* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
مهمان کوچک امام حسین
یادمه وقتی نه ساله بودم، با موهای فرفری و جثهی نحیفم از وسط آدم بزرگها به زور خودم را به جلوی صف، کنار خیابان میرساندم تا که دستههای عزاداری امام حسین را ببینم.
آخه میدونید، علاقهی زیادی داشتم که با لباس مشکی و زنجیر کوچکم در اول صفِ هییت باشم.
ولی خب متاسفانه به خاطر همان جثهی ناتوانم، همیشه در انتهای صف مرا قرار میدادند و خجالت میکشیدم و اصلا دیده نمیشدم.
ولی با آغاز محرم که مصادف شده بود با ده سالگی من، تصمیم گرفته بودم هر طور شده امسال نفر اول در صف هییت عزاداری باشم.
خودم را از هفتهها قبل آماده کرده بودم که امسال با یک هیبت بزرگتر از هم سن و سالهای خودم پا به میدان بگذارم تا که دیگر مسئول هییت محلهمون به من نگه " بچه جان برو ته صف ، این جلو برای بزرگترهاست "
همیشه با شنیدن این جمله، دلم میشکست.
محرم پارسال به مسئول هییت گفتم " مگه ما برای امام حسین عزاداری نمیکنیم، پس کوچیک و بزرگ نداره توی صف. "
در جوابم گفت : " چه حرفهای بزرگ بزرگ میزنی بچه جان، برو ته صف، نمیخوای برو بیرون بذار بقیه زنجیرشون رو بزنن "
ولی امسال تصمیم خودم را گرفته بودم که هر طور شده بروم جلوی صف و زنجیر بزنم.
اول محرم رسید و کفشهای برادر بزرگترم را قرض کرده بودم. درست بود که برای پای من چند شماره بزرگ بود، اما با چپاندن ورقهِ روزنامههای قدیمی و ضخیم در ته کفش، برای خودم کفشی مناسب و پاشنه بلند درست کرده بودم.
قبل از اینکه پا به کوچه بگذارم، داخل راهروی خانه، چند قدمی با کفشهای جدیدم راه رفتم تا که قِلقش دستم بیاد.
با اعتماد به نفسی بالا، وارد کوچه شدم و خودم را خیلی با ابهت در نظر مردم نشان میدادم تا که باورشان شود من آن پسر کوچک پارسال نیستم.
به جلوی در مسجد رسیدم. باز هم ، همان ازدحام هرساله در مقابل مسجد تکرار شده بود.
در گوشهی جنوبی خیابان، چند تا از دوستانم را دیدم که در حال تمرین سینهزنی و قلقگیری بودند که بیشتر شبیه به رخ کشیدن زنجیر زدنشون بهم همدیگر بود تا که گرم کردن خودشان.
خیلی آرام قدم برمیداشتم تا که کسی متوجه کفشهای برادر من نشود.
چند قدم جلوتر که رفتم، آقای سیفی مسئول هییت را دیدم که در حال هماهنگی بین صفها، مداحان و نوازندگان بود و اصلا توجهی به من نداشت که از کنارش رد شدم.
وقتی صفها به فرمان سیفی در حال تشکیل شدن بود، خودم را قایم موشکی به اولین صف رساندم تا که اولین زنجیر زن هییت امسال من باشم. با یک پیرمرد خوشرو و خوشمزه برخورد کردم، برخلاف سیفی بود که جرات نمیکردی حتمی به چشمانش زل بزنی.
پیرمرد خوشرو دستش را بر سرم گذاشت و برای اینکه همقد من باشد، به حالت دو زانو کمی خم شد.
- : " خوش اومدی پسرم به هییت اباعبدالله، اینجا چه کاری میکنی !؟ "
بدون مقدمه به چشمانش زل زدم و گفتم : " باید برم ته صف ؟ "
- : " نه، کی گفته باید بری ته صف !؟ "
- : " اون آقای سیفی. آخه سه ساله که میام هییت مسجد، ولی نمیذاره من جلوی صف باشم، منو میبره ته صف و میگه تو بچهی هنوز. حتی موقع غذای امام حسین، به من که میرسه به دوستاش میگه یک دونه غذای بچه بدین اینجا. بعدشم امسال برای اینکه اینجا باشم، کفشای داداش بزرگم رو توش روزنامه گذاشتم و پوشیدم"
پیرمرد خوشرو با لبخندی شبیه ملائک جلوی من کاملا زانو زد و پیشانی من را بوسید.
دوباره دست را بر سرم گذاشت و موهایم را شانه کرد و گفت : " امروز تو باید جلودار هییت امام حسین باشی. قبوله!؟ "
من با خوشحالی وصفناپذیری که وجودم را گرفته بود با نیمنگاهی که بین من و سیفی رد و بدل شد رو به پیرمرد به تته پته افتادم
- : " آره دوست دارم، ولی من کوچیکم و آقای سیقی نمیذاره. "
- : " تو کاری به این کارا نداشته باش پسرم، تو مهمون امام حسینی نه آقای سیفی "
در همین حین آقای سیفی از راه رسید و با خشمی درونی دستش را به سمت من دراز کرد که مچ دستم را بگیرد و به ته صف مرا منتقل کند. ولی پیرمرد خوشرو مانع این کار شد و جلوی من و سیفی سد شد.
- : " خجالت بکش سیفی. این پسر معصوم رو هرسال از جلوی صف میبری ته صف و تحقیرش میکنی. مهمون امام حسینه و برای امام حسین اومده گریه کنه و زنجیر بزنه، نه برای تو. حق نداری با مهمونای امام حسین این بدرفتاری بکنی "
سیفی کاملا در حال جوش بود و نمیتوانست حرفی بزند، چون تمام بزرگترها هواخواه من شدند.
سیفی هر چه تقلا میکرد که حرف حرف خودش باشد، فایده نداشت.
در بین مشاجره سیفی و پیرمرد، متوجه شدم آن پیردمرد خوشرو اسمش " حاج رحیم " است.
حاج رحیم با تمام قوا، سیفی را محکوم کرد. سیفی به گوشهی از خیابان رفت و زیر درخت چنار، پاکت سیگارش را با عصبانیت درآورد و با دستان لرزان، یک نخ سیگار را روشن کرد. چنان تند تند پُک میزد که انگاری در مسابقات المپیک سیگارکِشی شرکت کرده است.
به یکباره صدای حاج رحیم بلند شد، رو به همه ایستاد و گفت : " عزارداران امام حسین. ما همه دوستداران حسینیم ، دوستداران مردانگی، دوستداران آزادگی و معرفت. باید یاد بگیریم مرد باشیم، نه اینکه نام مرد را به یدک بکشیم. ما همه مهمون حسینیم و برای او گریه میکنیم. پس حق نداریم به مهمونهای کوچیک حسین زور بگیم و تحقیرش کنیم."
با صدای تکبیر بزرگان هییت، سخنرانی حاج رحیم قطع شد و دوباره ادامه داد : " از امروز صف هییت، تغییر میکند و کوچیکترها در جلوی صف باشند و الباقی پشت سرشان زنجیر و سینه میزنیم "
این تصمیم جالب و عجیب، سیفی را به جوش آورد و صحنه را ترک کرد و سوار ماشینش شد رفت.
تمام بچههای محل، چه همسن و سالهای من چه کوچکترها هورا کشیدیم. انگاری که تیم ملی فوتبال رفته باشه فینال.
حاج رحیم با صدای بلند گفت : " بچه ها آروم باشید، ناسلامتی جلوی مسجد و عزادار حسینیم ها "
به دستور حاج رحیم، صف تغییر رویه پیدا کرد و همه بچههای قد و نیم قد به اول صف رفتند و بزرگترها در ادامه به ته صف رفتند.
مداحان و نوازندگان، مراسم را شروع کردند و همگی از سینهزنان تا زنجیرزنان شروع کردیم به حرکت به سمت میدان اصلی شهر.
مردم محله و محلههای بعدی هم در کنار هییت ما سینهزنان همراه ما میاومدند و از تغییر شکل صف، تعجب میکردند که نکند از ته صف دارند به ما ملحق میشوند. ولی بعد مدتی همه مردم، متوجه پیروزی حاج رحیم بر سیفی شدند.
در آپارت ببنید :
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/eVpHd
مطلبی دیگر از این انتشارات
فداکاری پروانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه کودتای بهار(۱)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سپاس الهی