دلیل رفتن ( قسمت اول )

- " نه خانم، ترجیح میدم جایی سفر کنم که هتل هم برای من رزرو بشه "

– " بله آقا، حق با شماست. اما این هم در نظر بگیرید که از اوایل اسفند، تقریبا همه هتل‌ها رزرو هستند. الانم فقط همین بلیط قطار به مشهد، خالی مونده که میتونم با سی‌درصدکاهش قیمت به شما بفروشم. چون مسافر قبلی، منصرف شدند "

- " نه ممنون خانم. ترجیح میدم از جایی دیگه هتل رزرو کنم "

مانی از روی صندلی بلند شد، با احترام از خانم موذنی، تشکر و بعد خداحافظی کرد.

چند قدمی که از درب اصلی آژانس، دور شد. موبایلش را درآورد و در صفحات مجازی، به دنبال سایتی بود که بتواند بلیط قطار به مشهد و هتلی در آنجا را، رزرو و خریداری کند. همان‌طور که از مرکز پیاده‌رو، راه خودش را به سمت خانه، پیش گرفته بود، با کلاهی لبه‌دار مشکی، پالتویی خاکستری و کیف دستی قهوه‌ای، به جستجوی در سایت‌ها، ادامه می‌داد. وسط خط عابر‌ پیاده، یک‌مرتبه، ناشیانه، ایستاد.‌ دلیل آن هم، دیدن متن آگهی، یک آژانس هواپیمایی بود که تیتر کرده بود " یک بلیط بخر، یک اتاق رایگان بگیر "

مانی با عصبانیت و کلمات نامعقول راننده‌ها؛ که حق هم داشتند، روبرو شد. اما او بجای عکس العمل نشان دادن و درگیری؛ خنده‌‌اش تا زیر لاله گوشش؛ کشیده شد. با اینکه به شدت عصبانیت راننده‌ها افزود‌؛ اما مانی با صدای بلند، عذرخواهی کرد و بلافاصله از خط عابر گذشت و خودش را به آن‌طرف خیابان رساند.

آدرس آگهی را به حافظه‌اش سپرد. فورا با اولین تاکسی؛ به خیابان خسروی رفت.

با گذشت نیم ساعت؛ مانی؛ مقابل آژانس هواپیمایی الماسیان، ایستاده بود و به آگهی " یک بلیط بخر، یک اتاق رایگان بگیر " فکر می‌کرد. امیدوار بود که امروز جز روزهای بدشانسی‌اش نباشد.

وارد مجموعه الماسیان شد. چنان جذب دکوراسیون و چیدمان وسایل شده بود که یادش رفته بود برای چه کاری به آنجا آمده است.

صدای مجذوب‌کننده‌ای، مانی را به سمت خودش کشاند.

- " سلام آقا، خیلی خوش آمدین. بفرمایید اینجا، در خدمتم "

مانی کاملا گیج و منگ شده بود، نمی‌دانست عاشق چیدمانِ آژانس شود یا کارمندی که او را به پیش خودش دعوت کرده است. مانی نگاهی به تابلوی رومیزی کرد که فامیلِ این خانم خوش‌صدا که دلش را برده است را بداند.

نیم‌نگاهی به تابلو کرد " پرواز داخلی – عزیزی ".

- " سلام خانم. روزتون بخیر. "

- " ممنونم، خیلی خوش آمدید. جانم در خدمتم "

با این لحن و گامِ حرف زدنِ خانم عزیزی؛ مانی؛ دست و پایش را گم کرده بود که چه بگوید.

- " جانتون سلامت. ببخشید اومدم بلیط بگیرم برای مشهد "

- " به به خیلی هم عالی. جسارتا ببخشید که می‌پرسم. چند روزه تشریف می‌برید و چند نفر هستید "

مانی به این فکر می‌کرد که کاش دو نفره بود.

- " خواهش می‌کنم. تنهام و هفت روز بیشتر نمی‌مونم. البته ببخشید خانم، حقیقتش امروز که آگهی‌تون رو که دیدم برام جالب شد. آخه هرجا رفتم نتونستم هتلی رزرو کنم "

عزیزی در حال راهنمایی کردن به مانی بود که از قیمت‌ها و تاریخ‌ها، او را مطلع کند. او هم چنان مات و مبهوتِ خانم عزیزی شده بود؛ که بعد از صدایش، عاشق مو‌های نسکافه‌ایش شده بود که از یکطرف شالش بیرون زده بود و مانی اصلا به قیمت‌ها توجه نمی‌کرد؛ تلاش می‌کرد تا که دست چپ عزیزی را ببیند و خیالش راحت شود. وقتی مطمئن شد، با فراغ بالی بیشتر به حرف‌های او گوش می‌داد.

مانی بعد از نیم‌ساعت، با بلیط چارتر، رفت و برگشت به مشهد، از آژانس خارج شد. هنوز هم نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است.

مانی، سوار تاکسی شد و به سوی خانه‌اش می‌رفت تا که چمدانش را برای سفر فردا آماده کند. در رویاپردازی این بود که چطور خبر خوش عاشق شدن و پیدا کردن همسر آینده‌اش را به مادرش بدهد؛ به این فکر می‌کرد که بعد از سفرش که کم و بیش کاری هم بود؛ خودش با خانم عزیزی حرف بزند یا مادرش را سراغ او بفرستد و این امر خیر را بصورت سنتی، پی‌اش را بگیرد.

از خوشحالی، بلیط پرواز را از جیب پالتواش را درآورد تا دوباره نگاهی به او بی‌اندازد. ناگهان با دیدن بلیط؛ بدنش یخ کرد. تازه فهمیده بود که چه اشتباهی کرده است.

چون مانی، اساسا، ترس از پرواز داشت. نمی‌دانست چرا زمانی که هاج و واج؛ عاشق چهرهِ مهدیه عزیزی شده بود؛ نباید سفرش را با پرواز رزرو می‌کرد و باید مانند سابق با قطار به سفرهایش، ادامه می‌داد.

دیگر راه برگشت نداشت و خجالت می‌کشید، از طرفی دلش هم پیش مهدیه بود. دلش را به دریا زد و با خودش زمزمه می‌کرد " هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد "

شب تا صبح؛ پشت پلک‌هایش به فوبیای پرواز و مهدیه فکر می‌کرد که چطور بعد بازگشت از سفرش؛ مسله ازدواج را با او در میان بگذارد. سوالاتی ذهنش را درهم پیچیده بود؛ اینکه مهدیه جواب مثبت می‌دهد یا که اصلا قصد ازدواج دارد.

صبح تازه‌ای از راه رسیده بود؛ آفتاب از پشت پنجره، خودش را به شیشه چسباند؛ فایده نداشت و نوبت به زنگ هشدارِ موبایل بود که ناقوس‌وار، به پرده گوش مانی می‌کوبید.

مانی با عجله لباسش را پوشید و چمدانی را که از شب قبل مجهز کرده بود، دسته‌اش را گرفت و از خانه خارج شد.

در طول مسیر به سمت فرودگاه؛ فقط و فقط به مهدیه فکر می‌کرد. از لحظه‌ای که داخل تاکسی بود تا سالنِ انتظارِ فرودگاه و حتی لحظه‌ای که روی صندلی شماره هشت، نشست و هواپیما از روی باند، جدا شد.

در طول پرواز که چهار ساعت زمان برد؛ با خیال‌پردازی در رویای مهدیه بود که او را در کنار خودش تجسم و بارها و بارها؛ مراسم خواستگاری تا تولد بچه‌هایش را خیال‌بافی و مرور می‌کرد. این رویاپردازی باعث شده بود که ترس از پرواز را به کل فراموش کند.

بعد از چهار ساعت رویاپردازی در ارتفاع ۹۰۰۰ متری، پاهایش؛ باندِ فرودگاه هاشمی نژاد را لمس و هوای مشهد را در ریه‌هایش به امانت می‌گذاشت.

مانی با رسیدن به مقصد؛ تنها دغدغه‌اش اتمام زمان سفر کاری‌اش بود تا که زودتر برای پیش‌نیازهای؛ خواستگاری و عروسی‌اش، آماده شود.

با سوار شدن به تاکسی و رسیدن به هتل جهانِ میثاق، هنوز فکر و قلبش با هم گلاویز بودند. جلوی درب ورودی هتل؛ چمدان به دست، ایستاد. با آرامش خاطر، وارد لابی هتل شد؛ بدون معطلی خودش را به پذیرش رساند.

- " سلام، خیلی خوش آمدین "

- " سلام روزتون بخیر، مانی سهیلی‌ام. برای من اتاق رزرو کردند. "

- " خوشبختم جناب سهیلی‌، کارت شناسایی لطف می‌کنید تا چک کنم "

- " بله حتمی، بفرمایید "

مانی کارت شناسایی‌اش را از داخل کیف دستی‌اش درآورد و به متصدی پذیرش داد.

متصدی؛ با بررسی‌های مکرر و گفتگو تلفنی با همکارش؛ نگرانی را به جان مانی، منتقل کرد و آشفته شد.

- " بخشید آقا، چیزی شده !؟ "

همان لحظه متصدی دیگری هم به پشت میز، آمد.

- " نه نگران نباشید جناب سهیلی "

متصدی دیگری که تازه از راه رسیده بود؛ رو به مانی گفت " سلام، خوش اومدین جناب، ببخشید که می‌پرسم. خود متصدی آژانس، هتل رو براتون رزرو کردند. !؟ "

نگرانی و تشویش در دلِ مانی مشتعل شد.

- " بله، چطور مگه !؟ رزرو نکردند !؟ "

- " بله رزرو کردند. ولی خُب یه مشکلی هستش جناب "

- " چی شده !؟ چه مشکلی !؟ "

- " مشکل خاصی نیست، نگران نباشید. حقیقتش بخاطر این شرایط ازدحامِ زائرین در مشهد، اتاق‌ها زود پر شدند ... "

مانی حرف متصدی را با گره کردن ابرو‌هایش، قطع کرد.

- " یعنی پس رزرو نکردند دیگه !؟ ای بابا "

- " نه جناب رزرو شده براتون، ولی بخاطر همین دلیلی که عرض کردم. متاسفانه، اتاق تک‌نفره نداریم. "

- " یعنی چی آخه .... !؟ "

- " جناب، ما الان فقط یک اتاق دونفره داریم که یک نفر دیگه داخلش هست. ولی به خاطر اشتباه متصدی آژانس، که به شما نگفتند. اگه موافق باشید، براتون هماهنگ کنم و با ایشون که یه آقای تقریبا مسن هستند، هم اتاق بشید. "

مانی حسابی از دست مهدیه، کفری بود. اگر شماره‌ شخصی‌اش را داشت؛ حتمی به او زنگ می‌زد. حالا چاره‌ای جز قبول کردن نداشت؛ چون معلوم نبود در این شلوغی شهر، اتاق خالی دیگری پیدا کند یا نه.

موافقت خودش را به متصدی اعلام کرد و کارهای ثبت اطلاعات را به آن سپرد. تا هماهنگی لازمه برای رفتن به اتاقی که یک پیرمرد در آن سکونت داشت، انجام شود.

به درون لابی برگشت و به مبل بنفش، تکیه زد.

این اتفاق برایش عذاب‌آور بود و بدتر از همه، خطای عمدی یا سهوا؛ مهدیه بود که او را عذاب می‌داد.

مانی سر دو راهی قرار گرفته بود که با آن آژانس تماس بگیرد یا نه. با این اتفاقی که افتاده بود؛ حس قلبی‌اش به مهدیه، رنگ‌پریده و کمرنگ شده بود.

در همین افکار بود که دستی بر روی شانه‌اش نشست.

- " ببخشید آقای سهیلی. اتاقتون هماهنگ شده، بفرمایید تا راهنمایی‌تون کنم. "

مانی با حالی دگرگون، از مبل راحتی جدا شد. به همراه متصدی قدبلند، با آسانسور به طبقه چهارم رفت.

در مسیر رفتن به طبقه چهارم؛ متصدی، قوانین و ساعت پذیرایی را برای او، توضیح می‌داد.

مانی اصلا توجه‌ای به حرف‌های متصدی نداشت؛ چون از مهدیه انتظار نداشت و آزرده دل شده بود.

درب آسانسور باز شد؛ متصدی چمدانِ مانی را به دنبال خودش می‌کشاند و هنوز حرف‌هایش تمام نشده بود که پشت در اتاقی که شماره 124 روی آن حک شده بود، ایستادند. متصدی چند ضربه آرام به بدنه چوبی در زد.

چند لحظه‌ای نگذشت که پیرمردی با عصا و دستانی لرزان و چهره‌ای خوش‌رو، در را باز کرد.