ماتریالیسم حذف گرا

فلسفه ذهن در نقطه ای به علوم اعصاب پیوند می خورد، که در این نقطه مناقشات بسیاری صورت گرفته است از چیستی و ماهیت فیزیکی یا غیر فیزیکی مغز انسان، ادراکات و احساسات او.



پل چرچلند و پاتریشیا اسمیت چرچلند فیلسوفان کانادایی امریکایی بودند که اولین بار رویکرد نوروفلسفه را ابداع کردند، که رویکردی نوین برای پیوند زدن علوم اعصاب و فلسفه ذهن بود.

این دو فیلسوف همواره نظریه ای داشتند بر این مبنا که مفاهیمی که تا به امروز در روانشناسی پذیرفته شده اند رویکردی نادرست نسبت به شناخت ذهن و کارکرد آن دارند و باید به رویکرد حذف گرایی تغییر پیدا کند، فروکاسته شدن به آن هم حتی کافی نیست. از نقطه نظر آن ها، تعاریفی مثل امیال،آرزو و یا ترس و باورهای انسان وجود خارجی ندارند و در واقع فقط حالات نوروفیزیولوژیکی هستند که به وسیله اتصالات و عملکرد نورون ها ایجاد می شوند و نه بیشتر.

مثالی را که در این رابطه مطرح میکنند، فیلوژیستون است که در گذشته تصور می شد علت اصلی ایجاد احتراق است و اکسیژن در آن زمان شناخته نشده بود. آن ها فیلوژیستون را شبیه روانشناسی عامیانه یا یونانی در نظر میگیرند که روزی توسط پژوهشگران باید حذف و کنار گذاشته شود تا به نوعی اکسیژن یا نوروفلسفه ی حذف گرا جای آن را بگیرد.روانشناسی یونانی در واقع روانشناسی امروزی نیز هست و به همین دلیل نمایشنامه های شکسپیر برای افراد امروزی هنوز قابل درک هستند. آن ها همچنین معتقدند دلیل این که تا کنون نظریه ای جایگزین این شیوه روانشناسی نشده است، عدم وجود نظریه ای جدید است!

در واقع از دیدگاه حذف گرایان، ذهن دقیقا همان عملکرد مغز است و این رویکردی است که نظریه ی* این همانی* را تایید میکند. طبق این نظریه، یک پدیده مانند دما دقیقا همان انرژی جنبشی مولکول ها است و یا نور همان تابش الکترومغناطیسی است.

منتقدان این نظریه معتقدند که حذف گرایی مسئله ی مهم آگاهی را نادیده می گیرد و این رویکرد برای آگاهی قابل استفاده نیست، به این دلیل که اگر هر فعالیت فیزیولوژیکی مغزی دقیقا همان عملکرد رفتاری مانند حس کردن بوی چیزی باشد، پس اگر فردی با ساز و کار بویایی و سیستم درک بوی نعنا آشنایی داشته باشد باشد باید بتواند بوی نعنا را هر بار که بخواهد با تمرکز بر روی عملکرد سیستم بویایی خود حس کند، یعنی دانش منجر به تجربه شود. اما بدیهی است که چنین نیست.

اما چرچلند ها از نظریه خود با اوردن مثالی از سیستم پدیده های علمی دفاع می کنند. در واقع ای رویکرد را توضیح می دهند که چرایی در پدیده های علمی مانند بحث دما و نور اغلب قابل توضیح نیست. در واقع این همانی ها به شکلی نوعی قانون هستند که در طبیعت وجود دارد و چرایی آن ها حداقل تا کنون مورد بحث و دسترسی بشر نبوده است. پس در این شرایط چرچلند ها یا حتی بشر میتوانند فقط بگویند که پدیده ای با پدیده ای دیگر برابر است.

در ادامه نظریات چرچلندها نیاز به تغییرات و تحقیقات اساسی ای است که مشخص شود مسائلی مانند آگاهی در زمان هوشیاری و غیر هوشیاری مانند صرع چه دلایل نوروبیولوژیکی قابل تعریفی دارند؟

این نظریات به طوری برخلاف نظریات دیوید چالمرز و دکارت دوگانه انگار هستند، که مغز و ذهن را به هیچ عنوان همانند یک دیگر نمی دانند.

منابع

نظریه های آگاهی،آندره اوجنیو کاوانا

فلسفه ذهن، اندرو بیلی