هیچ چیز یعنی همه چیز...


در صحنه ای بی انتها او را می دیدی...می رقصید و می رقصید تا جایی که جانی در بدنش نماند...

هر روز، هر شب....

در کلبه ی چوبی خود که میخوابید، قصری را می پنداشت که پر اند از شکوفه های لاله...

نیمه های شب...قلم به دست می گرفت، تمام روحش بود و قلمی که در دست داشت...

نه دری می شناخت، نه دیواری...

نه خوابی می دید، نه بیداری...

دوباره... قلمی بود و کاغذی، شمعی بود و پروانه ای... می چرخید و می چرخید...

صبح که می شد، سبد گلی به دست می گرفت، کاغذ و قلمش را بر می داشت... به دشت لاله ها می رفت، گودالی می کند و قلم و کاغذ را دفن می کرد... روی آن گل می ریخت و با خداحافظی، دیدارش را پایان می بخشید...

او هربار، تکه ای از روحش را دفن می‌کرد...


بعضی ها نیز همین اند... تلاشی می کنند که سود ندارد... غذایی می خورند که سیرشان نمی‌کند، کاری را می‌کنند که نمی دانند چیست...

تنها زنده اند ، زندگی نمی کنند... زندگی را دفن می‌کنند و رویش را با خاک و گل می پوشانند...

پرنده که بی پرواز نمی شود....

دشت که بی لاله نمی شود....

از زندگی چه می خواهند، نمی دانند...

از دنیا چه می خواهند، نمی دانند...

نادان هایی که خود، مفصر جهل خویش هستند...


چشم هایت را باز کن...

این بار نه چشم سرت را، چشم روحت را باز کند...

بنگر ابر را...

بو کن لاله را...

احساس کن نور را...

آنوقت حتی اگر هیچ هم نباشی، باز هم می دانی که هیچ چیز یعنی همه چیز....



مبارکه محمدی تبار (موعود)