روح تنها

لحظه ای جسمت را ساکت کن و به نوای روحت گوش بسپار...

بگذار من هم روحم را قلمم جاری کنم تا صدایم را بشنوی...

صدای قدم های خاک را می شنوی؟

نوای نفس های باران را چطور؟

گرمای محبت خورشید را در بدنت حس می‌کنی؟

بگذار باران تصمیم بگیرد، بگذار خاک حرف بزند، بگذار خورشید، اعتراف کند...

هم اکنون لالایی نسیم با تو همراه می شود، رودخانه، خنده هایش را به همراه پیش کش به نزد تو روانه می‌کند....

حالا کفش های روحت را بکن و قدم هایت را در چمن تیز و گل و لای خیس حک کن...

اگر هنوز روحت آشفته و غمگین است، پس چشمانت را باز کن و ببین روح هایی را که در کنار تو هستند...

ممکن است بعضی را بشناسی و بعضی برایت ناشناخته باشند، اما باز هم تو... میان آنها هستی....

پس انتخاب را به رنگین کمان روحت بسپار و اسم «روح تنها» را از جسمت پاک کن...

اگر باز هم تنها بودی ...

آنگاه آخرین قدم را بردار و به آسمان بنگر...

جواب....

همیشه...

آن بالاست...


مبارکه محمدی تبار (موعود)