" انتظار واهی "

همه به من می‌گویند ، برای زندگی کردن باید تلاش کرد یا مرگ را به جان خرید.

ولی نمی‌دانند که درد من چیست ! انتظار ...

انتظار ، کوفتی‌ترین چیزی است که این‌روزها آن تجربه کردم که کمتر از مرگ هم نبوده است.

چرا باید هر روز به جرمِ سادگی‌ام ، صبوری کنم و کنارِ ساحلِ تا پس از غروب ، چشم بدوزم به منتهی‌الیه اقیانوسی که تو قرار بود یک‌روز بیایی.

از آن‌جایی که تو هستی خبر ندارم ، ولی می‌دانم که خبر نداری ، صندلی‌ات سرد شده است ، پایه‌هایش در دلِ ماسه‌ها جا خوش کرده است. خودش هم کلافه شده است از بس که نیامدی.

خبر نداری که من و تک‌تکِ ماسه‌ها ، پرندگان دریایی و حتی ماهی‌های آزاد ، چطور در انتظارت به گِل نشستیم.

خبر نداری که پس از آن همه بی‌قراری و انتظارِ بی‌ثمر ، یک مرد آزاد هستم.

مرد آزادی که فرجامِ انتظار آن فرا رسیده است و حالا باید از مرز مرگ عبور کند.

امیدوارم که بتوانم از مرز عبور کنم.

و حالا آرزو می‌کنم روزی که برگشتی ، روی همان صندلی که برای تو گذاشتم ، یک‌ساعت به انتظارِ کسی بنشین که دوستش داری.

تازه متوجه می‌شوی که انتظار واهی ، چقدر کوفتی است.

من ، امیدوارم روزی که برگشتی ، دریا آبی باشد.


نویسنده : مصطفی ارشد