خواب شبانه

نیمه شب بود. در مسیر بازگشت از شهر به روستا، در ماشین‌ات، کنار جادهِ به خواب رفته بودی. لحظه‌ای که چشمانت را باز کردی، نفس در سینه‌ات حبس شد. گویا که یک نفر، خورشید را دزدیده‌ بود.

هیچ نوری در دو طرف جاده بیابانی برایت آشنا نبود و چشمک‌پرانی نمی‌کرد.

ماشینت را که با یک سکته ناقص به اغما رفته بود، ناگزیر در کنار جاده رها کردی و برای نجات و رهایی از این بیابان، به همراه یک چراغ‌قوه و موبایلت که تنها دارایی‌ات بود، راسته جاده را مستقیم پیش گرفتی تا که شاید به روستایی برسی.

صدها قدم از ماشینت دور شدی، خوف تو را پوشانده بود. زوزه سگ‌ها، شیون جغد و پرواز دلیرانه خفاش‌ها، تو را به حاشیه هراس کشانده بود.

هر از گاهی، به سه جهت مخالفت به کمک نور زرد چراغ‌قوه‌ات، نگاه می‌کردی که نکند طعمه حیوانات درنده شوی.

در آن کارزار تاریکی که هوا از وضعیت گرگ و میش به تاریکی مطلق رسیده بود، هر رنگی به جز سیاهی، تو را خوشحال می‌کرد، حتی خاکستری روشن.

به آسمان هم که نگاه می‌کردی، خبری از ماه نبود. انگاری که او را هم قاپیده بودند. اما نه، با دقت که وارسی کردی، پشت ابرها استتار کرده بود و فقط نور نقره‌ای کم‌زوری از پشت ابرهای تیره به زمین می‌فرستاد و ستاره‌ها یکی پس از دیگری، ابرها را کنار می‌زدند و خودنمایی می‌کردند.

معلوم بود که ماه هم با آن عظمتش از تاریکی می‌ترسد، چه برسد به تو که با قدی 1.75 و وزنی کمتر از یک انسان بالغ، که می‌خواستی کل ایران را به تنهایی سفر کنی، اما حالا در شب چهارم ایرانگردی‌ات، از تاریکی می‌ترسی.

پرتویی نارنجی و قرمز، از فاصله‌ی دور می‌درخشید. گمان کردی که شاید با پدیده سراب در شب مواجه شدی یا توهم زده‌ای.

اما در پشت آن آتش که بی‌محابا زبانه می‌کشید، درختان آرام می‌سوختند و مانند شعله‌ای که زیر کاغذ گرفته شود، وجود چند نفر را در صحنه بیابان نمایان کرد. دیگر خاطرجمع شدی که خیالاتی نشده‌ای و آنها، بی‌چون و چرا، آدم هستند و آل نیستند.

قدم‌هایت را تند کردی، از جاده خارج شدی و گروهی را دیدی که در اطراف آتشی نشسته بودند و مشغول گفتگو بودند. خسته از راه رسیدی و با صدای رسا، آنها را از حضور خودت مطلع کردی.

با نزدیک شدن به هرم آتش، شعله‌ها به اطراف پراکنده می‌شدند و پنج مرد و یک زن را غرق در حریق آتش می‌دیدی. شراره‌های آتش، نقابی بر صورت‌شان بود و نمی‌توانستی خوب یا بدشان را تشخیص بدهی. نمی‌دانستی که باید به آنها اعتماد کنی یا نه. اما چاره‌ای جز این نداشتی.

هوای اطرافت تیره و راکد بود، انگار که هوا در جای خود خشک شده بود. آن جمع، تو را با تعجب نگاه کردند و با شک و دودلی از تو استقبال کردند.

مرد قدبلندی که کنار آن دختر ایستاده بود، چند قدم جلو آمد و از تو خواست که خودت را معرفی کنی.

- " سلام رفقا. ببخشید من توی این جاده پشتی ماشینم خراب شده. راهمو گم کردم و دنبال کمک می‌گردم ... "

آن دختر از جمعیت جدا شد. دختری که رنگ چشمانش پوسته‌ای از دریا بود و موهایش رگه‌ای از طلا، تک و تنها به پیش تو آمد. او تنها کسی بود که از آن جمع، به تو اعتماد کرد و به حرف‌هایت گوش داد.

به طور شگفت انگیزی، سکوت بر بیابان حاکم شد.

وقتی دیدی دختر مستقیم به سوی چشمان بی‌پرده‌ات نگاه می‌کند، آتش در دلت زبانه کشید و طاقت نیاوردی. در حقیقت بدون رد و بدل هیچ کلامی، در کسری از ثانیه، با احساسات با او حرف زدی.

- " سلام آقا خوش اومدی. بفرمایید دور آتیش تا گرم بشین. بعدش با بچه‌ها میایم ماشین شما رو درست می‌کنیم. نگران نباشین. بفرمایین "

تو بدون هیچ مخالفتی، پیشنهادش را قبول کردی. یادت رفته بود که باید صبح زود به مقصد می‌رسیدی. اما با دیگر مردان هم خوش و بش کردی و به دور آتش نشستی و برایشان از دلیل سفرت و اتفاقاتی که در طول چند روز گذشته برایت پیش آمده بود، حرف زدی.

اما چشمانت از زیر خاکستر و پشت شعله‌ها، به دنبال جلب توجه آن دختر بود و نگاه و حرکات او را دنبال می‌کردی.

آنها هم برایت گفتند که برای سفر علمی و خوشگذرانی به بیابان آمده‌اند و قرار است چند روز همین‌جا بمانند و شب‌ها در کاروانسرای قدیمی که آن نزدیکی بود، بخوابند.

هوایی رقیق پُر از مه، اطراف بیابان را وجب به وجب تسخیر می‌کرد. فاصله‌‌ات را با آتش کم کردی، صدای ترق و تروق، چوب‌ها را می‌شنیدی که شبیه به ترکاندنِ حباب‌ بود.

بعد از مدتی، همه آن‌ها قصه‌هایی از شجاعت خودشان را روایت کردند. یکی از مردان که ریش بلند و قدی کوتاه داشت و سرخی چشمانش را دوست نداشتی، از خاطره سربازی خودش تعریف کرد که چگونه توانسته بود به همراه دو هم‌خدمتی‌اش، چندین روز و شب را در بیابان، زندگی کند.

دیگری که مردی تنومند و با پوستی سبزه بود، از خاطره کودکی‌اش گفت که چقدر از رفتن به دستشویی انتهای باغ در روستایشان می‌ترسید.

تو منتظر بودی که خاطره‌ای جذاب از زبان آن دختر بشنوی. اما تماشای آن دختر، از پشت زبانه‌های آتش، تصویری نقش بسته‌ در ذهنت بود، که شبیه به نقطه‌ای مجهول مقابل شراره‌های نوک‌تیز آتش، چشمانت را شکافت و آن هنگام با سقلمه‌ای از خواب پریدی.

اشک از گوشه‌ی چشمانت سرازیر شد. گویا جیغ‌های ممتدی از درون آتش، تو را فرامی‌خواندند.

همان مردان و آن دختر را دیدی که بیرون ماشینت ایستاده‌اند و یکی از مردان در را باز کرده است و تو را از خواب بیدار کرده است.

- " آقا چیزی شده. چرا وسط جاده بیابونی خوابیدین ؟ اینجا خطرناکه "

تو گیچ و منگ بودی و نمی‌دانستی چه چیزی را باور کنی.

- " من ... من ماشینم خراب شد ... خوابم برد ... "

آن دختر جلو آمد و گفت " آقا اینجا خطرناکه. ما تیم تحقیقاتی نجوم هستیم. داشتیم میرفتیم به کاروانسرا که شما رو اینجا دیدیم وسط جاده توی ماشین ... نگران شدیم که ... "

تو نمی‌دانستی چه چیزی باید در جوابش بگویی و مانند آدم‌های خواب‌زده، به دنبال‌شان راه افتادی که شب را در کاروانسرای قدیمی بخوابی تا که صبح ماشینت را درست کنند.

در طول مسیر به این فکر می‌کردی که این چه خوابی بود که من دیده‌ام.

عکاس : مسعود امینی

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/