پرسش های فلسفی چقدر عمیق اند؟

فلسفه آنقدر موضوع پیچیده و در عین حال جذابی است که حتی وجود خودش را هم می‌توان موضوعی فلسفی دانست: چرا پرسش‌های فلسفی وجود دارند؟ به راستی چرا ما انسان‌ها دغدغه های فلسفی داریم ؟ شواهد علمی (تا به امروز) نشان داده که ما موجوداتی با ارگانیسم‌ها و رفتارهایی پیچیده تر از باقی موجودات هستیم که سیستم بقای خود را ارتقا داده و توانسته ایم به نیاز تنازع بقا پاسخی مناسب تر دهیم. اما ناگهان همین سیستم پیچیده با پرسیدن اینکه ما کی هستیم و چرا اینجاییم، تا حدودی قواعد بازی را بر هم زده است. اینکه آیا پرسیدن سوالات فلسفی حالاتی جانبی از دستگاه تفکر ما (که در اصل جهت زنده ماندن و ابقای نسل) هستند یا نه چندان مورد بحث نیست. چرا که بالاخره حالتی جانبی بوجود آمده که اصالت خود را داشته و توانسته مسیری بسیار متفاوت از سیستم طبیعی (نه جدای از آن) پیش گیرد و پیشرفت کند. سوال اصلی این است که آیا پرسیدن سوالات فلسفی در ذات خود، آنقدرها هم که فکر می‌کنیم مهم هستند؟ آیا این سوالات به همان اندازه که شگفت انگیزند، عمیق نیز هستند؟ اما منظور از عمیق بودن یک سوال چیست؟ آیا سوالی که باعث ایجاد یک سلسله تحقیقات پیوسته که در نهایت منجر به شناختی بهتر از خود یا جهان خارج شود عمیق است؟ مانند پرسش از ساختار بنیادین مواد که از دموکریتوس و نظریه اتمی شروع شد و مطالعاتی پیوسته در طول تاریخ ایجاد کرد که در نهایت منجر به کشف چندیدن ذره بنیادی و تئوری بسیار پر قدرت مکانیک کوانتوم شده است. این نوع عمیق بودن سوال مختص علوم می‌باشد. در این حیطه از معرفت بشری پیشرفت قابل تعریف است و ما می‌توانیم مشخص کنیم که چقدر جلو رفته ایم.

اما فرضا منظور ما از عمیق بودن یک سوال، پرسش از چیزی باشد که پاسخ بدان به هیچ عنوان ساده نبوده و نتوان هیچ راهی برای پاسخ دادن به آن یافت. مانند وجود چیست؟ زمان چیست؟ و ... آیا این موضوع که ما بعد از دو هزار سال همچنان پاسخی در خور برای این سوالات نداریم، شما را اذیت نمی‌کند؟ و اینکه آیا حق نداریم که به کلیت سوالات فلسفی شک کرده و آن‌ها را تنها یک سری سوال اشتباه بدانیم که قرار نیست پاسخ داده شوند؟ راستش این رویکرد چندان راه گشا نیست و به نوعی خط زدن صورت مساله است. این سوالات وجود دارند، همین. پس تکلیف ما با سوالات فلسفی چند هزار ساله چه باید باشد؟ آیا آن‌ها را تنها بازی های فکری گرانبهایی بدانیم که قرار نیست راه به جایی ببرند، یا اینکه سوالاتی بدانیمشان که هنوز توانایی پاسخ بدان ها را نداریم اما نشان گر موضوعی بسیار عمیق اند. با توجه به مطالعات زیستی و عصبی صورت گرفته تا به امروز، ما هیچ ارگانیسم یا بخش ویژه عصبی برای درک وجود، زمان و ... که مشخصا موضوعات مورد مطالعه فلاسفه هستند نداریم. البته می‌توان ایجاد چنین مفاهیمی را ناشی از کارکرد همزمان سیستم تفکر و شناخت بطور کلی دانست: یعنی موضوعاتی برآمده از عمل همزمان بخش‌های مشخص ادراک حواس و سیستم تفکر هستند. در اینصورت آیا باید آن‌ها را بدون مصداق دانست؟ یعنی صرفا مفاهیمی ذهنی هستند؟ و چون مفاهیمی ذهنی هستند، با داستان جن و پری فرقی نداشته و ارزش بررسی ندارند؟ قطعا این مفاهیم کارکردی در جهت بقای بهتر داشته و خواهند داشت. به همین دلیل، از این نظر و با رویکردی کارکردگرایانه، مفاهیمی که به اصطلاح فلسفی هستند در واقع ابزارهایی مفید برای سیستم تفکر ما تلقی می‌شوند. در واقع می‌توان از دید روانشناسی تکاملی، این مفاهیم و سوال در مورد آن‌ها را ابزارهایی دانست که به رشد شناخت ما کمک می‌کنند.

حالت دیگری را هم می‌توان در نظر گرفت که مطابق با آن، ممکن است واقعیاتی جدای از ذهن ما وجود داشته باشد که در نهایت مجبور باشیم نسبت به آن‌ها رویکردی مشابه با سوالات فلسفی اتخاذ کنیم. دو شخص را در نظر بگیرید که یکی از آن‌ها از ابتدای کودکی در کابین یک کشتی بوده و در فضای این کابین بزرگ شده باشد. این شخص به گونه ای در این کابین ایزوله شده که حتی یک بار هم دریا را ندیده و هیچ درکی از شکل دریا، حرکت کشتی ها روی دریا، آسمان بالای سر و هر آن‌چه که می‌توان دید ندارد. در عوض شخص دیگری را در نظر بگیرید که به صورت نرمال بر روی عرشه کشتی رشد یافته و تمام آنچه قابل حس کردن است را درک کرده. برای شخصی که در کابین زندگی می‌کند، پرسش از کلیت آن‌چه که بیرون از کابین وجود دارد مانند سوت کشتی ها، صدای امواج دریا، صدای مرغان دریایی و ... به نوعی سوالاتی فلسفی محسوب می‌شود. در واقع پرسش از ماهیت داده های حسی که از موجوداتی که هیچ گاه ندیده ، پرسش‌هایی فلسفی محسوب می‌شود که هیچ گاه قرار نیست پاسخ آن‌ها را بداند. اما منجر به ایجاد روشی برای شناخت این واقعیات می‌شود.

مثلا او مفهوم فضای وسیع خارج از کابین را اینگونه درک می‌کند: صدای سوت قطار در ابتدا بسیار کم است (فاصله دور) و سپس به یک مقدار ماکزیمم رسیده (کمترین فاصله) و در نهایت محو می‌شود (بازگشت به همان فاصله دور). موضوعی که از دید شخص موجود در عرشه کشتی کاملا قابل ادراک است و ابهامی ندارد (فضای وسیع دریا) از دید شخص دیگر که هیچ ادراک حسی از آن ندارد منجر به سوالی فلسفی گشته که برای پاسخ به آن مجبور به خلق روش علمی می‌باشد. جالب است که در این حالت، سوالات فلسفی ما به پیشرفت در شناخت آنچه که وجود دارد و برای ما قابل ادراک حسی نیست کمک می‌کند.

پس می‌توان نتیجه گرفت که چه مخاطب سوالات فلسفی (خود وجود، خود زمان و ...) واقعیت داشته باشند و چه برآمده از سیستم تفکر ما باشند، ابزارهایی هستند که منجر به شناخت بهتر و کشف روش‌هایی برای درک جهان خارج و خودمان گشته است. در نتیجه سوالات فلسفی واقعا عمیق هستند.