فداکاری پروانه

فداکاری پروانه


_ دختر کی شمع اتاقش را روشن کرد و من در سیاهی ترس و ناامیدی ام روشنایی را دیدم... سکوت و تاریکی شب مرا به سمت آن روانه می کند، روشنایی کوچکی است اما مرا به سمت خودش می کشاند گویی آشنایی دیرینه ای با او دارم.

بال هایم از شدت ترس، توان پرواز ندارند، اما نور نزدیک است، اگر تنها کمی دیگر پرواز کنم من نیز به روشنایی خواهم رسید...

به پنجره رسیدم و بال هایم را بستم تا بلاخره کمی استراحت کنم، کنجکاو بودم که چه کسی در این شب تاریک و این زمان شمعی روشن می‌کند؟.

شمع کوچکی در کنار پنجره بود، تنها همان شمعی کوچک بود دخترک قلمش را برداشت و بر صفحه ی ذهنش چیزی نوشت، گویی تمام روحش را در قلمش جاری کرده بود، قطره های بارانی از صورت دخترک سرازیر شدند...

نمی دانستم کیست...

نمیدانستم چرا اینگونه میگرید...

اما دوست داشتم از صمیم قلبم اشک هایش را با بال هایم پاک کنم، او هم همان احساس را داشت، دخترک هم مانند من به دنبال نور کوچکی است تا تمام وجودش را به آن بسپارد...

شمع می سوزد و می سوزد، لحظه ای دیگر حتی شمع هم خاموش خواهد شد، در این هنگام روح من به پرواز در می آید....

میخواهم دور شمع بچرخم و بچرخم...

مشکلی نیست اگر بال هایم بسوزند، مشکلی نیست اگر بدنم خاکستر شود اما... اما من میخواهم این شمع کمی دیگر روشن بماند.، روشن بماند تا مرحم قلب زخمی و پژمرده ی او شود، دلم میخواست روی قلب پژمرده اش بنشینم و او را نوازش کنم اما اکنون بال هایم میسوزند تا روشنایی باقی بماند...

اشتباه نیست...

خودم میخواهم تا بسوزند و روشنایی حتی تا لحظه ای دیگر هم که شده زنده بماند.



نویسنده: مبارکه محمدی تبار (موعود)