ذهن و بدن (شناخت بدن مند، خاستگاه و پیشینه ی فلسفی)



سابقه تلاش برای درک ذهن به دوران یونان باستان و به ویژه فیلسوفانی همچون افلاطون و ارسطو باز می‌گردد (امریان، 1393). افلاطون باور داشت که افراد، جهان را از طریق تشخیص اصول ذاتی و بنیادین درون خویش درک می‌کنند و سپس تفکر اندیشمندانه را جهت آفرینش دانش به کار می‌بندند. نوام چوامسکی، زبان شناس معاصر نیز از نظریه دفاع کرده است اما ارسطو بر این باور بود که آدمیان، جهان پیرامون را از طریق مشاهده، دانستن و شناخت خویش تجربه می‌کنند (ادی، 2016 ).

تا قرن19 میلادی و پیش از پیدایش روان شناسی تجربی، اساس مطالعات ذهن بر فلسفه استوار بود (امیریان، 1393) و ﻣﮑﺎﺗـﺐ اوﻟﯿـﻪ روان ﺷﻨﺎﺳـﯽ ﻋﻠﻤـﯽ ﻧﯿـﺰ بیشتر به بررسی جریان های درون ذهنی از طریق خودکاوی یا درون نگری متمرکز بودند. پس از چند دهه مکتب رفتار گرایی پا به عرصه ظهور گذاشت و با تسلط بر روان‌شناسی تجربی، به تببین و پیش بینی کارکرد ذهن با کاربرد روش شناسی تجربی و اثبات گرایانه پرداخت (یورلند ، 1381) بنابراین بررسی سازکارهای درون ذهنی برای چند دهه مسکوت ماند، تا اینکه در سال 1956 دانش مربوط به ذهن دچار تحولی شگرف شد.

به طور کلی، دهه 1950 به عنوان مبداء ذهنی ظهور علوم شناختی به شمار می‌آید. همان زمانی که محققان مختلف نظریاتی مبتنی بر بازنمایی ها و روال های محاسباتی در مورد ذهن ارائه می دادند( به امیریان، 1993).

عواملی همچون نارضایتی نسبت به تسلط دیدگاه های رفتار گرایی در بررسی ذهن و کارکرد آن، پیشرفت‌های مهم در عرصه ریاضیات، علوم اعصاب، نظریه ارتباطات، هوش مصنوعی و علوم رایانه و دیدگاه‌های تحولی در زبان شناسی چامسکی، همه و همه دست به دست هم دادند تا بتوان ذهن و مفاهیم مرتبط با آن از قبیل حافظه، ادراک، طبقه بندی، یادگیری، پردازش اطلاعات و ... را مورد مطالعه قرار داد و فضا را برای ظهور علوم شناختی مهیا نمود(یورلند، 2016).

علوم شناختی یک حوزه مطالعاتی میان رشته‌ای و نوین است که به مطالعۀ علمی ذهن و شناخت می‌پردازد و رشته‌ های گوناگونی نظیر فلسفه، علوم اعصاب، روانشناسی، انسان‌شناسی و هوش مصنوعی را در بر می‌گیرد (تاگارد، 2005) .

شناخت:

بر اساس تعریف ویک (1995) و والش (1995) ، شناخت نظامی از باورهاست که افراد برای ادراک، ساخت و معنابخشی به جهان اطراف و تصمیم گیری درباره اقداماتشان از آن استفاده می‌کنند. طبق تعریف کولمن نیز (2006)، شناخت مجموعه ای از دانش ها، باورها و فعالیت‌های ذهنی متمرکز بر اکتساب و پردازش اطلاعات است (لاکوف و جانسون، 1999). بر این اساس دو عنصر اصلی در تعریف شناخت، فعالیت های ذهنی و ساختارهای ذهنی هستند (نصیری و الیاسی، 1397).

به بیانی دیگر شناخت هر گونه ساختار و عملیات ذهنی است که می‌توان آن را مورد مطالعه قرار داد (لاکوف و جانسون، 1999) شناخت بسیاری از فرآیندهای فکری مانند توجه، شکل گیری دانش، حافظه، قضاوت، ارزیابی، استدلال، محاسبه، حل مسئله، ادراک، تصمیم گیری و تولید زبان را در بر می‌گیرد که به آن‌ها فرآیندها یا پردازش های شناختی می‌گویند (ون آکاردت، 1996؛ شفیعی و قاسم زاده، 1399).

مفهوم:

نظام مفهومی انسان، دربرگیرندۀ دانش و معرفتی (شناخته ) است که احتمالاً زیرساختِ همۀ فرایند های شناختی از قبیل ادراک، حافظه، زبان، تفکّر و ... را تشکیل می‌دهد. تا حدود سه یا چهار دهۀ پیش، چگونگی شکل گیریِ نظام معرفت در انسان، بر مبنای فرآیند یا سازوکاری به نام بازنمایی تبیین و تفسیر می شد و به نقش فعّال و چه‌بسا مستقیمِ سیستم‌های اختصاصیِ حسّی_ادراکی در این شکل گیری توجه چندانی نمی شد (شفیعی و قاسم‌زاده، 1397).

بازنمایی چیست؟

بازنمایی نوعی نگاشت است. در واقع بازنمایی چیزی است که جای چیز دیگری قرار می‌گیرد یا مدلی از چیزی است که بازنماییده می شود. پس دو مفهوم جهان بازنماییده و جهان بازنماینده شکل می‌گیرد که هر کدام از مجموعه ای از پدیده ها و روابط میان آنها تشکیل شده است. لازم به ذکر است که به هنگام بازنمایی، نه همه بلکه برخی از ویژگی های جهان بازنماییده، به جهان بازنماینده، نگاشت می‌شود (رومِلهارت و نورمن،1983)

هنگامی که به بررسی چگونگی بازنمایی دانش (شناخته ها) در انسان می‌پردازیم، باید به چهار نکتۀ اساسی نیز توجّه کنیم: الف. محیط متشکل از اشیاء و رویدادها ب. یک مغز که بسته به حالت درونی اش، از دریافت‌های حسّی، حالت‌های خاصّی را کسب می‌کند. ج. تجربۀ پدیداری فرد که فرض می شود تابعی از حالت مغزی اوست د. داشتن نظریه یا مدلی برای محیط متشکل از اشیاء و رویدادها، حالت‌های مغزی که در اثر ورودی‌های اطّلاعات حسّی شکل گرفته اند و تجربۀ پدیداری فرد.

به علاوه، در مطالعۀ نظام‌های بازنمایی، اینکه چندین جفت جهان‎های بازنماینده و بازنماییده وجود دارند، حائز اهمیت است. بر این اساس، نظریّه‌های بازنمایی، در واقع، بازنمایی‌های بازنمایی هستند؛ یعنی، بازنمایی‌های فعّالیّت مغزی که به نوبۀ خود، بازنمایانندۀ محیطند. نظریّه‌های موجود دربارۀ بازنمایی نیز، در‌حقیقت، بازنمایی‌های حالت‌های مغزی هستند و نه بازنمایی های جهان (همان منبع).

انقلاب های علوم شناختی:

در علوم شناختی دو انقلاب رخ داده است. انقلاب اول که به شکل گیری علوم شناختی انجامید. در واقع آن چه در روان شناسی روی داد و" انقلاب شناختی" نام گرفت در درجه نخست، حاصل فعالیت رفتارگرایانی بود که جهت تبیین برخی رفتارهای حیوانات در تحقیقات یادگیری، از سازه های نظری استفاده می‌کردند که چندان سازگاری با رفتارگرایی رادیکال نداشت. پژوهش های تولمن در مورد اطلاعات فضایی و نقشه‌های شناختی حیوانات، مطالعات پیاژه مرتبط با معرفت شناسی تکوینی، برودبنت در مورد حافظه و توجه، بارتلت در مورد طرح واره های ذهنی و یا ویگوتسکی و لوریا در رابطه با ارتباط زبان و تفکر، نمونه ای از این فعالیت‌های علمی هستند (فریدن برگ و سیلور من، 2016) .

از طرفی مقاله انتقادی چامسکی در سال 1959 به نظریه رفتار کلامی اسکینر، مبتنی بر ناتوانی رویگرد رفتار‌گرایی و نظریه رفتار کلامی در نشان دادن زایایی و پویایی زبان، تسلط رفتارگرایان در آن دوران را به شدت دچار چالش نمود(ملایی، 1397).

در انقلاب نسل اول کاربرد استعاره کامپیوتر (نایدنتال و همکاران، 2005) و بالتبع قائل بودن به جدایی ذهن به مثابه نرم افزار، از مغز و بدن به مثابه سخت افزار (بلاک، 1995) و امکان بارگیری ذهن (نرم افزار) روی هر سیستم فیزیکی که پیچیدگی و قابلیت های لازم را داشته باشد ( نورون، سیلیکون و ...) (نایتندال و همکاران، 2005) همواره مطرح بود.

به علاوه یک پارادایم غالب، ساختارهای غیر وجهی در سطوح عالی شناخت (فودور، 1983) و عدم کاربرد سیستم های حسی – حرکتی در پردازش شناختی بود که کاربرد این سیستم ها را تنها به انتقال اطلاعات و انجام دستورات واحد پرازشگر مرکزی تقلیل می‌‌داد(ملایی، 1397).

انقلاب دوم علوم شناختی که در میانه های دهه 70 میلادی و بین نسل اول و دوم علوم شناختی شکل گرفت و آن را تمایز بین کالبدی و غیر کالبدی نیز نامیده اند ( ملایی، مقاله 5)، حاوی مطالعاتی است که دو ادعای اصلی استعارۀ کامپیوتر، مبنی بر استقلال ذهن از بدن و ساختار غیروجهی سطوح عالی شناخت را به چالش کشیده‌اند. در رابطه با اصطلاح کالبدی دو نکته کلیدی مطرح است. اول اینکه که شناخت وابسته به تجربه ای است که از داشتن بدن با ظرفیت های حسی- حرکتی گوناگون بدست می‌آید. دوم اینکه این ظرفیت های حسی-حرکتی به نوبه خود در بافت های زیستی- روانی – فرهنگی جای گرفته اند (وارلا، تامسون و راش، 2017(

در ادامه به صورت مفصل تری به نظریات شناختی کالبدی و غیرکالبدی خواهیم پرداخت.

نظریه های غیر کالبدی (دکارتی):

نظریه های غیر‌کالبدی به علم شناخت، همان نگاه دکارتی به پردازش و حالت های ذهنی است. در واقع این نظریه‌ها بر این باورند که پردازش‎ها و حالت‌های ذهنی، منحصراً درون کاسه سر هر فرد یا موجود زنده جای گرفته‌اند. علم شناختی دکارتی، این نگرش را از طریق مطرح نمودن بازنمایی‌ها و اعمال ذهنی که بر آن بازنمایی‌ها صورت می‌پذیرند، گسترش داد (لمن، 1997)

نظریه‌های غیرکالبدی تا حد زیادی بیان‌گر پیشرفت‌های عمده در ریاضیّات کاربردی، منطق و زبان‌های برنامه‌نویسی در ابتدای قرن بیستم بودند . اگرچه این نظریه‌ها در ظاهر، با هم تفاوت بسیاری دارند، اما همگی آن‌ها در اصلی بنیادین به نام"اصل انتقال" مشترکند. اصل انتقال فرض را بر این می‌گذارد که ابتدا، تجربۀ موقعیّتی درک شده، بازنمایی‌هایی را در نظام‌های کالبدی ایجاد می‌کند. برای مثال، دیدن صحنۀ اتاق پذیرایی، بازنمایی های دیداری را در نظام‌های فضایی و دیداریِ مغز برای آنچه درک شده، تولید می نماید. یا نشستن روی صندلی و حس کردنِ آن، بازنمایی‌های لامسه‌ای و برنامه‌های حرکتی را در نظام‌های حسّی_حرکتی، فعّال می‌سازد (بارسالو، 1999 و 2003).

در نظریّه‌های غیرکالبدیِ بازنماییِ دانش(شناخته‌ها)، بازنمایی‌های انتقال‌یافته، از نقشی محوری در همۀ فعّالیّت‌های شناختی برخورداند. یعنی نمادهای غیرکالبدی به هنگام مقوله بندی، ذخیره ی موقعیّت‌ها در حافظه، به کارگیریِ زبان و اندیشیدن، مقوله ها را باز نمایی می‌کنند، به حافظۀ موقعیّت‌ها ساختار می‌بخشند، معانی جمله های زبان را بازنمون می‌کنند و در نهایت، برای رسیدن به نتایج مختلف در فرآیند تفکّر، مورد استفاده قرار می‌گیرند. بازنمایی‌های غیر کالبدی تا دهه‌ها به عنوان سنگ بنای شناخت در علم شناخت پژوهی مطرح بود. درحقیقت، اصل انتقال، در زیربنای تمامی نظریّه های بازنماییِ دانش (شناخته ها )که از زمان انقلاب شناختی حاکم بوده اند، قرار داشته است (همان منبع).

نظریه‌های کالبدی (غیر دکارتی):

نظریات کالبدی مبتنی بر رویکرد شناختی غیر دکارتی هستند و نشان می‌دهند که حداقل، برخی از پردازش‌های ذهنی، ولی نه همه آنها، تنها به وسیله پردازشهای رایانشی مغزی صورت نمی‌پذیرند، بلکه ترکیبی از پردازش‌های مغزی و ساختارهای بدنی گسترده تری هستند که در شکل‌گیری آنها نقش دارند (شاپیرو، 2004).

نظریه‌‌های کالبدی باز‎نمایی دانش از اصل "ماننده سازی" تبعیت می‌کنند. در اصل ماننده سازی فرض بر این است که هنگام تجربه موقعیّت‌های شنیداری، دیداری، حرکتی، لمسی، هیجانی و انگیزشی، حالت‌های کالبدی نیز فعّال می‌شوند. آنچه پس از این مرحله رخ می‌دهد، همان نقطه ای است که اصل انتقال و اصل ماننده سازی در آن، از هم جدا می‌‌شوند .

در حالیکه اصل انتقال بر این فرض استوار است که نمادهای غیرکالبدی جهت بازنمایی تجربه منتقل می‌شوند، اصل ماننده سازی فرض می‌کند که خودِ وضعیّت‌های کالبدی اصلی تا حدی که بتوانند آن را باز نمایی کنند، ثبت میگردند، یعنی به جای اینکه سطح نمادین جدیدی به منظور هدف‌های مفهومی ایجاد شود، بازنمایی‌های موجود، خودشان ثبت می‌شوند تا هم به عنوان بازنمایی‌های کالبدی و هم بازنمایی‌های مفهومی نقش ایفا کنند (بارسالو 1999)

ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺑﺪن‌ﻤﻨﺪ:

شناخت بدن مند که منتج از انواع نظریه های کالبدی شناخت به شمار می‌آید، ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ روﯾﮑﺮدي اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻧﻤﺎدﯾﻦ اﻗﺪاﻣﺎت ﺑﺪﻧﯽ را ﺑﺮرﺳﯽ نموده و راﺑﻄﻪ ﺳﺒﺒﯽ دوﺳﻮﯾﻪ ﺑﯿﻦ آن‌ها و ﺑﺎزﻧﻤﺎﯾﯽﻫﺎي ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ فراهم می‌آورد (بارک، چن و باروز، 1996). به بیانی دیگر، این رویکرد، ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ رواﺑﻂ ﭼﻨﺪﺳﻮﯾﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﻨﺎﺧﺖ، ﻋﻮاﻃﻒ، اﻧﮕﯿﺰشﻫﺎ و ﺣﺎﻻت ﺑﺪﻧﯽ اﺳﺖ ( بارسلو، 2007؛ کولر و فیشر، 2016؛ به نقل از عباسی و همکاران، 1394) و ﺑﺎ ﻋﺒﻮر از دوﮔﺎﻧﻪ اﻧﮕﺎري ذهن- بدن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ اﻧﺴﺠﺎم و وﺣﺪت ذﻫﻦ-بدن حرکت می‌کند(لیتان، 2013).

بسیاری از نظریات زیر مجموعه شناخت بدن مند دارای دو فرض اساسی هستند. نخست اینکه فرایندهای شناختی رده بالا بر اساس نماد‌های ادراکی عمل می‌کنند و ثانیا استفاده از یک مفهوم، با فعال شدن حالات حسی- حرکتی مرتبط با آن مفهوم رابطه دارد ( بارسلو، 2007؛ کولر و فیشر، 2016؛ به نقل از عباسی و همکاران، 1394). به بیان ساده، نظریات ﻣﺬﮐﻮر همچون نظریه نماد ادراکی بارسلو، قائل به اﯾﻦ اﯾﺪه هستندﮐﻪ ﺣﺎﻟﺖﻫﺎي ﺑﺪﻧﯽ ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺣﺎﻻت رواﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ را ﺗﺤﺖﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮار داده یا ﺣﺘﯽ اﻟﻘﺎء کنند و بدین گونه ﺑﺮ ﭘﯿﺎﻣﺪﻫﺎي رﻓﺘﺎري ﻣﻮﺛﺮ واﻗﻊ ﺷﻮﻧﺪ (کولر و فیشر، 2016، به نقل از عباسی و همکاران، 1394)

لازم به ذکر است که فرایندهای بدن مند به صورت گسترده از طریق آزمایش استعاره ای عامیانه مشخص می‌‌شوند که بر اساس آن می‌توان مفاهیم انتزاعی را با استفاده از مفاهیم عینی مشتق از تجارب ادراکی، توصیف نمود. در‌‌‌ واقع مفاهیم انتزاعی با نگاشت بر روی مفاهیم عینی، برای ما قابل فهم می شوند (لاکوف، 1987؛ به نقل از ملایی، 1396). برای مثال رابطۀ خوب و بد با استفاده از فاصلۀ نزدیک و دور فهمیده می شوند(میر، شنال، شوارتز و بارگ، 2016) یا آماده سازی افراد ﺑﺎ ﻟﻐﺎت ﻣﺮبوط ﺑه ﮐﻠﯿﺸﻪ‌های ﺳﺎﻟﻤﻨﺪي همچون ﺧﺎﮐﺴﺘﺮي، ﺑﺎزﻧﺸﺴﺘﻪ و ﭼﯿﻦ و ﭼﺮوك، اﯾﻦ ﮐﻠﯿﺸﻪﻫﺎ را در ﺣﺮﮐﺎت ﺑﺪﻧﯽ آنان (راه رﻓﺘﻦ آﻫﺴﺘﻪﺗﺮ) نیز ایجاد می‌کند(بارک، چن، باروز، 1996).

در واقع، استعاره‌ها نشان می‌دهند که ما چگونه از بدن، محیط و تعاملاتِ بدن با محیط، در سطوحِ عالیِ تفکر، استدلال و مقوله بندی استفاده می‎کنیم پس بر خلاف دیدگاه کلاسیک علوم شناختی، شناخت متشکل از نمادهای انتزاعی مستقل و قرار دادی نیست، بلکه اساس شناخت در عمیق‌ترین مفهوم خود، بدن‌مند است (لاکوف و جانسون،1999).

لازم به ذکر است که طی انقلاب دوم علوم شناختی و در راستای نظریات غیر دکارتی و کالبدی شناخت، نظریه‌های هم‌کیش دیگری همچون شناخت پایه مند، امتدادی، درون مند،کنش مند و موقعیت مند نیز مطرح شده اند که خلاصه وار به آن ها نیز می‌پردازیم.

برای مثال گروهی قائل به شناخت "پایه مند" هستد. این گروه معتقدند که فعالیت‌‌های‌ شناختی از ساختارهای محیط اجتماعی و طبیعی نیز برخوردارند که به مثابه پایه ای برای شناخت به شمار می رود. گروهی نیز شناخت را "امتدادی" می‌دانند و تصویری از فعالیت ذهنی بسته به موقعیت یا بافتی که تجربه در آن رخ می دهد، ارائه می‌دهند (خواه وابسته به همان مکان باشد، خواه فراگیرتر از آن) (شفیعی و قاسم زاده، 1399). یا شناخت درون‌مند که بر این نکته مبتنی است که چگونه محیط به افراد در ارتقاء توانایی های شناختی شان کمک می‌کند (روبینر و آیدد، 2010).

در نظریه شناخت کنش مند، شناخت به طور اساسی به بدن موجود زنده وابسته است که به عنوان یک سیستم خودمختار در محیطی باز و پیچیده شناسایی می‌شود (دی پائولو و همکاران، 2010). و سرانجام در شناخت موقعیت مند که در آراء ویگوتسکی ریشه داشته و رویکردی جامع تر از سایر دیدگاه ها دارد، نقش محیط‌های مختلف فیزیکی، اجتماعی، فرهنگی، و زبانی را در شکل گیری شناخت مؤثر می‌داند (شفیعی و قاسم زاده، 1399).

خاستگاه فلسفی شناخت بدن مند

تجزیه و تحلیل جنبه های بدن مند ادراک و شناخت را می‌توان در آثار هوسرل مشاهده کرد که به نقش حس و حرکت در ادراک اشاره داشت و معتقد به نفوذ جنبه‌های بدن مند تجربه در ادراک بود (شاپیرو، 2014). با این وجود تاریخچه کوتاه و ریشه‌های فکری شناخت بدن مند، بیشتر به اوایل قرن بیستم و تفکرات فیلسوفانی مانند هایدگر، مرلوپونتی و جان دیویی باز میگردد و تنها در چند دهه اخیر بوده که لیکاف و جانسون این ایده را دوباره مطرح نموده و با مطالعه تجربی آن، رویکردهای پیشین غیرکالبدی علوم شناختی را به چالش کشیدند (مک نرنی، 2011)

موریس مرلو پونتی (1908- 1961 م)، فیلسوف فرانسوی و پدیدار شناس تن آگاه، به واسطه فلسفه هوسرل به نظریه ای رسید که مبتنی بر محوریت بدن در آگاهی و هوشیاری است. نظریه وی بیان می‌کند که بدن در وهله نخست، واسطه ادراک به شمار می آید (رشیدیان، 1384).

مرلوپونتی مانند سایر پدیدار شناسان قائل به این موضوع است که پدیده بر انسان عارض شده و از تعامل با آن ادراک حاصل می‌‌شود. اما وجه تمایز مرلوپونتی از سایر پدیدار‌شناسان همچون هایدگر به وجود انسان در فرایند پدیدار شناسی بازمی‌گردد. مرلوپونتی وجود انسان را تجربه زیسته و در جهان بودگی می‌داند که جز از طریق بدن‌مندی حاصل نمی‌شود (متیو، 2006).

مرلوپونتی می کوشد، در برابر دوگانه انگاری دکارت در ارتباط با ذهن و جسم، به اتحاد میان این دو مقوله بپردازد تا نشان دهد که ما با استفاده از منظر بدنمان می‌توانیم جهان را ادراک کنیم (نوزاد، صافیان و اردلانی، 1396).

وجهی از راز فلسفی که مرلوپونتی را تحت تاثیر قرار داد این است که ما نه فرشته ایم و نه ماشین. ما موجودات زنده ای هستیم که با جهان، مانند پردازشگران اطلاعات یا اشباحی که روی سطح اشیاء شناورند، مواجه نمی‌شویم. نظرگاه ادراکی ما، همان نظر گاه بدنیمان است و ما تنها به واسطه داشتن بدن است که جهانی داریم. در واقع بدن لنگر ما در جهان به شمار می‌آید (کارمن، 1394).

منابع:

- امیریان، مهدی. (1393). رویکردهای مدل سازی ذهن در علوم شناختی و چالش های فلسفی پیش روی آن. پژوهشهای علوم انسانی نقش جهان. 1(2)، ص 35-54.

- رشیدیان، عبدالکریم.(1384). هوسرل در متن آثارش. تهران: نشر نی.

- شفیعی، فاطمه.و قاسم زاده، حبیب الله.(1399). مروری بر رویکردهای نوخاسته در مطالعه شناخت. مجله روان شناسی و روان پزشکی شناخت. 7(6). ص 126-139.

- عباسی، مریم؛ قربانی، نیما؛ حاتمی، جواد و غلامعلی لواسانی، مسعود. (1394). آیا مواجه دیداری با نماد بدن‌مند بهبودی باعث تسکین درد می‌شود؟. روان شناسی معاصر، (2) 10، 15-28.

- فردنبرگ،جی.وسیلور من،گوردون .(2016).علوم شناختی: مقدمه ای بر مطالعه ذهن.ترجمه قاسم زاده، حبیب الله. (1395).تهران: انتشارات ارجمند.

- کارمن، تیلور.(2008). مرلوپونتی. ترجمه: علیا،مسعود.(1394)تهران: نشر ققنوس.

- مجیدی، اکبر.(1395). تحلیل و نقد جایگاه و کاربرد رویکردهای شناختی در علوم اطلاعات. علوم و فنون مدیریت اطلاعات. 2(4). ص 21-56.

- ملایی، سوران. (1397). مقدمه ای بر شناخت بدن مند. دوفصلنامه زبان و شناخت. شماره 5.

- نصیری، حامد.و الیاسی، مهدی. (1397). شناخت استراتژیک و نقشه یابی شناختی. بررسی مفهوم قابلیت های شناختی و کاربرد نقشه یابی شناختی در مدیریت استراتژیک سازمان. فصل نامه علمی- ترویجی سیاست نامه علم و فن آوری.8(1). ص5-20.

- نوزاد، هما.؛ صافیان، محمدجواد. و اردلانی، حسین. (1397). تحلیل هنر تعاملی با رویکرد پدیدار شناسانه از منظر مرلوپونتی. هنرهای تجسمی (هنرهای زیبا), 23(4 ), صص 5-12. https://www.sid.ir/fa/journal/ViewPaper.aspx?id=48370

- یورلند، ب. (1381). فرانظریه و علم اطلاع رسانی. ترجمه: مهدی داوودی. در مبانی، تاریخچه و فلسفه علم اطلاع رسانی. به کوشش غلی رضا بهمن آبادی.تهران: کتاب خانه ملی ایران. ص 425- 448.

References:

- Bargh, J. A., Chen, M., & Burrows, L. (1996). Automaticity of social Direct effects of trait construct and stereotype activation on action. Journal of Personality and Social Psychology, 71, 230-244. https://doi.org/10.1037/0022-3514.71.2.230.

- Barsalou, L.W., 1999. Perceptual symbol systems. Behavioral and Brain Sciences, 22, pp. 577-660.

- Barsalou, L.W., 2003. Situated simulation in the human conceptual system. Language and cognitive processes, 18 (5/6), pp.562-513

- Block, N. (1995). The Mind as the Software of the Brain, An Invitation to Cognitive Science. MIT Press

- Colman, A.M. (2006). A Dictionary of Psychology (2nd edn). Oxford: Oxford University Press

- Di Paolo EA., Rohde M, De Jaegher H. (2010). “Horizons for the enactive mind: values, social interaction, and play,” in Enaction: Toward a New Paradigm for Cognitive Science, eds Stewart J., Gapenne O., Di Paolo E. A. Cambridge, MA: MIT Press, 34–87

- Eddy MD. (2016). The Cognitive Unity of Calvinist Pedagogy in Enlightenment Scotland. Ábrahám Kovács (Ed.), Reformed Churches Working Unity in Diversity: Global Historical, Theological and Ethical Perspectives, 46–60.

- Fodor, J. A. (1983). The modularity of mind. MIT press.

- Lakoff, G. &. Johnson, Mark .(1999).Philosophy in the flesh: The embodied mind and its chalenge to western thought. New York: Basic Books.

- Leitan, N. (2013). An empirical investigation of embodiment in the heal concept. Swinburne University of Technology, Melbourne, Victoria.

- Lemmen R. (1997). Towards a non-cartesian cognitive science in the light of the philosophy of Merleau-Ponty. The university of Sussex. PhD thesis.

- Mathews, E .(2006).Guide for the Perplexed, New York, Continuum International Publishing Group.

- McNerney S. (2011). A brief guide to embodied cognition: Why you are not your brain? Scientificamerican.com.

- Meier, B., Schnall, S., Schwarz, N., & Bargh, J. (2012). Embodiment in Social Psychology. Topics in Cognitive Science, 4(4), 705-716.

- Niedenthal, P. M., Barsalou, L. W., Winkielman, P., Krauth-Gruber, S., & Ric, F. (2005). Embodiment in attitudes, social perception, and emotion. Personality and social. psychology review, 9(3), 184-211.

- Robbins P, Aydede M. (2009). A short primer on situated cognition. In the Cambridge Handbook of Situated Cognition. Cambridge University Press

- Rumelhart, D.E. and Norman, D.A.(1983). Representation in memory. Cognitive Science Laboratory, Center for Human Information Processing, University of California, San Diego.

- Shapiro L. (2014). The Routledge Handbook Book of Embodied Cognition. Routledge.

- Thagard, P. (2005). Mind: Introduction to cognitive science. MIT press

- Varela, F. J., Thompson, E., & Rosch, E. (2017). The embodied mind: Cognitive science and human experience. MIT press.

- Walsh, J.P. (1995). Managerial and organizational cognition: notes from a trip down memory lane. Organization Science, 6(3): 280–321

- Weick, K.E. (1995). Sensemaking in Organizations. Thousand Oaks: Sage Publications