" آلنوش "


در نیمه‌های شبی طوفانی ، در روزهای پر تلاطم انقلابِ ایران ، جوانی شهرستانی در حاشیه پیاده‌رو ، با بی‌میلی از مقابلِ سینما توسکا و بعد از مابین بازارچه می‌گذشت ، تا که به خانه‌ِ مستاجری‌اش در محله جوادیه برسد.

صدای رعد و برق پرتو افکنی می‌کرد و غرش طوفان در خیابان‌های باریک و خلوت می‌پیچید.

صدرا در خانواده‌ای کاملا مذهبی به دنیا آمده بود ، که خودش به آن اعتقادی نداشت و به اندازه خانواده‌اش ، چندان پایبند و مقید نبود. ولی با این حال ، جوانی تحصیلکرده‌ای بود که طبعِ شاعرانه‌ِ و رویاپردازی‌اش او را به سمت نویسندگی سوق داده بود ، چیزی که آن روزها کمتر به آن توجه می‌شد.

این بی‌توجهی از دلِ خانواده‌اش شروع شد و تا میان همکارانش که در خط تولیدِ نخریسی کار می‌کردند ادامه داشت.

صدرا ، در اوایل به دنیای ایده‌آل خودش فکر می‌‌کرد ، که در انزوا با مطالعات فراوانش به آن رسیده بود.

ولی بعد مدتی با رفتارهای سرد اطرافیانش نسبت به تفکر و آرزو‌هایش ، افسرده شده بود.

استاد قدیمی‌اش به این افسردگی مزمن پی برده بود و از او خواست برای درمان آن ، به تغییر محیط خودش بپردازد. پیشنهادش این بود که به پایتخت مهاجرت کند.

و حالا با کمک استاد ماهان و دوستش ، در تهران ، در کارخانهِ سیمان شروع به کار کرد ، تا که به رویا و آزادی که انتظارش را داشت برسد.

صدرا در اوج انقلاب ، به تهران مهاجرت کرد.

در آغاز هیاهوی آن دوران ، ذهن مشتاقش ، او را به سوی کشاند که نظریه‌های سیاسی و فلسفی‌اش را در هر جمعی ارائه می‌داد که زیاد به مزاج انقلابی‌ها خوش نبود.

ولی با خون‌ریزی‌هایی که در کوچه و خیابان به راه افتاده بود ، طبع شاعرانهِ و حساس او را متشنج کرد ، که باعث شد او از جامعه و جهانی که در آن نفس می‌کشید پشمیان شود و خود را در خانه‌اش حبس کرده بود.

آنجا ، در یک خیابانِ دلگیر که بر روی دیوارهایش دل‌مردگی و کمی آزادی نقش بسته بود ، نفس می‌کشید.

گاهی خودش را به کتابخانه‌ شهر می‌رساند ، تا در قلبِ نویسندگان مُرده ، ساعت‌های ممتد ، کندوکاو کند و در میان ورقه‌های کهنه و خاک گرفته ، غذای روحش را تامین و سیراب کند.

آن‌قدر به خواندن کتاب‌های مختلف ، اعتیاد پیدا کرده بود که به عبارتی مُرده‌خوار کلمات شده بود.

اگر چه صدرا تنها و منزوی شده بود ، اما اخلاق بسیار گرمی داشت.

آن‌قدر در انزوا ماند که به جوانی‌ پیر مبدل شده بود ، خجالتی و به طرز عجیبی به واکنش‌های دنیا بی‌اعتنا شده بود که در روابط عاطفی و اجتماعی‌اش تاثیر گذاشته بود.

ولی با این حال ، صدرا ، شیفتهِ و عاشق روابط با زنان و زیبایی‌هایشان بود.

به طوری که در خواب و بیداری‌اش ، با زنی رویایی ‌، ساعت‌ها گفتگو می‌کرد و از دردهایش برای آن می‌گفت و از آرزوی نوشتنی که سالهاست به آن نرسیده است.

شبی ، در بین خواب و بیداری‌اش ، اتفاقی برایش رخ داد که او را منقلب کرد. چهره‌ی زنی را دید که زیبایی‌اش قابل وصف و زمینی نبود و این رویا ، بارها و بارها ، اتفاق افتاد و او را به مرز جنون رساند.

شبی که از مرکز شهر به سوی خانه‌اش بازمی‌گشت.

در میانه خیابان‌هایی که حکومت نظامی آن را خلوت کرده بود ، بی‌توجه به قوانین حاکم ، پرسه می‌زد.

صدای طوفان در میان ساختمان‌های کوتاه و مغازه‌های خالی می‌پیچید.

او به میدان کشتارگاه رسید ، میدانی که ، مانند نامش ، خون مردمان زیادی در آن سرریز شده بود.

رعد و برق ، لحظه‌ای خانه و مغازه‌های اطراف را روشن می‌کرد و لرزه‌ای بر دل آشفتگان محله می‌انداخت.

قلبِ صدرا از دیدن چنین صحنه‌ای که در آن قرار داشت ، فرو ریخت و به خود می‌لرزید. که ناگهان ، حجمه‌ای از سیاهی را در گوشه میدان دید. نزدیک‌تر شد و زن سیاه‌پوشی را دید که بر روی سکوی که به خون آغشته بود ، نشسته بود و صورتش را با دستانش پوشانده بود و صدای ناله‌ای از لای انگشتانش ، میدان را پر کرده بود.

دسته‌دسته موهای نامرتب و باران خورده‌اش در دست باد به هر طرفی می‌وزید.

صدرا متهورانه ایستاد. در چهره آن زن ، چیزِ مخوفی وجود نداشت که بخواهد از آن بترسد. ظاهر زن را برانداز کرد و به این نتیجه رسید که باید از قشر ضعیف جامعه باشد.

و حالا اینکه چرا این موقعِ شب ، در این ساعت منع عبور و مرور ، این زن در میدان کشتارگاه نشسته و شیون می‌کند ، برای او بسیار عجیب بود.

حدس می‌زد که شاید به خاطرِ مرگ یکی از عزیزانش که طی روز گذشته در این میدان به ابدیت رفته‌ است ، به عزایش نشسته است.

نزدیک‌تر شد تا که زن را واضح‌تر ببیند ، با حالتِ همدردی او را صدا زد.

زن ، تا الان لحظه متوجه حضور صدرا نشده بود ، سرش را بالا آورد و وحشیانه به او خیره شد.

در نورِ درخشانِ رعد و برق ، صدرا چیزی را دید که باورش نمی‌شد.

همان چهره‌ای که بارها و بارها در رویا و خلسه‌هایش دیده بود.

از چهره زن ، رنگ پریدگی و افسرده‌حالی را می‌توان دید ، انگار سالهاست که مُرده است و رنگ خوشی را به خود ندیده است.

اما به طور مسحور کننده‌ای زیبا و معصوم بود.

صدرا در حالی‌ که از ترس می‌لرزید و با احساسات اندوه خود در جدال بود ، به زن نزدیک شد و به او از خطر ماندن در این ساعت از شب که حکومت نظامی است ، گفت و از خشم طوفان و هوای سرد برایش تشریح کرد.

زن با نگاهی معنادار به صدرا خیره شد و بهت‌زده به آن‌طرف میدان اشاره کرد.

گویا که امروز ، یکی از عزیزانش در این میدان ، توسط نیروهای نظامی ، کشته شده و از دست داده است.

زن با لحنی آرام و غم‌زده گفت : " من دیگه هیچ عشقی روی این زمین ندارم "

صدرا گفت : " این‌طور نگید ، بالاخره خانواده که دارید ، اون‌ها بهترین عشق‌های زندگی‌تون هستن "

و زن پاسخ داد : " بله ، داشتم ، ولی الان همه‌شون زیر خروارها خاک خوابیدند "

و قلب صدرا از شنیدنِ این کلمات ذوب شد و نمی‌توانست اشک‌های بی‌صدایش را در زیر باران که گونه‌هایش را خیس کرده بود را آرام کند.

- : " اسم من صدرا هستش ، اگه پیشنهاد یک غریبه شهرستانی رو بدون سوتفاهم قبول می‌کنید ، من می‌تونم خونه‌ی کوچیکم رو به عنوان اقامتگاه به شما بدم و خودمم در پشت‌بام یا خانه کسی دیگر می‌خوابم. خوشحال می‌شم منو به عنوان یک دوست اجتماعی ببینید و پیشنهادم از رو حسِ انسان‌دوستانه. راستش من هم مثل شما تنها و منزوی‌ام ، یعنی خانواده دارم ولی انگار که ندارم. خیلی از آرزوهایم رو کُشتند. منم صادقانه ، هر کاری می‌کنم که شما در امنیت کامل و آرامش باشید ، نمی‌ذارم که کسی به شما آسیب برسونه."

شوق صادقانه و مهربانی صدرا ، در رفتار و حرف‌هایش موج می‌زد و کار خودش را کرد و لهجهِ شهرستانی‌اش هم به کمکش آمده بود. برای زن ثابت شد که ، صدرا ، از آن دسته مردان بی‌بند و بار نیست و می‌تواند به آن اعتماد کند.

آن زن ، وقتی توانست حقیقت کلام را از چشمانش بخواند و شوق انسانیت را لمس کند ، بی‌چون و چرا خود را به صدرا سپرد.

زن با اعتمادی کامل به صدرا تکیه کرد و آن‌ها با هم از چند خیابانِ خالی از هیاهو گذشتند.

طوفان کمی از غرش خود را کمتر کرده بود و قطرات باران کمتر به هر سوی سَرک می‌کشیدند و صاعقه در آن سوی شهر می‌غرید.

تهران سرتاسر به سکوت فرو رفته بود.

آن فورانِ خشم و شور مردمان برای انقلاب ، ساعتی خاموش شده بود ، تا برای فورانِ فردا ، نفسی تازه کند.

صدرا ، زن را از میان خانه‌هایی که شورِ زندگی را از یاد برده بودند ، در نزدیکی دیوار‌های خونین و آغشته به شعار ، به خانه‌اش رسید.

زن به یک‌باره گفت : " شما ، ارامنه هستی !؟ "

صدرا با تعجب از سوالِ آن زن جواب داد : " نه ، چطور مگه خانم !؟ "

زن همان‌طور که سرش را به روی شانه صدرا تکیه زده بود ، نیم‌نگاهی حیرت‌زده به آن انداخت و گفت : " یعنی مسلمان هستی !؟ "

صدرا بیش از قبل ، متعجب شد و گفت : " مگه نباید باشم "

صدرا ، همان‌لحظه در را باز کرد و زن ادامه داد : " چون اجازه دادی بهت تکیه بزنم و لمست کنم ، گفتم شاید از ارامنه باشی! "

صدرا دست زن را با احترام گرفت و به داخلِ خانه ، دعوتش کرد و ادامه داد : " نه ، انسانیت و شرف ، هیچ ارتباطی به دین و مذهب و نژاد ندارد "

زن با شنیدن کلماتی که از ذهنِ غنی صدرا خارج شد ، بیشتر به بودن در کنار صدرا ، اعتماد کرد.

چند لحظه‌ای کوتاه نگذشت که وارد سرسرای خانه شدند.

اولین بار بود که مهمانی به خانه صدرا می‌آید و خجالت می‌کشد.

به خاطرِ بی‌آب و رنگ بودن و کوچکی خانه‌اش ، در مقابل آن زن خجالت‌زده شد. در افکارِ پریشانش ، خودش را سرزنش می‌کرد که کاش ، زن را به هتل یا مسافرخانه‌ای خوش آب رنگی می‌برد.

او فقط یک اتاق ، یک سرسرای قدیمی داشت که تمام آن گچ

سفید بود که به زردی نشسته بود.

سقف خانه‌اش با گچبری‌های هشته تزئین شده بود ولی سال‌هاست که رنگِ رخساری به آن نمانده بود و گل‌های ارغوانی‌اش به داوودی تبدیل شده بود. و مبلمانش زمانی نشانه‌ی تجمل بود ، ولی حالا محلی برای ننشستن بر روی زمین بود.

گوشه‌ خانه‌اش روی یک میز ، پر از کتاب و ورقه‌های پراکنده‌ای که مملو از خاطرات ، تفاسیر و ایدئولوژی‌هایش و در گوشه‌ای از خانه ، زیر پنجره ، تخت‌خوابش قرار داشت.

صدرا سعی کرد از معایب خانه‌اش برای زن ، بازگو نکند ، تا که بیشتر احساس ندامت نکند و او را با ظاهر خانه‌اش قضاوت نکند.

ولی زن ، خلاف این نظر را داشت و با نگاهی محبت آمیز ، به اجزای خانهِ نگاه ‌می‌کرد و نیم‌نگاهی به صدرا داشت.

نور کافی توسط چراغ‌ها تامین شد و فضای خانه را بهتر آشکار کرد و صدرا بهانه‌ بیشتری داشت تا که به تماشای زن بپردازد. بیشتر از قبل و حتی رویاهایش ، از زیبایی او سرمست شد.

صورت او رنگ‌پریده و رگه‌های از ترس داشت ، ولی با این حال ، ذره‌ای از زیبایی مسحورکننده‌اش کسر نشده بود.

زیر نور ، موهای سیاهِ پریشان و نم‌خورده‌اش ، دسته‌دسته در اطراف شانه‌هایش ریخته بود و جذابیت‌اش را دوچندان کرده بود.

چشمانش بزرگ ، براق و حالتی منحصر به فرد داشت که صدرا مدت‌ها با آن درگیر بود و حالا از نزدیک با آن روبرو شده بود.

تا جایی که لباس بلندِ سیاهش که خیس شده بود و به تنش چسبیده ، اندامش در تناسب بی‌نقص بود و مانند دختران فرنگ شده بود. با اینکه زن ، ساده‌ترین لباسش را پوشیده بود ، با حفظ پوشش ، راز زیبایی آن ، یک ربان مشکی پهن بود که نقشِ گل‌های رز و سوسن بر روی آن دیده می‌شد ، که آن را دور گردنش بسته بود.

حالا صدرا سر در گم بود که برای این زن بیچاره که به او پناه داده بود چه کند ، تا طعم امنیت و آرامش را بچشد و امشب را آسوده به خواب برود.

در این فکر بود که به قول خودش عمل کند و خانهِ را برای آن زن بگذارد تا که با خیال راحت استراحت کند و روز سختی که پشت گذاشته بود را از خاطرش پاک کند.

ولی حالا زیبایی زن چنان طلسمش کرده بود که حتی جرات نداشت فکر جدایی از او را به ذهنش راه بدهد.

رفتارِ زن ، خاص و توصیف ناپذیر بود و این یکی از دلایلی بود که جدایی صدرا را سخت می‌کرد.

زن از لحظه‌ای که وارد خانهِ شده بود ، دیگر حرفی از مرگ عزیزانش نزد و اندوهش دیگر فروکش کرده بود.

زن مثلِ خودِ او ، تنها و منزوی بود و می‌توانست به آن اعتماد کند ، چون هر دویشان منقلب و نامنظم بودند و به راحتی همدیگر را درک می‌کردند.

صدرا در یک لحظه مغلوبِ احساساتش شد و ترس نگفتن‌اش را کنار گذاشت و علاقه‌اش را به زن ابراز کرد. به زن از رویای اسرارآمیزش گفت که مدت‌هاست در خواب و خلسه‌هایش او را دیده و قلبش را تسخیر کرده است.

زن به طرزِ عجیبی تحتِ تاثیر نطقِ عاشقانه و خالصانه صدرا قرار گرفت و گفت او هم چنین احساسی ناگهانی و همان‌قدر توصیف‌ناپذیر ، نسبت به او پیدا کرده است.

و حالا دیگر ، حرف‌هایشان هدفمند شده بود و از آرزوهای بر باد رفته ، عشق‌ دست‌نیافتنی‌ و آداب ازدواج‌شان در دین و فرهنگِ خودشان حرف زدند.

صدرا ، بعد از آن همه کشمکش با رویاهای شبانه‌اش ، دیگر می‌دانست نام زن رویاهایش چه است و چه دین مذهبی دارد.

نام زن ، آلنوش بود به معنای عروس زیبایی‌ ، دختری از تبار ارامنه ، که در این شهرِ شلوغ ، منزوی و تنها بود. و حالا با وجود صدرا ، دیگر می‌توانست خلایی در تنهایی‌اش حس نکند و قلبش را مملو از عشقِ سیراب‌ناپذیر او کند.

آلنوش همان‌طور که دستانش را در دستان صدرا گره زده بود از نگرانی که بابت مخالفت خانواده صدرا برای تفاوت و قوانین دست و پا گیر در دین‌شان‌ بود گفت.

صدرا این نگرانی را حس کرد ولی بروز نداد. با قدرت و کمک از افکارِ آزادی‌خواهانه‌اش گفت : " ما چرا باید بترسیم و جدا بشیم ؟ قلب‌هامون یکی شدند. منطق عقل و انسانیت میگه که ما یکی هستیم. برای پیوند دو روحِ پاک ، نیاز به رسم و رسوم پوسیده و دست و پا گیر نیست. "

آلنوش با جدیت و چشمانی پر از اعتماد گفت : " یعنی میشود!؟ "

صدرا با قدرت کلامش ، تکرار کرد : " نگران نباش ، برای همیشه کنار هم می‌مانیم. "

آلنوش دست صدرا را به گرمی فشار داد و گفت : " پس ، من برای تو همیشه می‌مانم." خودش را به صدرا نزدیک کرد و سرش را بر سینه او گذاشت و در اتاقی که هنوز گرما ساکن نشده بود ، از گرمای تن او قرض گرفت و به آرامی خوابید.

روز بعد ، در حالی که عروس هنوز خواب بود. صدرا اول صبحِ ، با اعتماد به نفسی که نظیرش را تا به امروز ندیده بود ، بیرون رفت تا وسایل صبحانهِ را تهیه کند و در فکرش این بود که دنبال خانه‌ای بزرگتر برای زندگی مشترک‌شان بود و بعد از آن برای دلجویی پیش خانواده‌اش بروند و بساط عروسی‌شان را به پا کنند.

با همین افکار و اعتماد ، وقتی که به خانه برگشت ، آلنوش هنوز خواب بود ، خیلی آرام سرش بر روی متکا ، به یک‌طرف خم شده بود و دستانشِ آزادانهِ هرکدام به سویی رها شده بود.

آلنوش را صدا کرد ولی جوابی نشنید. جلوتر رفت تا او را با تکان دادن بیدار کند و از حالتی که خوابیده بود بیدار کند.

اما وقتی که دستِ زن را گرفت ، سرد و بی‌روح و بدون نبض بود.

انگار سالهاست که نبض ندارد و خونی در بدنش جریان نبود ، انگار با سرنگ خالی شده بودند. در یک کلام ... مُرده بود!

صدرا وحشت‌زده و دست‌پاچه بود و به ناچار اهالی محل را خبردار کرد.

چند مرد و زن به داخل اتاق آمدند ، همگی گیج شده بودند و به ژاندارمی خبر دادند

افسر ژاندارمی که واردِ اتاق شد ، با دیدن جسد جا خورد و فریاد زد : " خدای من ، این زن چطوری اینجا اومده !؟ "

صدرا با حرکات اهالی محل و افسر ، کاملا گیج و منگ شده بود و منظور آن‌ها را نمی‌فهمید که از چه چیزی صحبت می‌کنند.

شتاب‌زده و هراسان گفت : " شما در مورد آلنوش چی می‌دونید !؟ "

با شنیدن نام آلنوش ، همه داخل اتاق به همدیگر نگاهی معنا‌دار و متعجبی کردند.

افسر داد زد : " می‌دونم ؟ آلنوش خانم ، دیروز عصر ، تو همین میدان کشتارگاهِ پایین خیابون ، توسط نیروهای حکومت ، تیر خورد و مُرد! "

یکی از خانم‌های داخل اتاق با لحنی گریان روه به صدرا گفت : " من خودم بغلش کردم ، تیر به گردنش خورده بود "

صدرا بیشتر از قبل گیج شده بود و نمی‌توانست باور کند که این حرف‌ها حقیقت داشته باشد.

با ترس و بی‌اعتمادی ، جلو رفت و آن ربان مشکی زیبا را از دور گردنش باز کرد. محل اصابتِ تیر را دید و دیگر شک‌اش به یقین تبدیل شده بود.

به روی زانوهایش افتاد و بارها فریاد زد : " یعنی شیطان من را تسخیر کرده ، یعنی شیطان من را تسخیر کرده "

کسانی که در اطرافش بودند سعی کردند آرامش کنند ، اما نتوانستند. باور وحشتناکی بر او چیره شده بود که یک روح شیطانی به جسدِ آلنوش جان دوباره داده بود و او را به حرکت واداشته بود تا او را به اسارت خود در آورد تا که بتواند صدرا را درگیر هوا و هوس کند.

صدرا تا مدت‌ها بعد ، تعادلِ روحی خود را از دست داده بود که سرانجامِ ، در یک دیوانه‌خانه جان داد.

نویسنده : مصطفی ارشد