خودم را گم کردم

پیدا کردن من در این شهر، کار سختی نیست. اگر مردی را در خیابان دیدید که پیراهنی گَل و گشادِ آبی بر تن، کفش‌های وِرنی در پا و شلواری جین سادهِ آسمانی پوشیده است؛ بی‌شک بدانید که من هستم.

آهان؛ تا یادم نرفته است، بگویم که من یک شاخصه دیگر هم دارم که می‌توانید با آن، من را به راحتی بشناسید؛ آن هم کتاب‌هایی است که در زیر بغل من جا خوش کرده است و دفترچه‌ یادداشتی که، هفته به هفته سیاه می‌شود.

شاید الان با خودتان فکر کنید که من، چه نویسندهِ اُفتاده و متواضعی هستم و از اینکه با من آشنا هستید؛ در پوست خودتان نگنجید. اما باید به شما یادآوری کنم که سخت در اشتباه هستید.

چونکه من؛ تنها نویسندهِ دست و پا چُلفتی و حواس‌پرتی‌ام که در این کره خاکی، نظیرش را در هیچ انجمن و انتشاراتی نمی‌توانید پیدا کنید.

حتی زمانی که کتاب‌هایم چاپ می‌شد، توی قفسه‌های کتاب‌فروشی‌‌ها هم نمی‌توانستم آنها پیدا کنم و فقط شاگردانم، حافظه‌شان مثل ساعت کار می‌کرد و می‌دیدم که فردای آن روز؛ همه با یک نسخه از کتابم آمدن سراغِ من، تا که امضا بگیرند.

هروقت که می‌خواهم به بازار بروم، سر از گاراژ در میاورم. یا اینکه وقتی؛ اتوبوس از راه می‌رسد، یادم می‌رودکه باید سوار بشوم و ساعت‌ها یک لنگه پا همان‌جا می‌ایستم.

همیشه‌ی خدا، دیر به مقصد می‌رسم و شخصی که معطل من شده است، با کلی بد و بیراه به پیشوازم می‌آید. حق هم دارند؛ مردم دیگر، حوصله آدم‌های بی‌فکر و بی‌خیال را ندارند.

یک مشکل بزرگ دیگری که دارم؛ این است که چند سالی می‌شود؛ آلزایمر در پوست، گوشت و استخوانِ من رخنه کرده است. گاهی یادم می‌رود که وسایلم را کجا، جا گذاشته‌ام.

روزی چندبار از خودم می‌پرسم که خودکار و غلط‌گیرم کجاست، یا کیفِ پول وامانده‌ام که همیشه خالی‌ست، کدام گوری است؛ حتی کتاب‌هایم که نورچشمی‌هایم هستند، از دستِ این زوال عقلم، در امان نیستند. مطمئن هستم که چند باری، کتاب‌هایم را روی صندلی اتوبوس و فروشگاه‌های مختلف، به یادگار گذاشته‌ام.

هههه ... ایرادی ندارد، خرده نمی‌گیرم. شاید یک نفر، آنها را بردارد و با خواندن‌شان؛ عقلش سر جایش بی‌آید.

سال‌ها پیش؛ من در یکی از دانشکده‌های همین حوالی به جایگاه دکترای مدیریت نایل شدم، اما مشکل اینجاست که هنوز نتوانسته‌ام مغز خودم را مدیریت کنم. چه برسد که انتظار داشته باشید، که بخواهم چرخه کشوری را مدیریت کنم.

چونکه در همان سال‌های تدریسم، وقتی وارد محوطه و سالنِ دانشکده می‌شدم؛ طبقات، اتاق مدیریت و کلاسم را گم می‌کردم و با کمک دانشجویان و مسولین دانشکده، راهم را پیدا می‌کردم.

در آن سال‌ها، آسانسور دانشکده، هیچوقت دلش با من صاف نبود و رغبتی به پذیرفتن من نداشت؛ همیشه ساز مخالفتش کوک بود. وقتی می‌خواستم به طبقه هفتم بروم، من را به پارکینگ می‌برد و کمتر روزی را به یاد دارم که من را وادار نکرده باشد که پله‌های طبقات را بالا و پایین بروم. برای همین آسانسور دانشکده، جز دشمنان قسم خورده من است.

این مشکل فراموشی من، فقط محدود به جا گذاشتن چندتا کتاب و خنزر پنزر نیست. وقتی که وارد مکانی می‌شوم با کیف دستی‌ام می‌روم و وقتی بیرون می‌آیم، دیگر کیفی در دستم نیست. تازه وقتی هم که یادم می‌آید؛ در خاطرم نیست که کجا آن را جا گذاشته‌ام.

حتی در خانه‌؛ وسایلم امنیت جانی ندارند. کتاب‌ و خودکار، دفترچه یادداشت و غلط‌گیرم و بدتر از همه، دست‌نوشته‌هایم، یکی پس از دیگری گم می‌شوند.

شبی عجله داشتم که خودم را از کتابخانه ملی به خانه برسانم. وقتی که راننده از من پرسید " کجا برم ؟ "

یک‌مرتبه پازل ذهنم، به هم ریخت، از هم گسسته شد و به کل آدرس خانه‌ام از ذهنم پاک شد.

از آینه‌ی جلو، من را نگاه کرد و سوالش را دوباره پرسید

" آقا، پرسیدم کجا میرین ؟ "

گفتم : " چه عرض کنم، یادم نمیاد خونم کجاست "

راننده سکوت کرد؛ ولی جاروجنجالی در سرش به پا شده بود که چشم از من برنمی‌داشت. می‌توانستم حدس بزنم که به این فکر می‌کندکه؛ این مرد پنجاه ساله؛ یا آلزایمر گرفته یا از تیمارستان فرار کرده است.

چند دقیقه‌ای نگذشت که نبش خیابان عدالت، توقف کرد.

- " آقا ببخشید، ماشین خاموش کرد. میشه بیاین پایین یک هُل بدین تا راه بی‌افته ..."

با اشاره سر و لبخند، قبول کردم. پیاده شدم و دستانم را روی صندوق عقبِ ماشین گذاشتم؛ بنا را گذاشتم به هُل دادن، که راننده‌ی بی‌مروت صبر نکرد و تخت گاز رفت و ماشین با سرعت نور از خیابان عدالت دور شد.

همان‌ لحظه یادم آمد که کیف و کتاب‌های امانتی را راننده با خودش برده است. دنبال تاکسی دویدم و فریاد می‌زدم

" حداقل وسایلم رو پس بده. "

ولی تاکسی دیگر از بانک مرکزی هم دور شده بود.

گیج و منگ در خیابان‌ها پرسه می‌زدم، عصبانی بودم. عصبانی از خودم که چرا فراموشی، با من جور شده است و عین بختک یقه‌ام را چسبیده است.

نمی‌دانستم باید چه کار کنم که ناگهان باران گرفت و خودش را خالی کرد. دنبال چترم می‌گشتم که آن را باز کنم " چترم کجاست ؟ ای بابا، معلومه دیگه کجاست ! "

یادم آمد که لابد او را هم جایی دیگر جا گذاشته‌ام، حالا کجا ؟ خدا می‌داند.

در همان حاشیه خیابان، به زیر سایبان خانه‌ای رفتم و پناه گرفتم. انگار سقف آسمان سوراخ شده بود. رعد می‌غرید و برقش می‌درخشید؛ خیال بند آمدن هم نداشت.گویا که خدا، آب را با سطل از آسمان می‌ریخت. باران همه جا می‌پاشید و سرتاپای من را خیس می‌کرد.

سرما به بند‌بندِ تنم، سرایت کرده بود و آب بینی‌ام بی‌اجازه سرایز می‌شد. دست در جیب‌هایم کردم و دنبال دستمالم می‌گشتم تا که آب بینی‌ام را پاک کنم؛ اما معلوم نبود دستمالم را کجا جا گذاشته بودم

به خودم می‌لرزیدم و فین‌فین می‌کردم؛ میان لرزیدن‌هایم، بخشی از آدرس خانه‌ام را یادم آمد. آنقدری که از بازگشت حافظه‌ام خوشحال شدم، فکر نمی‌کنم از گل خداداد عزیزی در ملبورن، خوشحال شده باشم.

همان موقع بود که خدا، شیر آب را بست. بوی خاکِ خیس‌ با گل‌های زنبق و جعفری، هم‌خوانی داشت و هر کجا که می‌رفتم، دم می‌جنباند و دنبال من می‌آمد.

هر چه می‌گفتم که دنبال من نیا؛ من یک دکتر فراموش‌کار، چُلمن و دست و پا چلفتی‌ام. اما به خرجش نرفت که نرفت.

من هم بلافاصله ناگزیر شدم که قدم‌هایم را تند کنم، تا که باز دستخوشِ تشویش نشوم و خودم را در خیابان جا بگذارم. هر چقدر که قدم‌هایم تند می‌شد و از آن دایره خارج ‌می‌شدم، آدرس نیمه‌کاره‌ام را زیر لب زمزمه می‌کردم که یادم نرود و شاید به لطف همین واگویی‌هایم، خانه‌‌ام را پیدا کنم.

یک تاکسی از کنارم به سرعت گذشت و گل و لای خیابان را به سرتاپای من پاشید و چند متر آن‌طرف‌تر ترمز کرد.

از ماشین پیاده شد؛ یک‌بند و بدون حبس نفس، عذرخواهی می‌کرد. " آقا واقعا ببخشید. تقصیر من نبود، این چاله و چوله‌ها که دیده نمی‌شن تو شب. شما هم لباستون مشکی بود، متوجه حضورتون نشدم. اصلا هرجا می‌خواین برین، بفرمایید من می‌رسونمتون"

بدون هیچ شکایتی از رانندگی پرسرعت و چاله و چوله‌ها، برای اینکه حرفش را پس نگیرد، فقط گفتم " اشکال نداره پیش میاد. زحمت میشه براتون، مزاحم نباشم‌ ها ... "

- " نه خواهش میکنم. چه زحمتی بفرمایید ... "

وقتی سوار شدم، آرام و بدون آنکه متوجه فراموشی‌ام شود، زیرلب چند بار دیگر آدرس خانه‌ام را زمزمه کردم که او نشنود و مثل راننده قبلی، به من برچسب جنون نچسباند، تا که بخواهد در خیابان قالم بگذارد.

وقتی از من پرسید که این موقع شب، تنها در خیابان آن هم در مرکز شهر چه می‌کنم، بدون اینکه جواب سوالش را بدهم، طوطی‌وار آدرس خانه‌ام را بلند بلند گفتم.

نیم‌‌نگاهی به سمت راستش که من نشسته بودم، کرد.

- " من پیرمردم و کمی آلزایمر دارم، تنهام. لطفا فقط من رو به همین آدرس که گفتم ببر. خواهش می‌کنم پسرم "

راننده دیگر هیچ حرفی نزد، انگاری قهر کرده است.

ولی من در همان روشنایی نیمه‌جان ماشین، موهای لَختش را می‌دیدم که چطور جلوی پیشانی‌اش تکان‌تکان می‌خوردند؛ شبیه به پاندولی بود که می‌رقصید و هر لحظه امکان داشت گنجشکی از مغزش بیرون بزند و آواز بخواند.

نمی‌دانم چقدر زمان صرف نگاه کردن به موهای پاندولی قهوه‌ایش کردم؛ اما وقتی صدای ترمز ماشین را جلوی در خانه‌ام شنیدم؛ دست از سرش برداشتم.

پیاده شدم و گفتم " لطفا صبر کنید تا برم از توی خونه کرایه‌تون رو بیارم"

هنوز به جلوی درِ خانه نرسیده بودم که صدای تیزِ زدوخوردِ لاستیک و آسفالت را شنیدم که با فشردن پدال گاز، ماشین خودش را از زمین کند و دور شد.

نمی‌دانم چرا امشب همه تا من را پیاده می‌کنند، فرار را به قرار ترجیح می‌دهند. دیگر مهم نیست؛ الان از اینکه یک‌بار دیگر به خانه رسیدم، باید خوشحال باشم.

وقتی زنگِ درِ خانه را زدم، کسی در را باز نکرد. تازه یادم آمد که قرار نیست کسی پشت این در، منتظرم باشد. یادم نبود که فرخنده منتظر من است که به پیشش بروم.


من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/