داستان کوتاه کودتای بهار(۱)

پارت۱: شورشی‌ای تازه
چند روز پیش زمزمه‌هایی از این در و آن در به گوش رسید که لرزه‌ی شدیدی بر تن سلطان زمستان کبیر انداخت؛ در حدی که تاج یخ‌‌زده‌اش را هر روز روی سرش جا‌به‌جا می‌کرد تا از بودن آن مطمئن شود.
خبر دقیق را به عوام نرساندند ولی اعلامیه‌هایی که وزیر دربار پاییز حیله‌گر همه‌جای شهر پخش کرده بود نشان از شورشی‌ای تازه می‌داد، بهار!
از پچ‌پچ‌های مرغ همسایه شنیدم که گویا ردی از این بشر در گوشه گوشه‌ی شهر دیده شده و سلطان زمستان کبیر از ترس این شورشی تازه چند باری قالب تهی کرده‌ است!
اخمی روی صورتم نشست و با خود گفتم:« این دیگه چه جورشه!»
شورشی‌ها زیاد بودند،‌ همین پاییز حیله‌گر چندباری دست به قیام در برابر سلطان زمستان کرده بود ولی آن‌قدر خود را به موش مردگی زد که آخر جای پای خود را در مقام وزیر اعظم محکم کرد.
تابستان بیچاره‌ هم که نرسیده شمشیری به درخت‌هایش خورد و  در زندان بزرگ برای خود سلطنتی کوچک راه انداخت؛ هر چند وقتی سری به او می‌زدم، آخر سلطان مهربانی بود و هرروز بهمان میوه تقدیم می‌کرد.
خلاصه که با اخم و تخم پیش تابستان رفتم و پرسیدم:
ـ این شورشی تازه‌‌هه دیگه کیه؟
نیش تابستان تا بناگوش باز شد:
ـ نمی‌شناسیش؟ بهار که بین همه معروفه!
سنم به شناختنش قد نمی‌داد:
ـ نه که نمی‌شناسمش، خب بگو بشناسم دیگه.
تابستان از آن خنده‌های گرم و دلبرانه‌اش کرد:
ـ ببینیش می‌فهمی.
بعد دست به آسمان برد و تکه‌ای ابر برایم پایین آورد تا به کلکسیون تکه‌ ابرهایم اضافه کنم:
ـ یکم دیگه صدای آوازش رو می‌شنوی.
چشمان تابستان برق می‌زد؛ فکر کنم از این بهار خوشش می‌آمد.
چند روز دیگر گذشت و خبری از صدای آواز نشد. مرغ همسایه می‌گفت که بهار را چند بار گرفتند ولی زیرک‌تر از این حرف‌ها بوده و مثل ماهی از دستشان لیز خورده و در رفته.
همینطور که زنبیل به دست راه می‌رفتم و فکر می‌کردم که امروز برای تابستان کدام خبر‌ را بگویم و کدام را نگویم که پسربچه‌ی گیتار به کمری سر راهم سبز شد و با لبخند گشادی پرسید:
ـ زندون تابستون کدوم وره؟
اخم کردم :
ـ سلامت رو خوردی؟
پسر بلند خندید و دستی به موهای طلاییش کشید:
ـ سلام سلام!
آه کشیدم تا که چشمم خورد به تاج پر از گلی که بر سرش داشت، با خودم گفتم:« غلط نکنم این بهاره!»
زل زدم به گل‌هایی که عکسشان را فقط در کتاب‌های ممنوعه‌ی تابستان دیده بودم:
ـ منم دارم میرم دیدنش، بیا دنبالم.
خلاصه که من رفتم و بهار بی‌چشم و رو دنبالم آمد؛ راه راست را که نمی‌رفت، همش می‌پیچید این طرف و آن طرف.
کمی که گذشت گیتارش را از کمرش باز کرد و زد زیر آواز!
زمین که صدایش را شنید برف‌هایش را رُفت و موهایش را حنای سبز گذاشت. پرستو‌ها کنار بهار به پرواز در آمدند و درخت‌ها شکوفه‌های صورتی به موهایشان زدند. چشم‌ غره‌ای بهشان رفتم و گفتم:
ـ ندید پدید‌ها!
ولی دروغ نباشد، خودم هم هر چند وقت یک بار نیم نگاهی به پسرک می‌انداختم و سرخ شدن گونه‌هایم را به پای پیاده روی طولانی می‌گذاشتم!
به زندان که رسیدیم تابستان از جایش بلند شد و به پسرک تعظیم کرد:
ـ پارسال دوست امسال آشنا!
صدای خنده‌ی پسر میله‌های زندان را به لرزه در آورد:
ـ دیگه اومدم دیگه! یکم دیر شد آخه زمستون این‌دفعه بیشتر اذیت کرد.
نفسم را در سینه حبس کردم، به چه جرئتی سلطان زمستان کبیر را به اسم صدا می‌کرد!؟ خیلی زَهره داشت این بشر.
تابستان مرا دید و لبخندی گرم نثارم کرد:
ـ فک کنم دیگه احتیاجی به معرفی نباشه!


ادامه دارد...