لاطائلات یک فقره ذهن بهغایت متشتت https://t.me/alien_quotes
صداهای دیدنی!
اتاق سرد است و تاریک و نمور؛ همیشه اینطور بوده.دخترک دو روزی میشود که چیزی نخورده، از شدت ضعف روی تخت چوبی زهوار در رفتهی گوشهی اتاق دراز کشیده است. این اتاق ۴۰ متری تنها جایی ست که او در این ۱۸ سال از دنیا دیده، اتاقکی کمنور با سقفی بلند و دیوارهایی سترگ، که تمام دیوارها از زمین تا سقف با کتابخانههایی مجلل و عظیم پوشانده شدهاند و تویشان پر است از کتابهای خطی و جزوات و برگههایی پراکنده در موضوعات مختلف! اتاق مستطیل شکل است، بدون پنجره! و تنها شمعدانهایی کمرمق اتاق را به قدر کفایت نور میبخشند، البته درصورتیکه کل کودکیات را در اینجا گذرانده باشی چشمانت به تاریکی عادت میکند و با همان اندک نور موجود هرچیزی را خواهی دید! گوشهی اتاق یک میز تحریر نسبتا بزرگ از چوب آبنوس با یک صندلی چوبی که ازفرط استفاده مفاصلش از هم وا رفته است قرار دارد. در مرکز اتاق پوستینی پهن است که انقدر پاخورده و مستهلک شده که دیگر کرکی رویش نمانده. تا جایی که از داخل کتابها فهمیده بود، معماری این اتاق بسیار شبیه به معماری کلیساهای رمانسک قرن ۱۲ بود... جایی در حوالی اروپای مرکزی.
بیرون این اتاق هرچیز و هرکس که باشد، برای ترازیا اهمیتی ندارد، هیچگاه حس نکرده که باید از این اتاق فرار کند و بیرون را ببیند... آن بیرون کسی منتظرش نبود، حتی بعید بود که کسی او را بشناسد! او از دنیا یکی این یک اتاق و ملحقاتش را دیده؛ یکی آن مردِ کوتاه قامتِ سفید رویِ توی خوابهایش را و دیگری آن راهبهای که هر دو روز یکبار برایش غذا و خوراکی میآورد و نیازهای اولیهاش را مرتفع میکند... که او هم سه روزی میشود که رفته و هیچ خبری ازش نشده. سابقه نداشته که دو روز یکبار به او سر نزند و برایش آب و غذا نیاورد. هر بار میآمد و بدون کلمهای گفتگو سینی غذا را میگذاشت و اتاق را به قدر کفایت مرتب میکرد و فورا میرفت، ترازیا رفتنش را از صدای چرخاندن کلید توی قفل درِ آهنی میفهمید.
در این تنهایی غلیظ، تنها کاری که ترازیا را از این حبسِ جبرآلود میرهاند خواندن انبوهِ کتابها بود و پرواز دادن خیالی که در بند نمیماند. اکثر کتابها درمورد موسیقی بودند و باقی درباره هنر، از سازشناسی و آهنگنویسی و تنظیم اپرا، تا معماری و نقاشی و پیکرتراشی. یادش نمیآید که از چه کسی و در چه زمانی خواندن و نوشتن آموخته است، اما تمام کتابها را بارها و بارها خوانده بود، روی تک تک برگهها مسلط بود... از روی همان کتابها یاد گرفتهبود که سازهای زهی را چطور باید در ارکستر چید و سازهای بادی چه زمانی باید به سمفونی اضافه شوند... انقدری برگهی نت موسیقی از اورتورها و والسها و رکوئیمهای مختلف دیده و خوانده بود که میتوانست از توی ذهنش موسیقیهایی بسازد که حتی خودش هم نشنیده بودشان. قطعات پلیمورفیک را به راحتی تنظیم میکرد و میدانست حالا برای هرکدام از تکهها باید چند نوازنده بگذارد تا صدا برای هزار تماشاگرِ سالن مطلوب باشد. چندباری هم تلاش کرده بود که با دهانش صداهایی که مینویسد را شبیهسازی کند اما ناامید کننده بود.
حالا که گرسنگی امانش را بریده بود تخیلاتش بیش از پیش جولان میدادند. بلند شد تا تمام اتاق را بگردد به امید یافتن تکه نانی. اما یک لقمه هم پیدا نکرد. به سرش زده بود... کل قفسههای کتابخانه را روی زمین ریخت و با جنونی غریب شروع به گشتن لابهلای کاغذها کرد. کتابها را پرت میکرد و داد میزد، انقدر اینکار را تکرار کرد که از رمق افتاد و ناامید روی کُپهی کاغذها ولو شد. در همین حال بود که پاکت نخودی رنگی که ممهور به مهری قرمز و سلطنتی بود چشمش را ربود. تابحال آن را ندیده بود. پاکت را باز کرد، یک نامه درونش بود:
ترازیای عزیزتر از جانم
سلام
زمانیکه تو این نامه را میخوانی من سالهاست که از آغوش پرمهرت بینصیب مانده ام و در آغوش خاک خفته ام. آن شب زمستانی که خداوند تو را به ما داد را خوب به خاطر دارم. پر بودم از شوق و عشق و اضطراب، پیش از تو سه خواهر و برادر کوچکترت را از دست داده بودیم و ترسِ از دست دادنِ تو عشق پدرانه را بر من زهر میکرد. اما تو در همان ماههای اول زندگی چنان نشاط و سلامتی از خود نشان دادی که کم کم دلمان داشت به داشتنت قرص میشد . هربار فکر میکنم که من آسوده از این دنیا خواهم رفت اما زمانیکه به یاد تو میافتم میفهمم تنها دلمشغولی من در این دنیا تویی دخترم!
من و مادرت آن سالها در کلیسای سنت اشتفان واقع در قلب اتریش ساکن بودیم. کلیسا آن زمان خیلی به من لطف داشت و مجللترین اتاقهای کلیسا را برای استقرار من تدارک دیده بود و یک کتابخانه شخصی و دفتر کار هم برایم فراهم کرده بود. همین اتاقی که حالا تو بیش از همه با آن خاطره داری.
چشمهای تو مرا یاد خواهرم ماریا میانداخت! همان وقار و نبوغ را در چشمانت میدیدم. ترازیا جان، عمهات ماریا بدون شک بزرگترین موسیقیدان تاریخ میشد اگر بخت و اقبال بلندتری داشت و نامش زیر آوارهای نامِ پرآوازه من نمیماند. تو هم از همان نوزادی متمایز و برجسته بودی، خوب خاطرم هست، اولباری که در ۹ماهگی تو را به کنسرت بردیم و در حین اجرای اپرای «دستبرد به حرمسرا» در آغوش مادرت چنان واکنشهای عمیقی به موسیقی نشان میدادی که مایهی حیرت همگان شده بودی! با همان سن اندک تلاش میکردی تا صداهایی که میشنیدی را تقلید کنی.
یکسالت شده بود که تو را برای مراسم عید پاک به کلیسا بردیم؛ نوازندهی ارگان شروع به نواختن قطعهای در رثای مسیح کرد و همگان در حال گوشدادن به آن بودند که تو به فجیعترین شکل ممکن شروع به جیغ و داد کردی! چشمانت را بسته بودی، دست و پایت را تکان میدادی و با تمام وجودت جیغ میکشیدی، حتی یادت میرفت که نفس بکشی و کبود شده بودی! تو را از مراسم خارج کردیم. فردا شبش اسقف اعظم به همراه چندتن از راهبهها و کشیشها به خانه ما آمدند. به محض ورود آنها تو دوباره شروع به گریه کردی! هرچه کردیم آرام نشدی.
من با آنها به کلیسا رفتم تا ببینم حرفشان چیست. آنها معتقد بودند که روح اهریمنی در وجود تو حلول کرده است و سبب بیزاری تو از مذهب شده، هرچه که تلاش کردم به آنها بفهمانم که لابد تو از فرم ناپخته و ناهنجار موسیقیشان رنجیدهای، توی کتشان نرفت! همگی معتقد بودند که باید تو را از شر جنیان برهانند، یا با زندان، یا با جادو و یا با مرگ!
خدا را شکر کردم که گریه کردی و باعث شدی ما از خانه خارج شویم تا مادرت این حرفها را نشوند! مرا تهدید کردند که اگر از حرفشان سرپیچی کنم شهرتم را لکهدار خواهند کرد و کاری میکنند که تمام زحماتم خاکستر شود.
بعد از آن جلسهی کذایی تصمیم گرفتم که دیگر در کلیسا زندگی نکنیم، پول چندانی نداشتم! خانهای نقلی در حومهی وین اجاره کردیم و ساکن شدیم... اما قبلش باید تصمیم میگرفتم که این شرِ برپا شده را چطور بخوابانم. اسقف اعظم عاقلهمردی بود معتدل که به حرفها گوش میداد. قرار شد که در یک سانحهی صوری تو داخل رودخانه بیفتی و هلاک شوی و به همه همین را بگوییم! اما تو را به همراه یک راهبه به اتاق کار سابق من در کلیسا منتقل کنیم -جایی که تنها من کلیدش را داشتم و هیچ احدی به عقلش نمیرسید که آنجا را وارسی کند.
تو را حبس کردند تا شیاطین درون وجودت - که من آنها را گوهرهایی اصیل میخوانم- به دیگران سرایت نکند.
من با تمام وجودم غمگین و شرمسارم بابت آنچه که بر تو گذشته
امیدوارم پدرت را ببخشی
من تا زمانیکه زندهام هر هفته به تو سر خواهم زد. اما سپردهام اگر زودتر از زمانِ عقلرس شدنت و پیش از اینکه خودم بتوانم چشم در چشم از تو عذرخواهی کنم این دنیا را ترک کردم، این نامه را به تو برسانند.
همیشه دوستدار تو
پدرت
ولفگانگ آمادئوس موتزارت
نامه از حجم اشکهای ترازیا خیس و چروکیده شده بود! نمیتوانست آنچه را که خوانده باور کند؛
نگاهی به تلّ کتابها انداخت، این سمفونیها و سوناتها باید با دستخط مردی که این نامه را نوشتهاند یکی باشد. اینها همه دستنوشتههای پدرش بودند، پدری که به خاطر نداردش اما باید شبیه همان مرد سفیدرویی باشد که در خوابها میبیندش. بهت زده برخاست و به سمت در رفت
دستگیره را چرخاند و در اوج ناباوری در باز شد! این در، ماههاست که دیگر قفل نیست. درِ آهنی را باز کرد و پا در راهروی بلند و تاریک گذاشت. کورمال کورمال خودش را سمت بارقهی نوری که از انتهای راهرو به چشم میخورد رساند. به یک پنجرهی قدی بزرگ رسید، نور خیلی زیاد بود و چشمش را میزد، چشمهایش را بست و کشان کشان خودش را از پلهها پایین کشید. صدای محوی را از انتهای سالن میشنید، به دنبال صدا رفت. صدا رفته رفته قویتر میشد، قلبش تند میزد و نفسش به سختی بالا میآمد، چشمش را قدر یک خط باز کرد تا ببیند کجاست! رفت جلو و چشمش را باز کرد.
داد زد، خودش را روی زمین پرت کرد و شروع کرد به گریه کردن
صدا، صدای ارگ و گروه کر کلیسا بود که داشتند برای مراسم فردا تمرین میکردند.
ترازیا به هقهق افتاد. از پسِ ذهنش گذشت که این باید همان صدایی باشد که پدرم در رکوئیم شماره ۲۷ استفادهاش کرده! او هیچگاه صدای هیچ سازی را نشنیده بود، همین حالا هم میتوانست صداها را تصور کند، اما صدای واقعی خیلی از تصورش زیباتر بود.
از عمق جانش دادی کشید و بیهوش روی زمین افتاد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسابقهٔ ذهن: علم و فلسفه
مطلبی دیگر از این انتشارات
واقعیتی درون واقعیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
رابطه فلسفه و مردم، فهم عادی و فهم فلسفی