* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
تیام
![](https://files.virgool.io/upload/users/282190/posts/oeidqnhli7xx/jjafmaylu8ld.jpeg)
- " تیام، دخترم. رفتی ؟ "
- " آره مامان شهلا. دارم کفشهام میپوشم، الان میرم "
- " آخ قربون دختر قشنگم. کاش با داداشت، سبحان میرفتی. آخه تنهایی توی این مسیر ... "
- " نگران نباش دا جانم. تا خونه عمو راهی نیست که، دوست داشتم یکم قدم بزنم "
- " تیام پس زود برگردیها. "
- " چشم مامان جان. دیگه با من کاری نداری. رفتم "
- " نه دخترم. برو خدا پشت و پناهت "
تیام با چندین قدم، از پرچین چوبی خانهشان خارج شد و پا در راهی کمابیش خاکی گذاشت. سمفونی گاو و گوسفندان و هیاهوی ماکیان، که بدرقهاش میکردند، را پشت سر گذاشت.
لحظهای نگذشت که به بیدستان سبزی که به تالاب گندمان، منتهی میشد، رسید.
خورشید بر تاج آسمان نشسته بود و به منطقه مسلط بود، جاده ساکت بود. با دیدن درختهایی که آبستن شکوفههای سفید بودند و زمینی که رخسارش گندمگون و شادمان بود، در میان چهچهه پرندگان خوشآواز که مهمان این دشت شده بودند.
تیام، ریهاش، شهوت اشباع شدن از اتمسفر تازه را داشت، بیاختیار و با شوق کودکانه، اتمسفر سبز و تازه را به رگها منتقل میکرد و خون در گونههای تیام نمایان شد، چشمان و لبهایش را به خنده و شادی وادار کرد.
تا انتهای چشمان تیام، شکوفههای رنگین، سبزهزار و پرندگان سرمست و شنگول دیده میشد.
همه موجودات به جشن طبیعت دعوت بودند و تیام هم مهمان ویژه این جنلگزار تماشایی شده بود.
تیام همراه با قدمهای آهستهاش بر سینه زمین، زیر لب آوازی را زمزمه میکرد
" جانمازم شَونَمِ مُهرم انارِه ، ذکر مُ عشق گل قبلم بهارِه "
تیام دوست نداشت که از این بوم نقاشی خارج بشود و به خانه عمواش برسد. چون با هر لحظه بوییدن و دیدن نقاشی خدا، شیره جانش افزون میشد.
در گوشهای از این بوم، دسته گلهای بابونه را دید که با آواز ساران، میرقصیدند یا آفتابگردانهایی که لحظهای از خدایشان روی برنمیگردانند، که رقص گلها را ببیند.
اما گلبرگهایشان، سایهبانی برای مورچهها و تکیهگاهی برای حشرات بود.
در مقابل جماعت بابونهها تعظیم کرد و نشست، نیمخندهای بر لبش برملا شد. آنها را شبیه به نیمرویای دید که صبح با کاکُولی تنوری، نوش جان کرده بود. سفیدی گلبرگهایش را سفیده تخممرغ و گردههایش را زردی آن میدید. دستی بر سرشان میکشید و میبویید.
تیام از اینکه تا به این لحظه، وقتش بیهوده نگذشته بود، خوشحال بود. اما باید زودتر راه میافتاد که به ظهر نکشد و خبر رسیدن امین را از خدمت سربازی به دخترعمویش میداد.
در میانه راه، به هر جای این بوم نقاشی سرک میکشید، که یکمرتبه متوجه تکان خوردن جسمی در پشت بوتههای تمشک شد. ثانیهای مکث کرد و یک جفت خرگوش مخملی قهوهای به بیرون جست زدند، انگاری به استقبال او آمدند.
تیام با دیدن خرگوشها، بیاختیار مقابل راهشان، زانو زد و نشست. هردویشان را به آغوش کشید. مانند کودک نداشته خود، آنها میبوسید و قربون صدقه چشمان تیلهای و پوستین مخملیشان میشد. در آنسوی بوتهها، آواز مستانه کبکها و اردکها را از درون تالاب گندمان میشنید.
خرگوشها را با بوسه آخرش، به ادامه تکاپویشان دعوت کرد. دیگر چیزی به انتهای دشت نمانده بود، خانهها از پشت درختان قد علم کرده بودند.
در میان قدم برداشتنهایش، از لابهلای درختان گیلاس، یک به یک به شکوفهها سلام میداد.
در میان شکوفهها، ابرهای بهاری را میدید که خودسرانه خودشان را به بالای ده میرسانند، تا که محموله آب خود را بچکانند.
در انتهای دشت گندمگون، آبشاری بود که دستانش را گسترده و گیسوانش را در دست باد رها کرده بود و امانتی کوه را به زیر پای دشت میریخت و همچون رعد میغرید و بر تن سنگها تازیانه میزد.
تیام، دلشاد و خرسند بود و خدا را شکر میکرد که یک روز دیگر هم توانسته بود در این تابلوی زیبایی نقاشی در همسایگی خدا، کنار چشمهسار آبی، قدم بزند.
تیام با ابر بهار ميگریست و با کبک درّ از عشق میخواند.
در چند قدمی خانه عمویش، پشت به خانهها کرد و گفت " نگران نباشید. الان زودی برمیگردم. کلی حرف دارم باهاتون"
#پیک زمین
پیکِ زمین
#طبیعت
عکاس : سوگل طهماسبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کینه مونیخی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارلیچ بیگانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
علاج بیموقع