* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
آسوده بخواب
در خشکیِ عقیم و سوزانِ روستا؛ تنها ارگِ سردار بود که استوار و آرام، امنیت مردم را تماشا میکرد.
دادشاه؛ تنها بازدیدکنندهِ و مونسِ ارگ بود، که هر روز به او سر میزد. وقتی که داخل ارگ میشد، آهسته قدم برمیداشت، تا که سردار محمدحسینخان نارویی و سربازانش بیدار نشوند یا اینکه خدم و حشم، او را نبینند.
هر چه قدر هم که مراعات میکرد، باز هم گرد و خاکی نرم و سفید، سرتاپای دادشاه را میپوشاند.
دادشاه هر روز برای دیدار سردار؛ تمام ارگ را میگشت و هر بار صدایش را از گوشه و کناری میشنید، اما خبری از او نبود.
معلوم نبود سردار در کجای این ارگ با تنهاییاش خو گرفته است که بیخبر از بیفکری و لاقیدی، سربازانش است و نمیداند که آنها پستهایشان را ترک کردهاند و هر لحظه ممکن است مهاجمان، به روستا یورش ببرند.
دادشاه دواندوان و زیگزاگی؛ از میان ستونهای نور که دریچه سقفهای گنبدی را دریده و دستشان را به زمین رسانده بودند، پیش میرفت. به طبقات پایین ارگ رسید که برخلاف هوای سوزنده روستا، بسیار سرد و نچسب بود. آب دماغش را بالا میکشید و فینفین میکرد و هرازگاهی؛ با یقهاش یا گوشه پایین پیراهن بلند وسفیدش، بینیاش را پاک میکرد.
عواقبِ سرما برای دادشاه؛ معضل بغرنجی نبود، بلکه تنها نگرانیاش آن بود که، قبل از هر پیشامدی که مردم روستایش را تهدید کند؛ بتواند سردار و سربازانش را پیدا کند، تا که از ارگ محافظت کنند.
دو طبقه ارگ را چندین بار تفتیش کرد اماخبری از سردار و سربازانش نبود، حتی صدایی از خانواده و خدم و حشماش هم به گوش نمیرسید.
از نظر دادشاه این غیبت دستهجمعی، بدترین پاسداری از روستا است و به هیچ وجه این بیبندوباری و سهلانگاری، به کَتش نمیرفت.
چندین بار دیگر؛ دورتادور ارگ را چرخید، اما بیفایده بود. تنها تکدرختی، وسط حیاط بود که مثل همیشه از ارگ نگهبانی میداد.
دادشاه که قدمهایش به سوی درخت؛ جهت میگرفت، نور ملایمی بر صفحه نیلی آسمان نقش میبست، نسیم دریاییی میوزید، او را آرام کرد و از جنبش بازداشت.
خورشید به سر او میتابید. گرمای مطلوبش؛ آرامآرام، مغزش را خشک کرد. چونکه دیگر خبری از بالا کشیدن آب بینی و فینفینهای اعصاب خردکن نبود.
دادشاه جلو رفت و مقابل درخت تکیده، که تنها وارث باقیمانده روستا و ارگ بود، تعظیم کرد.
چشمان سیاهش با شیفتگی، شاخههای خشکیده و تن خمیده درخت را لمس میکرد؛ دیگر تندی آفتاب، دادشاه را نمیسوزاند.
چشمانش میدرخشید و از روی پیراهن پنبهای سفیدش؛ تنش را میخاراند، چنان مجذوب و شیفته درخت شده بود که متوجه حضور پدرش در پشت سرش نشد.
شاهینخان؛ با قدی بلند، مقابل اشعه خورشید که به سوی دادشاه میشتافتند، ایستاد. با پیراهنی بلند، تنبانی پرچین و دستاری که روی سینهاش آویزان بود، به دادشاه گفت : " داداشاه برای چی اومدی اینجا ؟ "
- " اومدم دنبال سردار ..."
- " پسرم. اینجا یک ارگ قدیمیه، سردار و خانوادشم؛ سالها پیش مُردند "
دادشاه چند ثانیه به درخت نگاه کرد و رو به پدرش گفت " آخه شبها میاد بهم میگه دادشاه، حواست به خونم باشه "
- " پسرم دادشاه. اون فقط یک خوابه. تو اگه میخوای از سردار و ارگش؛ محافظت کنی، کافیه نذاری کسی به خونش آسیب برسونه "
- " یعنی اینجوری میشه مراقب باشم!؟ یعنی باید چه کار کنم که کسی آسیب نزنه !؟ "
پدرش، دستانش را بر روی شانه دادشاه گذاشت و با مهربانی چشمانش، از او خواست که بلند شود.
- " آره چرا نشه پسرم ... پسر قهرمانم. بیا بریم توی راه خونه برات میگم ... "
دادشاه عضلات پاهایش را سفت کرد و به کمک پدرش ایستاد و پیراهنش را تکان داد. آرام و شمرده، پابهپای پدرش همقدم شد. در مسیر همراهی با پدرش، ضربان قلبش تغییر کرد.
وقتی از در اصلی ارگ خارج شدند. دادشاه رو به صحن اصلی ارگ ایستاد و با صدایی رسا گفت " من سرباز توام سردار. آسوده بخواب"
عکاس : سعید شاه حسینی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خواب شبانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
صبر یا عجله ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
" اشارهای به پشت صحنه موفقیتم "