بارلیچ بیگانه

سرمای استخوان شِکن ساحل بارلیچ، همیشه برای مردمان شهر‌های دیگر، یک پدیده باورنکردنی بوده است. شهرستان بارلیچ در شمالی‌ترین نقطه کشور آنتوراوا، از اوایل سپتامبر تا آغاز دسامبر، به نقطه اوج سرما می‌رسید. خلق و خوی مردم این شهر، دیگر همرنگ این هوای نچسب و بی‌روح شده بود، حتی در دیگر فصل‌ها هم این مزاج بیگانه‌خو، درونشان ریشه دوانده بود..

از دو سال پیش که ماریا برندن، بورسیه دانشگاه بارلیچ در رشته جامعه‌شناسی را گرفته بود، هر روز درون پارکِ مقابل ساحل می‌نشست و مردمانی را که با عجله و بی‌توجه به همدیگر، در رفت و آمد بودند را زیر ذره‌بین خود می‌گرفت و هر چند دقیقه درون دفترچه یادداشت‌اش که با نوارهای سبز و گل‌های بنفشه کوچک، تزیین کرده بود، نکاتی را می‌نوشت و با گذاشتن عینک بر روی موهایش، مردم را تماشا می‌کرد.

فضای ساحل بارلیچ، خاکستری شده بود. موج‌های از هم گسیخته در لابه‌لای دودهای غلیظ، سر از ساحل و سنگ‌فرش‌ها در می‌آوردند. رهگذران هیچ از پاشیدن و ترشح آب، گریزی نداشتند.

ماریا هیچ از این رفتار و سبک جمعی مردم این شهر، رضایت نداشت و معتقد بود که این یک نوع ناهنجاری بی‌جنبش و آرام است. عقربه‌ها از چهار عصر گذشته بودند و روشنایی رو به سیاهی سوق گرفته بود. ماریا به پانسیون دانشگاه بازگشت.

بدون توجه به هم‌اتاقی‌اش لیزا، با همان شال و کلاه آبی بافتنی مادربزرگش و کاپشن نارنجی‌اش، روی تختش دراز کشید و به کف تخت بالایی، خیره ماند.

لیزا هم مانند خودش بورسیه این دانشگاه شده بود، اما لیزا از جنوبی‌ترین شهر به نام کارلیو آمده بود و خودش از غرب کشور، از شهر مارسیلو بود.

دفترچه‌اش را باز کرد و رفتارهای آدم‌های امروز را مرور کرد. آن دختر و پسر جوان که ظاهرا دوران نامزدی‌شان را می‌گذارندند و بدون هیچ شعر و لبخندی عاشقانه، نوار ساحلی را چندین بار پیمودند، یا آن پیرمردی که دو ساعت کامل روی سکوی لب ساحل نشسته بود و به افقی نامعلوم خیره مانده بود، یا آن کودکی که بعد از کلی گریه و زاری، توانست رضایت مادرش را برای خرید یک بادکنک سبز، جلب کند. بعد از گذشت دوسال، همه این اتفاقات برای ماریا عجیب و باورنکردنی بود و به دنبال راه حل و چاره‌ کار برای درمان این جو خاکسترگون و پژمرده بود. به سراغ کتابخانه بزرگ دانشگاه، اساتید و بزرگان شهر رفت، اما فایده‌ای نداشت. چونکه آنها هم دچار این جو خاکستری شده بودند و هیچ کاری جز تکرار روتین روزانه‌شان نمی‌کردند.

ماریا به تازگی لیزا را زیرنظر داشت. وقتی این اواخر رفتار‌های لیزا را می‌دید، متوجه شد که هم‌اتاقی‌اش هم، مسموم شده است و شُش‌هایش اشباع شده از اتمسفری دلمرده و ملول که اگر کمکش نکند، او هم به سرگذشت مردم بارلیچ دچار می‌شود.

تصمیم گرفت فردا در اول وقت کاری، به یکی از استادش جاناتان در دانشگاه ادبیات مارسیلو، تماس بگیرید و پدیده عجیب مردم این شهر را با ایشان بیان کند و اگر لازم باشد، تحقیقاتی که خودش به دست آورده را برای ایشان، بخواند و ارسال کند، تا که به کمک استادش، راه درمان را کشف کند. اول برای استادش پیامی با چکیده موضوعش را ارسال کرد تا اجازه تماس بگیرد، استاد موافقت کرد و قرار شد فردا راس ساعت 9 با او گفتگوی تصویری داشته باشد. ماریا با قلبی شاد و آکنده از حس انسان‌دوستانه‌اش، خوابید.

ساعت هشت صبح، لیزا او را برای خوردن صبحانه بیدار کرد و ماریا، بعد از انجام کارهایش، به همان پارک ساحلی رفت تا به دور از چشم و گوش لیزا، با استادش، گفتگو کند. بعد از چندین تماس ناموفق، توانست با استادش بصورت گپ بزند.

وقتی تمام ماجرا را با جزییات تحقیقاتش برای جاناتان بروس، خواند. استادش کاملا متعجب و شگفت‌زده شده بود و باور نمی‌کرد. وقتی که بصورت تصویری رهگذارن ساحل را دید، کاملا ایمان آورد.

استاد جاناتان از او خواست که نسخه‌ای از تحقیقاتش را برایش ارسال کند تا بتواند راه‌حل و درمان را پیدا کند.

بعد از گذشت چند روز، وقتی که نتیجه نهایی استاد، از طریق ایمیل به دست ماریا رسید. ماریا از طرفی خوشحال بود که بالاخره توانسته با کمک استادش، راه درمان مردم محزون‌زده بیچاره شهر را پیدا کرده است.

استاد جاناتان بروس در ایمیل ارسالی‌اش، از تحقیقات دقیق و جامع ماریا تشکر کرده بود. اما در آخر ایمیلش، تنها راه معالجه را، تغییر سبک زندگی مردمان شهر می‌دانست.

ماریا ساعت‌ها نگاهش بین صفحه لپ‌تاپ و رهگذارن ساحل در رفت و آمد بود، در فکر فرو رفته بود که چطور می‌تواند، سبک زندگی مردمان بارلیچ را تغییر بدهد.


عکاس : مجید برزگر

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/