معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی معرفت

   معرفت‌شناسی
معرفت‌شناسی



در این نوشتار به مقایسه دو دانشی که حول معرفت شکل‌گرفته اند می‌پردازم.


فلسفه دارای سه بخشِ هستی‌شناسی (Ontology), معرفت‌شناسی (Epistemology) و ارزش‌شناسی (Axiology) است. مباحث معرفت‌شناختی منطقا مقدم بر مباحث هستی‌شناختانه و ارزش‌شناختانه هستند؛ زیرا در ابتدا باید تعریفمان از معرفت را مشخص، از امکان وقوع مصداق برای آن تعریف دفاع و سپس منابع و حدود معرفت را تعیین کنیم. تنها در این صورت است که می‌توانیم به نحو موجهی واژه‌ی "می‌دانم" یا "معرفت دارم" را در حوزه‌های هستی‌شناسی و ارزش‌شناسی به‌کار ببریم.
از سوی دیگر در فلسفه‌ی اسلامی در باب علم و معرفت بحث‌هایی صورت گرفته است. در اینجا قصد دارم به این بپردازم که آیا شیوه‌ی بحث فلاسفه مسلمان درباب معرفت همان معرفت‌شناسی (Epistemology) است یا با آن تفاوت دارد؟
در معرفت‌شناسی یا همان اپیستمولوژی کاری به نوع وجودِ معرفت نداریم. خود شناخت‌‌های ما به عنوان نوعی باور، موجودند. باور من به اینکه زمین سومین سیاره‌ی‌منظومه شمسی است، از هستی بهره‌مند است‌. حال این وجود یا مادی است یا غیرمادی. در معرفت‌شناسی به این‌گونه پرسش‌ها نمی‌پردازیم. در عوض شناخت‌شناسی تلاش می‌کند تا در وهله‌ی نخست، با استفاده از شیوه تحلیل مفهومی، تعریفی جامع و مانع از معرفت ارائه کند که دربردارنده‌ی شروط لازم و کافی معرفت باشد. اکثر معرفت‌شناسان به تعریف سه‌جزئیِ باور صادق موجه(Justified True Belief) قائلند.‌ بعد از روشن شدن چیستی معرفت، به پرسش از امکان معرفت می‌پردازیم.‌ آیا مفهومی که از معرفت برگزیدیم، امکان تحقق دارد؟ آیا می‌توانیم درباره موضوع یا موضوعاتی به باور صادق موجه دست پیدا کنیم؟ در اینجاست که مسئله‌ی شکاکیت رخ می‌نمایاند و استدلال‌‌های له و علیه شکاکیت بررسی می‌شوند؛ زیرا شکاک معتقد است که امکان معرفت_ به طور عام یا خاص که بسته به نوع شکاکیت است_ منتفی است. در مراحل بعد از منابع معرفت، حدود معرفت و .... سخن به میان می‌آید؛ پس می‌توان گفت که شناخت‌شناسی آن بخشی از فلسفه است که به شناخت به مثابه سازوکار علم پیدا‌کردن به معلومات ، می‌پردازد. در اپیستمولوژی مرادمان این است که در چه مواقعی مجازیم تا واژه‌ی "می‌دانم" را به کار‌ ببریم و اجزای کاخ معرفتمان را چگونه پی‌ریزی می‌کنیم.
حال به نوع مباحث صورت گرفته پیرامون علم و معرفت در فلسفه‌ی اسلامی می‌پردازیم. تعریف حکمای‌مسلمان از فلسفه، علمِ وجودشناسی است.فیلسوف مسلمان فلسفه را علم به موجود بما هو موجود می‌داند؛ یعنی ویژگی‌های موجود را از جهت اینکه موجود است بررسی می‌کند. پیش‌تر گفتیم "معرفت" _که اهل‌فلسفه در عالم‌ اسلام بیشتر تعبیر علم را به کار می‌برند_ خود یکی از موجودات است. پرسش از اینکه علم ما چه نوع وجودی در عالم _مطلق عالم منظور است اعم از عالم عین و عالم ذهن_ دارد، در هستی‌شناسی معرفت مطرح می‌شود. همچنین از آنجا که فلاسفه مسلمان هم ذهن (نفس) و هم علم _مشائیان تنها ادراک عقلی و صدرائیان تمام مراتب علم_ را مجرد می‌دانند و علم و ادراک را به نفس نسبت می‌دهند، سوالی که پیش‌می‌آید این است که نسبت بین نفس و علم چگونه است؟ آیا بین نفس و علم انفکاک برقرار است و این دو صرفا، مانند آبی که در لیوان ریخته‌شده، همسایه ‌یکدیگر شده اند؛ یا نفس و علم با هم متحدند و نظریه‌ی اتحاد علم و عالم و معلوم _ به طور خاص اتحاد عقل و عاقل و معقول_ درست است؟


کتاب شناخت در فلسفه اسلامی اثر آیت الله جعفر سبحانی
کتاب شناخت در فلسفه اسلامی اثر آیت الله جعفر سبحانی



بنابراین می‌توان نتیجه گرفت که هستی‌شناسی معرفت، آن بخش از وجودشناسی است که به ساختار وجودی علم و رابطه‌اش با وجود نفس انسان می‌پردازد. مباحثی که پیرامون معرفت در فلسفه‌‌ی‌اسلامی شکل گرفته، هستی‌شناسی معرفت بر منهج فلاسفه مسلمان است‌ و نه معرفت‌شناسی به معنای اپیستمولوژی.
در پایان، برای مصون ماندن از این باور کاذب که علمای مسلمان مطلقا از معرفت‌شناسی غافل بوده‌اند، اشاره این نکته ضروری است که فیلسوفان اسلام در کتب منطقی خود به تعریف و شرایط علم پرداخته اند و اغلب، با اختلافات جزئی، علم را به تصدیق جازم مطابق با‌واقع ثابت تعریف ‌کرده‌اند که قرابتی با باور صادق موجه دارد اما‌ اینهمان نیستند.همچنین در مبحث علم حضوری و حصولی و تقسیم علم به بدیهی و نظری مباحث ارزشمندی در حوزه اپیستمولوژی در فلسفه‌‌ی‌اسلامی مطرح شده است. پس منطق‌دانان و حکما نیز به معرفت‌شناسی پرداخته‌اند اما نه به وسعت مباحث معرفت‌شناسی معاصر که خود یک علم مستقل را به‌وجود آورده است.