خویشتن‌آگاهی و خودِ دکارتی ۲

این درک برای من است!
این درک برای من است!


گزارش‌های ما از شرایط مختلف حسّی اگر بازنمایی ذهنی از بدن، نام بگیرد، خودْ شامل انواع مختلف و حوزه‌های گوناگونی از شرایط ادراکی و نوع انتساب آن‌ها خواهد بود که حوزه‌های مختلف متافیزیکی و پدیدارشناسی و فیزیولوژیکی را درگیر خود می‌کند. برخی شرایط را نیز به‌طور ریزتر به صورت: شرایط حسّی، شرایط شناختی، شرایط فاعلی و شرایط عاطفی به معنای affective می‌توان دسته‌بندی کرد. تفاوت موجود بین مثال‌هایی که در پارگراف‌های پیشین به آن‌ها پرداختیم، چالش جدی برای صورت‌بندی یک تعریف جامع و مورد قبول از خود یا خودِ جسمیت‌یافته و انتسابِ آگاهی به آن را به وجود می‌آورد. این تفاوت‌ها در واقع و با نگاهی بالاتر به تفاوت میان حوزه‌های مفهومی آن‌ها و شرایط انتساب آن مثال‌ها به خود یا خویشتن برمی‌گردد.

پیکوک در مقاله‌ای در ۲۰۱۴ سه نوع بازنمایی ذهنی را از هم تمیز می‌دهد: این سه حالت ذهنی در واقع ۳ درجه‌بندی هستند: سطح صفر که حالت‌های ذهنی‌ِ بدون رابطه مشخص و معیّن با فاعل هستند، مثل این‌که بگوییم این پا خم شده است. سطح یک حالت‌های ذهنی‌ای را شامل می‌شود که محتوای غیرادراکی دارد و فاعل را در ارتباط با سایر اشیاء و رویدادها بازنمایی می‌کند، مثل این‌که گفته شود: پای من خم شده است، و درجه یا سطح دوم نیز شامل حالت‌های ذهنی‌ای می‌شود که محتوای ادراکی دارند و اول شخص هستند یعنی عبارت پای من خم شده است.

اگر درست دستگیرمان شده باشد، بخش زیادی از نظریه‌پردازی‌های مالکیت بدنی و مدل‌های ارایه شده برای آن در تلاش برای تبیین چگونگی حرکتْ بین این سطح‌ها و درجه‌های ادراکی است. یا به بیان روشن‌تر و با توجه به مسئله آگاهی، پرسش اصلی، چگونگی تمیز بین حالت سومْ شخصی و حالت اولْ شخصی است. آن‌چه می‌دانیم این است که نظریه واحدی که بتواند سازگاری مناسبی بین داده‌های تجربی و آزمایشی برقرار کند، موجود نیست. مطالعه بیماری‌های شایع و نادر ذهنی، هم‌چون سندروم‌های ذکر شده در پیش، یعنی عدم مالکیت بخشی از بدن یا اختلال درد در قسمت از دست رفته و... نیز پیچیدگی مطلب را تایید می‌کند. در واقع در بهترین شرایط باید به نظریه‌ای بر اساس مدل بهترین تبیین یعنی IBE قناعت کنیم.

احساسِ «من‌ْبودن»، هم به کلیت ادراک ما برمی‌گردد که پدیدارشناسی من است و هم به تعلق یا مالکیت بدنی که مربوط به اجزاء بدن می‌شود. این حس در معنای خودآگاهی و با نزدیکی بیشتر به واژه Self-consciousness من یا خویش را به عنوان ابژه‌ یا موضوع آگاهی می‌گیرد. در واقع ما در شرایط کلی نسبت به جهان پیرامون که خود نیز شامل این جهان می‌شویم آگاهیم؛ اما در این‌جا این آگاهی یا به بیان درست، خودآگاهی، موضوع و متعلَق شناخت آن، خودْ یا خویش است. در محتوای آگاهیِ بدنی نیز با محوریت خودآگاهی، تاکید بر ادراک مالک از مالکیّت خویش است.

بیایید کمی جلوتر رفته و برای هر کدام از شرایط ذکر شده در بالا که نظریه‌هایی برای تبیین این حس مالکیت می‌باشند، یعنی شرایط حسّی، فاعلی و عاطفی و شناختی تعریفی ساده و هم‌چنین یک مثال بزنیم:

در مورد شرایط شناختی احساس مالکیت یعنی اینکه: وقتی شخص می‌تواند چیزی را به عنوان مالک تجربه کند که فکر می‌کند به او تعلق دارد. این تعریف بیشتر جنبه فلسفی دارد و کمتر می‌توان آن را در مفهوم پدیدارشناسی گنجاند. در حقیقت باور داشتن به این‌که این بدن به من تعلق دارد مربوط به یک گزاره منطقی است. گزاره‌ای که با کلیدواژه آشنای: من باور دارم که... آغاز می‌شود. هرچند تمام نظریه‌هایی که با عنوان شناختِ در موضع آگاهیِ بدنی مطرح می‌شوند، اشاره به گزاره منطقیِ آن ندارند؛ اما در مقایسه با سایر شرایط، نگرانی‌های فلسفی این تعریف بیشتر است.

شرایط فاعلی یا به بیان دقیق‌تر، عاملْ بودن، احتمالا چالشی‌ترین مورد می‌باشد. تقریبا با سه مدل، عاملیت را تعریف می‌کنند: طرح‌واره بدنی، احساسِ عامل بودن و یا به طور کلی‌تر، تواناییِ عامل بودن. نکته جالب و چالشی این تعریف این است که می‌توان احساس مالکیت بدنی را در بیمارانی که فلج هستند یا آگاهی نسبت به اعمال خود را از دست داده‌اند حفظ کرد و این به توانایی عامل بودن مرتبط می‌شود. به عنوان تنها یک مثال، بیماران آنارشیک گزارش می‌دهند که هیچ کنترلی بر اندام های خود ندارند، اما هم‌چنان ادعا می‌کنند که اندام‌هایشان متعلق به آنهاست.

شرایط عاطفی به بحث درون‌نگری که در حوزه روان‌شناسی نیز دنبال می‌شود، برمی‌گردد. در پژوهش‌های سال‌های اخیر این رویکرد یعنی منظر درون‌نگری توجه ویژه‌ای پیدا کرده و با نام‌های مختلفی چون: خودِ اولیهProto selfو یا خودِ جسمیت‌یافته Embodied selfو یا خودِ حساس sentient self و منِ مادی material me در ارتباط نزدیکتری با خودآگاهی، مورد بحث قرار گرفته است.

نکته جالب‌تر این‌که چنین ارتباطی در نوشتار دکارت نیز به چشم می‌خورد. او احساس درونی را کلید درک ما از بدن خویش می‌داند؛ او با اشاره به احساس تشنگی و گرسنگی در ما می‌گوید: « طبیعت با احساس‌ درد، تشنگی، گرسنگی و... به من می‌آموزد که هم‌چون یک ناخدا در بدنم قرار دارم( تاملات، بند ششم؛ ۵۶)».

اما یک مشکل!!

در این حالت تفاوتی بین ارجاع به بدن و مالکیت بدن در نظر گرفته نمی‌شود؛ به بیان روشن‌تر بین این‌که بگوییم تشنه‌ام و این که بگوییم این بدن من است که تشنه است تفاوت وجود دارد. در حقیقت، در درو‌نگری تمایزی بین درون و بیرون نیست و شخص فقط اطلاعات مربوط به خود را درک می‌کند و نیازی به بیان این‌که بگوید این احساس متعلق به بدن من است، ندارد.

نگران نباشید! نظریه تکاملی به کمک این بحث دشوار فلسفی می‌آید. می‌توانیم بدون نیاز به درون‌نگری صرف، احساس عاطفی را با توجه به خودِ محافظ (بادیگارد) تعریف و تبیین کنیم. این همان مسئله‌ای است که به بقای ما در طول حیات کمک کرده است. این موضوع با آزمایش‌های اخیر علوم شناختی نیز هم‌راستاست. اگر با آزمون دست لاستیکی آشنا باشید، این‌طور گزارش شده است که شرکت‌کنندگان این آزمون که حس مالکیت نسبت به دست لاستیکی در این سوی مانعِ دیداری پیدا می‌کنند، از این‌که دست نسبت به ضربه چاقو و یا سوزن مورد تهدید قرار بگیرد به شدت واکنش نشان می‌دهند. به طور عکس، در مورد بیمارانی که نسبت به عضوی از بدن‌شان احساس مالکیت ندارند و آن را بیگانه قلمداد می‌کنند، اگر آن عضو مورد تهدید واقع شود، حسی مبنی بر حفاظت یا برانگیختگی نسبت به این تهدید در آن‌ها مشاهده نمی‌شود. البته ممکن است این ایراد وارد شود که تکامل خودْ نتیجه احساسِ مالکیت بدنی است و اهمیت آن صرفا به این دلیل است: این بدن مهم است زیرا برای من است! درنتیجه پدیدار عاطفی نیز صرفا نتیجه‌ای از این حس مالکیت است: من احساس می‌کنم این بدن مهم است زیرا احساس می‌کنم که برای من است؛ اما چرا این‌طور است؟ ساده‌ترین پاسخ می‌تواند این باشد که: من، بدنم هستم! یا به عبارت بهتر من در جهانی تکامل یافته‌ام که برای بقای خود نیاز دارم این بدن، زنده بماند. این حس یگانگی در شرایط عادی و شرایط خطر همواره در حال تجربه کردن بوده و هست و از این رو من به بدنم تعلق دارم.

با توجه به آن‌چه گفته شد، آگاهی بدنی حوزه بسیار غنی، برای چالش‌های فلسفی است که با توجه به یافته‌های اخیر، داده‌های بیشماری نیز حول خود جمع‌آوری کرده است. می‌توان گفت حداقل چیزی که از آگاهی بدنی نصیب‌مان می‌شود، رویکرد جدیدی است که نسبت به ادراک، کُنش، خویش و فضای اطرافِ خود به ما ارایه می‌دهد. شاید این رویکرد در ابتدای راه خود باشد اما حتی قبل از رسیدن به پاسخی معقول و مقبول، ما به لحاظ روان‌شناسی درک خوبی از خود داریم.

در روان‌شناسی محض و در بحث خودیاری، واژه خودآگاهی در معنایی متناسب با تمرکز بر خویش، جهت دست‌یابی به شناخت و احساس بهتر نسبت به خواسته‌ها، باورها و اهداف فرد، پیدا می‌کند. دو مثال ساده‌ای که در ابتدای این نوشتار در شماره پیشین به آن‌ها اشاره کردم خودْ گویای کلیّت این نگاه است. درکی که ما از خویش هنگام دیدن خود در آینه داریم، اگر با خودآگاهی در لحظه همراه باشد این پرسش را به همراه خواهد داشت که من کیستم؟ چه می‌کنم؟ آن کسی که درون من اندیشه می‌کند کیست و چگونه این فرایند اتفاق می‌افتد؟ این نگاه در راستای خودیاری و رسیدن به موفقیت‌های فردی و هم‌چنین حسِ خوب بودن در لحظه، انسان را به سمت خودآگاهی از خویش و افکار خود سوق می‌دهد. در مثال دیگری از این نوع، درکی است که ما از خویش در مواجهه با جهان پیرامون و اطرافیان خواهیم داشت. برای مثال، درک شما از خود در هنگام سخنرانی در یک جمع، که با توجه به میزان این خودآگاهی می‌تواند قوام شخصیت شما را تعیین کند.

خودآگاهی با هر آزمون و روشی که مورد بررسی قرار گیرد، بحث آن حول این نقطه می‌چرخد که صاحب این ادراک و موضوع ادراک، منطبق بر هم هستند، و این دشواریِ پاسخ به آن را روشن می‌سازد. حتی اگر در این پرسش سوژه ما درک بدنی از خود، یعنی آگاهیِ بدنی باشد، سختیِ کار، انتساب مالکیت به خویش است که مسئله‌ای فراتر از حسِ بدنی یا ارجاع درد به بدن می‌باشد.

در این سه بخش با بیان نگاه‌های مختلفی که می‌تواند به موضوع خودآگاهی صورت بگیرد، سعی در هموار کردن مسیر کنکاش خویشتن از دریچه خودِ دکارتی و بینش علمی-فلسفی او داشتیم. این دریچه نو شاید بتواند با زاویه نگاهی متفاوت و -البته بدون انکار برداشت‌های پیشین از خوداندیشی او- بیانی نزدیک‌تر به نظریه‌های امروزین در علوم شناختی، مبتنی بر معقولیت روان‌شناختی و مقبولیّت عصب‌شناختی از سوژه خود‌ در نظر دکارت، ارایه دهد.

در شماره بعد به سراغ موضوع حرکت می‌رویم که به طور مبهمی( و نه واضح و متمایز!) در جهان‌ِ دکارت، به ذهن مرتبط می‌شود.

«حرکت‌های مغز، ذهن را متاثر می‌کند؛ ادراک، بدون بدن ممکن نیست(Descartes, 2003:26).»