داستان های کوتاه| مترو
کنجکاوی; به راستی از عجیب ترین حواسی است که هر آدمی درون خود احساس میکند. سرچشمه اینکه شما الان اینجا هستید و دارید تک تک این کلمات را میخوانید همین است و اگر همچنان درحال ادامه دادن باشید یعنی کنجکاوی قوی دارید و من بسیار خشنودم که چنین خوانندگانی دارم!
ژانر:کنجکاوی-طنز-جنایی-روانشناختی
شماره ی 1:
داستان از همینجا شروع شد. دقیقا همینجا که شاید همین الان اینجا باشید، واگن شماره 5.
بعد از ظهر سردی بود. چندی بود که دانشگاه مان تمام شده بود. من و گروهی از رفیقانمان با مترو در حال برگشت به خانه هایمان بودیم. آن روزها خیلی برایم تکراری شده بودند. اغلب هر روز یا در دانشگاه بودم یا در مسیر آن ولی یک روز همه چیز تغییر کرد! انقدر آن روزها تکراری بود که حتی یادم نمی آید چه روزی یا حتی چه ماهی بود ولی آن صحنه ها، آن لحظات، آن اخبار هرگز از یادم نمیرود.
در آن روز، آن روز بخصوص، هوا سرد بود خیلی هم سرد. سوز وحشتناکی می آمد که میتوانست ساق های هر آدم تنومندی را خورد کند. آن روز مترو غوغا بود. جای تعجبی هم نداشت، هر موجود زنده ای برای فرار از این سرما به محیط حداقل کمی گرم تر مترو پناه می اورد ولی آن بعد از ظهر مترو بسیار شلوغ تر بود. مثل هر روز من و دوستان سوار واگن شدیم. چشمانم را مثل ماهواره ای میچرخاندم تا جای خالی برای نشستن پیدا کردم در واگن بغلی سه صندلی خالی دیدم که کاش نمیدیدم. از فرصت استفاده کردم. با جهشی به سرعت به صندلی رسیدم و روی آن نشستم. البته میدانم حق تقدم با افراد سالمند است ولی بعد از یک روز سخت 18 تا ایسگاه ایستاده را نمیتوانستم تحمل کنم. این را داشتم در دل خود میگفتم که کمی بعد یکی از دوستانم، جعفر، برای پیری بلند شد و روبروی ما ایستاد و من و رضا بر روی صندلی نشسته بودیم. مشغول همان حرف های همیشگی بودیم و هر ایسگاه واگن ها شلوغ و شلوغ تر میشدند.
کمی بعد که دیگر در آن غلغله صدا به صدا نمی رسید گوشی هایمان را در اوردیم و مشغول کار با آن شدیم.همه ی کانال ها ، پبج ها، استوری ها، پست ها و... را سر میزدم؛ اما دیگر چیزی نمانده بود. نمیدانستم چه کنم. همینجور به صفحه گوشی خیره بودم که گوش هایم صدای دو نفر را شنیدند.دو نفری که داشتن در باره سختی کارشان در پادگان حرف میزدند. حدس میزدم سرباز باشند؛ آخر اینهمه ستم و سختی که به آدم وارد می شود آن هم در پادگان جز آنکه سرباز باشند که میبودند؟ چهره ای دیده نمیشد در ان ازدحام چشم چشم را نمیدید.
از سرمای سگ لرزه صبح حرف میزدند و به هم دیگه راهکار میدادند. جورابی ضخیم تر، دستکشی ضخیم ترو... . دیگر صدایی نمی امد چراغ ها خاموش شده بودند مطمئن بودم به ایستگاه حقانی رسیده بودیم، چون همیشه وقتی به اینجا میرسیدیم چراغ ها خاموش میشدند، اما نگران شدم. نه برای آن تاریکی برای آن دو صدا که قطع شده بودند. در واگن باز شد و مردم به یکدیگر میپیچیدند. عده ای قصد خروج داشتند و عده ای درحال ورود بودند. در آن میانه ها سر یک فرد قدبلند با کلاه دیده میشد که در حال خروج بود. فکر کنم حدسم درست بوده احتمالا ان یکی هم قد کوتاه تری داشت و با هم حارج شدند. البته کار شاقی نبود ولی به هر حال به نظرم آمده بود حدسم درست بود و خیالم راحت شد.
به سختی دیده میشد اما به نظر چند صندلی روبه رویمان خالی شده بود. دو خانمی که در اطراف بودند بر روی ان صندلی ها نشستند و کمی راهرو خلوت شد به حدی که تقریبا همه را میشد تماشا کرد. یکی از خانم هایی که نشسته بود خانمی میانسال بود که دختر بچه ای حدود 7 8 ساله در بغل داشت و دیگری که ماسک بر صورت داشت و به نظر دختر جوانی می آمد. سپس نگاهی به دوستانم انداختم به نظر برای آنها همچنان چیز های جالبی در گوشی شان بود.
کمی خم شدم و گوشی رضا را که کنارم نشسته بود دزدکی دیدم. داشت رمانی میخواند. عجب حوصله ای واقعا مرحبا. سعی کردم کمی بخوانم تا بدانم چه کتابی است اما تکان های قطار نمیگذاشت. او بعد ها به من گفت که داشت رمان دکتر جیکل و اقای هاید را میخواند ولی در آن موقع من بیخیال شدم و همینکه چشمم را از روی گوشی رضا برداشتم مردی را دیدم.
آن مرد که به نظر خسته می آمد با حالت عجیبی دوان دوان به این واگن می آمد. کمی ژولیده و کارتنی به دست داشت به نظر می آمد که در آن وسایل ارزشمندی داشت چرا که به محکمی کارتن را در بغل خود جای داده بود. به نزدیکی ما رسید و نگاهی به سمت من کرد و نگاهی هم به روبه رویی هایمان. یک دفعه ان مرد خسته چونان اژدهایی که از خواب بلند شده باشد به سمت آن دختر جوانی که نشسته بود رفت و با صدای بلندی گفت خانم بلند شو! آن خانم که چه عرض کنم حتی من هم شوکه شده بودم. چه شده بود؟ ان دختر بی انکه لحظه ای درنگ کند به سرعت برخواست و آن مرد کارتن به دست نشست. لحظه ای به فکر فرو رفتم، دقیقا اینجا چه شد؟ این دیگر چه سمی بود؟
دختر ماسکی بر صورت داشت و تشخیص حالات چهره اش را سخت کرده بود اما به نظر می امد ان ترس ارام ارام داشت به خشم تبدیل میشدیک دوری زد و ناگهان مانند گلوله ی آتش به سمت مرد کارتن به دست رفت و گفت :آهای آقا این چه کاریه من اینجا نشسته بودم. اصلا اینهمه آدم چرا من؟ و یکدفعه به سمت من نگاه کرد و با صدای بلند تری گفت : این جوون ها اینجا نشستند با خیال راحت این ها را بلند میکردی!
کمی یخ زده بودم. نمیدانستم چه کارباید میکردم. اصلا چه شد که پای من به وسط کشیده شد. همه چیز سریع رخ میداد و فرصت فکر کردن حداقل برای من وجود نداشت ولی برای آن مرد انگار اینطور نبود و با صدایی خسته که انگار همین چند کلامی هم که میگفت از زور باشد و حال همین سخن را هم نداشته باشد گفت: جای خانم ها در اینجا نیست بفرما برو واگن خانم ها، اگر خیلی دوست داری.
اگر کارد به آن دختر میزدی خونش در نمی آمد. دعوای عجیبی رخ داده بود. واقعا عجیب بود. فقط بر سر یک جا؟ به فکرم رسیده بود بلند شوم و بگذارم یکی از انها در جای من بنشینند ولی انگار آن دو از جای دیگری عصبانی بودند. همینجور به یکدیگر فحش میدادند و به عقاید یک دیگر توهین میکردند. مردم جمع شده بودند و صدای جیغ آن دختر بچه ،همان که در بغل مادرش در کنار انها نشسته بودند، شنیده میشد. من ایستاده بودم تا شاید یکی شان کوتاه می آمد ولی جرئت جلو رفتن نداشتم و مردم هم انجا جمع شده بودند به قدری که دیگر نمیتوانستم وایستم و با فشار جمعیت مجبور شدم بنشینم.
همه آمده بودند. میدیدند فیلم میگرفتند و یا شاید آمده بودند دایره لغات فحش هایشان را زیاد کنند. البته انتظاری هم نیست خود من هم ای کاش زودتر بلند شده بودم. شاید من می توانستم. آنقدر اتفاقات پشت سر هم رخ داده بود که حواسم از دوستانم پرت شده بود. به آن ها نگاهی کردم؛ آنها هم مثل من شوکه شده بودند. از رضا که کل مترو را در سینه به یاد داشت پرسیدم که چه ایسگاهی هستیم و متوجه شدم که اینجا یعنی مصلی همان جایی است که باید پیاده شویم.
به طور کلی مصلی ایستگاه خلوتی است. تعداد کمی پیاده میشوند و تعداد کمی هم سوار. پس ما میدانستیم کار سختی در پیش داشتیم.ما باید هر طور شده خودمان را از جمعیت جمع شده در آن دعوای بی پایان بیرون می کشاندیم. جعفر که چند ماهی میشد باشگاه را شروع کرده بود و هیکلی بود جلو رفت پشت بندش رضا رفت و در آخر من پشت شان رفتم تا آرام آرام از آن شلوغی فاصله بگیریم.
قطار هنوز به ایسگاه نرسیده بود. ولی ما میرفتیم جلوی در تا بتوانیم خارج شویم. هرچه که میرفتیم صدا دعوا ضعیف تر میشد اما جیغ و داد دختر بچه اصلا. واقعا نمی دانستم که رها کردن این دعوا در این موقعیت کار درستی بود یا نه ولی خب فکر نمیکنم جز تماشا گر بودن کار دیگری میتوانستم بکنم.
به ایسگاه که رسیدیم جعفر و رضا سریع به بیرون پریدند و من هم میخواستم به بیرون بپرم که تا پای راستم را از واگن خارج کردم صدای جیغ دختر بچه قطع شده ولی همچنان صدای دعوا می آمد. در همان لحظه خشکم زده بود. لحظه ای کنجکاوی به قدری غلبه کرده بود که میخواستم برگردم داخل تا ببینم دیگر چه شده بود ولی خب مثل اینکه چند نفری قصد بیرون آمدن را داشتند. با هل کوچکی از آن ها متوجه شدم و بیرون آمدم و همانجا وایستادم. صدای بوقی آمد و در ها داشتند بسته میشدند ولی همچنان صدای جیغ خاموش بود.دوستانم صدایم کردند وبه آنها نگاه کردم. در همین لحظه قطار شروع به حرکت کرد و من هم به سرعت رفتم تا به دوستانم برسم.
کنجکاوی ام حد و مرزی نداشت. تا به دوستانم رسیدم موضوع را به رضا گفتم و نظرش را پرسیدم. چیزی به ذهنش نرسید. گویی اصلا به جیغ دختر بچه دقت نکرده بود ولی همچنان هرسه به عجیب بودن این ماجرا فکر میکردیم. و دلیل منطقی برایش پیدا نمیکردیم.
چند روزی از آن ماجرا گذشت وهمچنان کارم رفتن به دانشگاه ، درس و دوباره و دوباره تا اینکه در اخبار خبر هولناکی دیدم... . دقیقا یادم است پدر طبق عادتی که داشت کانال هارا جابجا میکرد و دنبال گوهری بود که گویی با جابجایی به آن میرسید. ناگهان در میانه های این سفر جستجوی گنج از شبکه خبر گذر کرد. من عکس آن دختر بچه را دیدم. با اینکه فرصتی نبود تا به خوبی او را تماشا کرده باشم اما دقیقا یادم است آن کوچولوی فرشته ای با آن لبخند زیبا. اما گوینده خبری هولناک داشت میگفت. مرگ دختر بچه ای که .... ناگهان کانال عوض شد. به سرعت پیش پدرم رفتم و کنترل را گرفتم و دوباره شبکه خبر را آوردم اما عناوین خبر عوض شده بودند. نمی دانستم آیا مطمئنم این همان بود؟ آخر نشد بشنوم در کجا رخ داده شاید کس دیگری بوده؟
چندباری به آن تصویری که دیده بودم فکر کردم و به نظرم آمد همان بود. پس گوشی ام را گرفتم و سرچ کردم. باورم نمیشد سرچ ساده ای کردم؛ قتل دختر بچه ای. ولی انگار این دنیای زیبایی که ساختیم آنقدر ها هم زیبا نبود. این همه قتل و جنایت، باورم نمیشد. چند بار سرچ هارا عوض کردم اما همچنان تصاویر افراد جدید و جدید و جدید تر میدیدم. به نتیجه ای نرسیدم و از اینهمه سیاهی اعصابم خورد شد و گوشی را کنار گذاشتم.
به خود نگاه کردم. فکر های زیادی به سرم میزد ابتدا به نظرم آن دختر کوچک و لطیف بر اثر فشار آن همه مردم، شاید هم کار آن مرد کارتن خواب بوده که از لجاجت کار دیگری کرده باشد یا شاید هم کار آن خانم جوان با آن جوشش و خروش و عصبانیت باشد. کسی چه میداند چه کار ها که از دست چه کسانی بر نمی آید. اما من در هر سه حالت خودم را مقصر میدانستم. شاید اگر من زودتر بلند میشدم شاید اگر سریع نمیشستم شاید اگر نمیگفتم آن واگن آنور نمیدانستم واقعا نمیدانستم. تنها دلخوشی ام آن بود که آن خبر دروغ باشد.
فردای آن روز دوباره به دانشگاه رفتم. زنگ اول بود. استاد بعد ار گفتن یک دنیا کلمه و اصطلاحات و بیماری عجیب غریب یک آنتراک 10 دقیقه ای داد. در میان تدریس استاد به یک بیماری اشاره کرد که بیشتر منو جذب کرد و خواستم بروم آن را سرچ کنم تا شاید بعدا در بالین به دردم هم بخورد.البته آن روز ها تازه کار بودم و جز گوگل جای دیگری برای سرچ های تخصصی نمیشناختم.
سرچ گوگل را زدم و عبارت انگلیسی بیماری را به دقت وارد کردم.bipolar . می خواستم بر روی دکمه سرچ گوگل کلیک کنم که اشتباهاً دستم خود به آرم گوگل و برحسب این نرم افزار یک سری خبر آمد. اینترنت ضعیف بود و تصاویر دیرتر آپلود میشدند. یک دفعه تصویر خبر اول آپلود شد. چیزی که آرزو میکردم کاش اشتباه دیده باشم. آن دخترک زیبا با آن لبخند دلنشینش. خبر را باز کردم و محو تماشایش شدم. قتل بود اری قتل یک کودک اما در قطار نبود...
یک لحظه شک کردم که نکند اشتباه کرده باشم. اخر قبلا آن همه سرچ کرده بودم . آنهمه عکس دیده بودم. در همین اوضاع استاد پایامن انتراک را اعلام کرد. در بین دوراهی مانده بودم. آن درس یا کنجکاوی که آخرش چه می شود. به حرف قلم گوش سپردم و ادامه دادم. در قسمت های آخر خبر صحبت های مادر او را نوشته بودند که آری
ای کاش نه ولی آری. میگفت او را در واگنی در بعد از ظهر گم کرده تا اینکه چند روز بعد.....
همینطور به گوشی خیره شده بودم. صدای استاد را میشندیم که هی پشت هم اخطار میدهد گوشی را کنار بگذاریم. انگار دوباره خوشکم زده بود و فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم. یعنی در میان آن همه مردم و جمعیت کسی آن دهترک را ربوده بود؟ مگر میشود حتما آن دخترک هیاهویی میکند. مگر به همین راحتی است. انگار خنگ شده بودم. سوالات احمقانه میپرسیدم. خب آن بیچاره که داشت پا به پای دعوا جیغ میکشید. ولی خب چرا کسی کمکش نکرد مگر میشد کسی نشنیده باشد؟ خود من هم که تا اخر داشتم میشندیم مگر من کاری کردم؟ انگار همه مان جبه دعوایمان را مشخص کرده بودیم واین طفل را فراموش کرده بودیم. به راستی که همه ما در این جرم شریک بودیم.
گویی کل دنیا روی سرم خراب شده بود. دیگر تحمل نداشتم. بلند شدم که از کلاس بروم که متوجه شدم این خروج من با اخراج استاد همزمان شده بود. ولی دیگر اهمیتی نداشت به بیرون رفتم. کلی ای کاش در ذهنم شکل گرفته بود. چه کار ها که نمیشد بکنم و نکردم. ای کاش ما همدیگر را بیشتر دوست میداشتیم. ای کاش ....
با اینکه من خودم را به اندازه ای مقصر این ماجرا میدانستم اما پلیس بعد از چند وقت مقصر اصلی را ،رباینده، دستگیر کرده بود. البته میگفتند او 6 قتل دیگر را هم مرتکب شده و خودش خویش را به پلیس معرفی کرده. به نظر او بی پولار ، بیماری شخصیت دو قطبی، داشته است و در یکی از شخصیت هایش اقدام به ربایندگی زده بود و با شخصیت دیگرش که خود را مقصر می دانسته خودش را به پلیس معرفی کرد. روز ها از آن واقعا میگذرد و حال که دارم این متن را به دستور بازپرس بر روی کاغذ استشهاد نامه مینوسم این جدیدترین قتلی است که به خاطر می اورم. باید 6 قتل دیگرم را هم به یاد بیاورم تا شاید روزی برسد که در طلوعی من و آن قاتل هردو خواهیم مرد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
مکانیک کوانتومی و برداشتهای فلسفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک لحظه صبر کن شاید حافظه مقصر باشد-قسمت سوم(احتمالا آخر??!!))
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغز داستان پرداز ما