بیراهه

فرشید با بی‌قراری‌ منتظر بود‌ که ماهان از راه برسد، دانه‌های درشت عرق‌ِ پیشانی‌اش به درون‌ ششمین فنجان‌ قهوه‌ی اسپرسو‌‌اش‌، که سرد‌ و‌ از دهان افتاده بود، می‌چکید.

استرس و تپش‌ قلب، جایش‌ را به تکرر ادرار داده بود و مابین‌ خوردن‌ هر فنجان، به توالت کافه می‌رفت.

وقتی به داخل سالن برمی‌گشت‌، قهقهه‌‌های‌ آشنایی‌ را شنید که منتظرش بود.

ماهان را دید که با مبینا‌ را در حال بگووبخند، سر همان میز نشسته بودند و موهیتو می‌خوردند.

با دیدن چهرهِ آشفتهِ فرشید، خنده‌شان‌ بیشتر اوج گرفت.

مبینا رو به فرشید کرد، خنده‌اش‌ را کنترل کرد.

- " چیه ! چرا اینقدر پریشونی‌ تو فرشید !؟ "

- " نمی‌دونم. از دیشب استرس گرفتم "

ماهان همانطور که موهیتو‌ را تا نیمه هورت‌ می‌کشید، به چشمان‌ متوحش‌ فرشید‌ خیره شده بود.

- " بچه چرا رنگت‌ رفته !؟ خوبه که با تو نمی‌خوایم بریم سرقت بانک. "‌

مبینا پوزخندی‌ زد و به نشانه تایید‌ حرف ماهان، سرش را تکان داد.

- " چرا ترسیدی فرشید ! تو فقط قراره ... "‌

ماهان با هیسی آرام، حرف مبینا را قطع کرد‌ و از گارسون خواست که صورتحساب را بیاورد.

بدون هیچ تعرضی‌ از اینکه چرا آنقدر قهوه خورده است، از کافه خارج شدند و سوار بر جیپ‌ صحرایی شدند.

ماهان، ماشین را روشن کرد‌، مبینا جلو نشست و فرشید به خاطر استرسی که داشت ترجیح داد، صندلی عقب دراز بکشد.

مبینا، آینه‌ عقب را کج کرد به صورتش‌ رژگونه‌ مالید‌‌ که جذاب و سرحال‌تر به نظر بیاید. تا که در لحظه دیدار خصوصی با دکتر فرهی، حسابی‌ او را اسیر مُهره‌ مار خودش کند، تا که فرشید و ماهان‌، کارشان‌ را بدون هیچ مزاحمی انجام بدهند.

مبینا‌، وقتی به منشی گفت که قرار خصوصی با دکتر دارد، منشی باور نکرد تا اینکه با دکتر هماهنگ کرد.

دکتر عذر منشی را خواست تا که امروز‌ زودتر مرخص شود. مبینا را به داخل اتاق برد‌ تا که خصوصی‌ با او رابطه برقرار کند.

- " کجا بودی بلا، دیگه چرا جواب نمی‌دی‌ !؟ نمی‌گی قلبِ من پیرمرد‌ ضعیفه. "

- " عزیزم‌ آرش جان، تو باید تنبیه می‌شدی. یادته نیومدی خونم و کادو نخریدی واسه تولدم ... "

فرهی حرفِ مبینا را قطع کرد.

- " حرف قدیم رو پیش نکش. چی شده‌ امروز خوشگل کردی خودتو شیطون بلا. خبریه؟؟؟ "

- " آره، برای تو آرش جان. اومدم کادو تولدم همینجا ازت بگیرم. "

- " جان دلم چشم. کادوتم میدم عزیز دلم "

مبینا داخل اتاق، برای دکتر فرهی، چنان عشوه و دلبری‌ می‌کرد که دکتر‌ اختیار از کف داده بود. با نشان دادن برهنگی مو و دستانش، دکتر دیگر، کنترلی‌ در حرکات و ذهنش نداشت. به سمت مبینا حمله‌ور شد.

صدای باز شدن در اصلی آمد، فرهی ناگهان برگشت. مبینا سریعا دستش را کشید و به سوی خودش کشاندش و با دست دیگرش روی صورت و موهایش کشید.

فرهی کاملا درگیر و فریفته، مبینا شده بود و او را همچون آهو و خودش را شیر، تصور کرد.

آن صدا، از طرف فرشید و ماهان بود که در حال باز کردن قفل درب اصلی بودند. وارد سالن اصلی مطب دکتر شدند.

خیلی آرام پشت در اتاقی که مبینا و دکتر فرهی، در حال معاشقه بودند، رسیدند.

فرشید و ماهان، با صورت‌های پوشیده از نقاب جوکر، با قیل و قال‌های و فحاشی به هردویشان، وارد اتاق شدند.

با شلیک چند گلوله به اطراف دکتر و مبینا، فضای اتاق را ترس و مرگ، پُر کرد.

مبینا کاملا ترسیده بود، سریعا خودش را جمع و جور و لباسش را مرتب کرد. فرهی هم که تقریبا در حال نیمه‌عریان شدن بود، حسابی شوکه شد بود.

مبینا جیغ می‌زد و ماهان، بد و بیراه می‌گفت. فرهی روی مبل افتاد، به حالت اغما رفت و بیهوش شد.

مبینا بلند شد و جلوی آینه قدی در حال مرتب کردن و تقویت آرایش خودش بود.

- " ماهان دفعه آخرت باشه که به من فحش ناموسی میدی‌ها "

- " عزیز دلم، خواستم واقعی جلوه بشه "

- " مُرده‌شور تو و اون طبیعی جلوه دادنت‌ "

فرشید ماسک جوکرش را از صورت برداشت، هر دویشان خندیدند.

- " این دکتر پیری خرپول، چقدر ترسو بود. دیوونه نمی‌گفتی تیر اگه اشتباه به من بزنی "

- " نه عزیزم، تفنگ بادی بود. تیرهاشم ساچمه بود. صداش واقعی بود ! حال کردی ؟ "

- " کوفت بگیری. تیر ساچمه‌ای بود !؟ صداش خیلی واقعی بود، من که خیلی ترسیدم. "

فرشید از کیف مبینا، قوطی اسپری بیهوشی " ایزوفلوران " درآورد و چند قطره‌ای را روی پارچه‌ای انداخت، زیر بینی و روی دهان دکتر گذاشت تا که حالا حالا به هوش نیاید.

با خیال راحت سروقت گاوصندوقی رفتند که چندین ماه، در فکر سرقت او بودند و فرشیدی که جز قفل‌ساز‌های متبحر و زُبده بود، را انتخاب کردند. به او وعده بیست درصد از کل موجودی گاوصندوق را دادند. فرشید هم بخاطر مشکلات شدید مالی، در تنگنا قرار گرفت و مجبور به انتخاب شد.

ماهان و مبینا، دکتر فرهی را یک‌سال است که می‌شناسند. دکتر آرش فرهی، جز تاجران مخفی الماس و دلار بود. در ماه‌های گذشته، ماهان چندین بار با پهپاد‌های خیلی کوچک، اتاق دکتر را دید زده بود و می‌دانست که همیشه دلارها و جواهرات قیمتی را آنجا جاساز می‌کند.

برای همین، سه ماه گذشته را مبینا نقش یک دختر عاشق و ملوس را برای دکتر فرهی بازی کرد، آنقدر حرفه‌ای انجامش داده بود که دکتر با آن هوش بالا را با تور انداخته بودند.

فرشید با کمی زمان، گاوصندوق را به راحتی باز کرد.

با باز شدن در گاوصندوق، چشمان هر سه‌یشان، گشاد شد.

دسته‌دسته دلار، یورو، سکه و چند جعبه که درونش جواهرات متنوعی بود را دیدند. ماهان همه آن‌ها را با احتیاط درون کوله خودش انداخت و سراغ مرکز دوربین‌ها مطب رفت و همه آن‌ها را از بین برد و حافظه‌اش را امحا کرد.

حالا دیگر هر سه‌نفرشان، پولدار‌های یک‌شبه شهر بودند.

قرار بر این شد سوار بر جیپ، به خانه فرشید بروند و آنجا، اسکانس‌ها، سکه و جواهرات را بشمارند و طبق سهمی که از قبل مشخص شده بود، تقسیم کنند.

فرشید در کل مسیر، به پایان بی‌پولی‌اش فکر می‌کرد.

ماهان و مبینا، زندگی جدید در کشور ترکیه یا امارات را تصور می‌کردند، که از سال‌هاست برایشان عقده شده بود.