یا به معنی دقیقتر انتسابِ درونی به حسِ درک شده را پیگیری کرد. جالب است بدانید که در نگاهی ریزبینانه و در چالشی فلسفی، این مسئله که ما از بین تمامی اشیاء موجود در اطرافمان تنها به یک شیء یعنی بدنمان، آگاهی درونی داریم چیز عجیبی است!
براساس گزارش مدخل استنفورد در زمینه آگاهی بدنی، دیوید آرمسترانگ(1962) تمایز حسی بین انواع تجربههای بدنی را در چند دسته طبقهبندی کرده است. او که پیشگام این دستهبندی است، در نگاه اول تجربههای ما را به دو دسته حسِ(Sensation) بدنی و احساسِ(Feeling) بدنی تقسیم میکند و در مرتبه بعد حسِ بدنی را نیز به دو دسته قابل انتقال همچون لمس و غیرقابل انتقال همچون حس تشنگی، طبقهبندی میکند. در ادامه این تقسیمبندی میتوان گفت که احساسهای وجودی نیز بخش دیگری از این تجربهها خواهند بود که البته همه اینها در زمره تجربههای روایی ما از آگاهی به بدن خویش است. در آن سوی ماجرا و به صورت کلیتر یعنی به دور از گیرندههای حسی، دستهای از تجربههای ما حالتی بنیادیتر دارند و میتوان آن را احساس حضور بدنی نامید؛ درست مثل حسی که پس از یک کابوس شبانه تجربه کردهایم؛ حس وجودمان در اتاق خواب، یک حس کلی و البته بنیادی است و بهتر است آن را احساس مالکیت بدنی بنامیم. در تمام این موارد حس شما چیزی پیش از هشیاری است و برای آن نیاز به توجه ندارید. مثال آشنا و پرتکرار در مورد تمایز بین حسِ انتساب به بدن و غیر آن، مثال دست لاستیکی است که در مورد افراد سالم و بیماران اختلال مالکیت بدنی در آزمونهای عصبروانشناختی بررسی میشود که شاید در آینده به آن بپردازیم. تمام موارد بالا توضیح واژه مصونیت از خویشناشناسی یا IEM میباشد که بیان میکند: ما از اینکه بدنمان را نشناسیم و یا، با بدن دیگری اشتباه بگیریم، مصون هستیم. به معنای درست آن، درک اشتباه از تعلق بدنی، مربوط به خطای باصره و مسایلی از این دست میشود که در زمره مثالهای ما از احساس تعلقِ حسی به خودمان قرار نمیگیرد. یا به عبارتی هرچه از بینایی و ادراک بصری فاصله بگیریم به معنای عمیقتری میتوانیم به منظور مورد نظر آگاهی از خویشتن(در اینجا) نزدیک شویم.
شاید این مثالها به نظرتان قدری پراکنده بیایند، خب پس بیایید دستهبندی منظمتری را دنبال کنیم. Head و Holmes در 1911 -به عنوان نخستین کسانی که سعی در دستهبندی بازنماییهای بدنی داشتند، به طور کلی بازنماییهای بدنی را در دو نوع Body Image و Body Shemata تقسیم کردند که میتوان آن دو را طرحواره بدن و تصویر بدن، معنا کرد. جالب است بدانید که تفکیک بین این دو و همبستگی آنها موضوع روز فلسفه و علوم اعصاب است. البته امروزه برای این رویکرد به آگاهی بدنی، که آن را رویکرد بازنمایی در ارتباط با بازنماییهای ذهنی و بدنی مینامند، انواع بسیار متفاوت و متنوعتری نسبت به دو نوع یاد شده، صورتبندی شدهاند. انواعی که متعلق به شاخصههای گوناگونی از بازنماییهای بدنی در این حوزه میباشند؛ برخی از شاخصهها برای دستهبندی آنها عبارت است از:
تقسیم بر اساس سطح هشیاری و یا عدم هشیاری
تقسیم براساس شرایط پویایی: طولانی یا کوتاه بودن
تقسیم براساس نوع که خود شامل: عملی یا ادراکی/ عاطفی/زبانی/دیداری-فضایی/ و حسی-حرکتی بودن
تقسیم براساس نوع ورودی یعنی درونی یا بیرونی و یا بصری بودن
تقسیم براساس نوع اطلاعات که گزارشی از یک ویژگی مانا باشد یا یک ویژگی برای تعادل لحظهای
تقسیم براساس منظر که شامل اول شخص و یا سوم شخص میباشد
و در نهایت تقسیم براساس جهت حرکت آن: از ذهن به جهان و یا از جهان به ذهن
و شاید تقسیمبندی های بیشتری پیشرو داشته باشیم...
یک نکته را فراموش کردم و آن منشاء این پرسش است که خودش از نگاهی کلیتر سرچشمه میگیرد و آن اینست که آیا اساسا بازنمایی بدنی میتواند به صورت یک کل، ملاک انتساب به چیزی به عنوان خویش باشد؟ آزمایشی ساده را همین حالا انجام دهید، سعی کنید به طور همزمان با یک دست، پای خود و با دست دیگر صورت خود را لمس کنید، آیا گزارش این دو حس به صورت مجزاست و مالکیت هر کدام ربطی به دیگری ندارد؟ یا به بیان بسیار ساده آیا یک خود وجود دارد که انتساب این دو حسِ همزمان را مدیریت میکند؟ دقت کنید که چنین پرسشی، ماژولار بودن(پیمانههای مجزا) مغز و فرایند گسسته قسمتهای مختلف سیستم عصبی را زیر سوال نمیبرد؛ بلکه پرسش اصلی به چراییِ این انتسابهای مجزا به صاحب یک بدن برمیگردد. برای پاسخ به چنین پرسشهایی مدلهای کمکی برای صورتبندی سطوح بازنمایی ارایه شدهاند برای مثال مدلی سلسله مراتبی میتواند لایههایی از آگاهی ما را به هم مرتبط و با در نظر گرفتن یک دوره طولانی درک واحدی بر اساس موقعیت فضایی بدن گزارش کند که بیشتر منطبق بر نظریه سه سطحی بینایی دیوید مار در باب توجه است.
برگردیم به نظریهها، در بالا به این مطلب اشاره کردیم که بررسی اختلال و بیماران ذهنی، کمک شایانی به ارایه و مقبولیت عصبشناختی و روانشناختی نظریههای موجود در مورد مالکیت و حس آگاهی از خود میکند. احتمالا شما با این دست مثالها آشنا هستید. من فقط به دو نمونه اشاره میکنم. یک: اختلال مربوط به حسِ عضو قطع شده؛ در گزارش چنین بیمارانی احساس وجود داشتن آن عضو و یا گزارش درد در قسمت حذف شده از بدن را شاهد هستیم. مثال دیگر: عدم حس مالکیت به بخش و یا عضوی از بدن است که فرد به شدت آن را انکار و یا درصدد قطع آن است. آنچه نقطه اشتراک این گونه اختلالها میباشد، تفاوت موجود بین بدن به تنهایی و بازنمایی ذهنی بدن است. یا به بیان دقیقتر، تفاوت بین بدنِ تجربه شده و بدنِ فیزیکیِ واقعی است. قبول دارم که این موضوع نیاز به دقت و گشایش بیشتری دارد، پس در شماره بعدی به سراغ این تفاوتها رفته و سپس سعی در یافتن یک انسجام معرفتی برای مالکیت بدنی و آگاهی ما از آن خواهیم داشت و در ادامه مزیت این نوع نگرش به خویشتنآگاهی در قیاس با خودِ دکارتی را بررسی خواهیم کرد و البته در این میان قدری هم به تفاوت تعریف خویشتنآگاهی و خودآگاهی در روانشناسی خواهیم پرداخت...
اگر نگران حذف خویشتن خویش به عنوان یک هویت قابل استناد به اعمال و رفتارهایتان در طول زمان هستید، پیشنهاد میکنم این نوشتار را دنبال کنید...
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیناپس های الکتریکی نورون های ما ماده تاریک مغز هستند
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژن های زامبی که از مرگ ما جان سالم به در می برند
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک فیلسوف: من خودم نیستم و نه خودم من است!...با این حال من مصاحبه می کنم!