* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
"دیدار یک فرشته "
طبق برنامهِ روزانهِ ، هشدارِ موبایلِ من به تکاپو افتاد وساعت شش صبح را یادآوری میکرد و حالا باید خودم را برای یک روز کاری خستهکنندهِ دیگر آماده کنم. همیشه آرزو داشتم ، روزی این تکرار بی وقفهِ ناتمام به پایان برسد.
ولی یک روز از روزهای گرم تابستان ، اتفاقی برای من افتاد که این تکرار لعنتی را برای من جذاب کرد.
آن اتفاق ، دیدن دختری بود که بعد از چهارراه سوم ، سمت راست خیابانِ گلبو ، منتظرِ اتوبوس بود.
من هم از سر عادت همیشگی که با تاکسی به محل کارم میرفتم ، همیشه صندلی عقب تاکسی ، نزدیک پنجره مینشستم و تماشایش میکردم.
وقتی پشتِ چراغ قرمز ، ماشین لحظهی توقف میکرد از پشتِ شیشهِ پر از لکه ، به آن دختر که ریتم زندگیام را به تازگی بِهم زده بود ، زل میزدم.
او ، همیشه با یک لبخندی که از روی هیچ قصد و غرضی بود ، از آنطرف خیابان با نگاهِ فرشتهگونهاش که روی صورتش نقش بسته بود ، من را درهَم میشکست.
این اتفاق دلچسب ، چند روز ، یا بهتر است بگویم چندین ماه به طول انجامید.
آنقدر این دیدارهای چند ثانیهی ، برای من جذاب بود که متوجه پایان تابستان نشدم.
در همان ابتدای پاییز که هوای دزدی داشت ، من ، چه در محل کارم چه در خانه ، کنار بخاری مینشستم و چهرهِ نقش بستهِ دختر که در ذهن من ، با صورتی زیبا شبیه ماه با ابروهای کشیده و گونههای سرخِ عنابیاش ، من را شیفته و مُرید خودش کرده بود.
9 ماه به همین منوال گذشت. در این مدت ، جرات نمیکردم حتی یکبار پیاده بشوم و حرفِ دلم را با او بزنم ، دلم خوش بود به همین دیدارهای 1 دقیقهای روزانه.
فقط روزهای تعطیل برای من کِسل کننده بود ، چون ، پشت آن چراغ قرمز مخوف ، می ایستادم و به جای آن دخترِ دلربا ، آدمهای جدید و تکراری را میدیدم.
دیگر وقتش رسیده بود و با خودم عهد بسته بودم تا که این تابو را بشکنم و دل را به دریا بزنم ، که این کار را هم ، انجام دادم.
روز 18 فروردین ، وقتی رسیدم پشت آن چراغ قرمز از تاکسی پیاده شدم و به سمتش رفتم. در این فاصله کوتاه نیم دقیقهای ، با خودم درگیر بودم که در اولین دیدار ، چه حرفهایی باید بزنم تا اینکه برایش سوتفاهم ایجاد نشود و چطور دلش را به دست بیاورم.
با فاصله دو قدم به دختر نزدیک شدم.
- : " سلام خانم ، خوبین شما روزتون بخیر ، میتونم ... "
هنوز جمله من تمام نشده بود که با آن چهره زیبا و آسمانیاش رو به من کرد و نگاهم کرد و عینکاش را برداشت.
همان لحظهِ متوجه شدم ، که آن دختر زیبا ، نابیناست.
اره ، من هم مثل همین لحظه شما ، شوکه شدم و باورم نمیشد و چند لحظهِ مات و مبهوت مانده بودم.
راستش را بخواهید ، از انتخاب و صبر این چندین ماه پشیمان نبودم ، فقط شوکه شده بودم و انتظارش را نداشتم.
- : " خانم ببخشید ، من یکساله که هر روز شما رو اینجا میبینم ... "
و بعد کل ماجرا نُه ماه گذشته را برایش تعریف کردم و از حس و حال قلبیام را برایش توضیح دادم.
وقتی حرفهایم تمام شد ، آن دختر زیبا ، لبخندی زد و گفت : "
ممنون که به من لطف دارین ، ولی متوجه شدین که من نابینا هستم "
- : " نابینا من بودم که وجود پاک و بزرگوار شما را ندیدم "
دختر هم با تعارف و تشکرکردن ، جواب من را میداد.
حتی یک لحظه به تصمیم خودم شک نکردم ، یا اینکه آن دیدار ، دیار آخر باشد و قید دختر را بزنم.
با کلی اصرار و خواهش ، از او خواستم ، به من مهلتی بدهد ، تا که بتوانم خودم را به او ثابت کنم و اینکه حس من از روی ترحم نیست بلکه از روی عشقی است که در قلب من به جوش آمده و حالا فوران کرده است.
ولی قبول نمیکرد و من هم ، اصرار پشت اصرار و تمنا کردم ، تا که بالاخره رضایت داد.
ولی معتقد بود که ، الان از روی رودروایسی با او ، اصرار میکنم.
من هم به آن اطمینان دادم که اینطور نیست.
آنروز با تاخیر به سرکار رسیدم. ولی ارزشش را داشت.
تا آخر شب ، ذوق وصفناپذیری در من شکل گرفته بود و هر ثانیه آدرنالینِ تازه در خون من به جریان میافتاد.
و به این فکر میکردم که فردا ، چه عطری را به خودم اسپری کنم و چه دسته گلی را برای او تهیه کنم. به خودم گفتم ، درست است دختر رویاهای من نابینا است ولی چشم دل دارد و به او احترام میگذارم و بهترین لباس را میپوشم ، قطعا او حس میکند.
آخر هفته بود و طبق قرارِ روز قبل ، قرارمان راس ساعت 10 صبح در همان ایستگاه اتوبوس بود ، که بعد به همراه او به پارک نزدیکی آن خیابان برویم.
با تمام شوق و اشتیاق ، بعد از خرید دسته گل نرگس ، به محل قرارمان رسیدم ، دقیقا راس ساعت. ولی خبری از او نبود.
هر چه عقربه ساعت ، به جلو خیز برمیداشت ، نگرانی و استرس من بیشتر میشد.
نگرانی از اینکه ، چرا نیامده است ؟ نکند از قولی که به من داده است پشیمان شده است ؟ یا خدای نکرده ، مشکلی برایش پیش آمده که قرارمان را یادش رفته است ؟
بعد از 4 ساعت انتظار ، خبری از او نشد و این انتظار 2 هفته طول کشید و من حسابی گیج و کلافه شده بودم.
آخر هفته شد ، حسابی کلافه و دلنگران بودم.
به خیابان گلبو رفتم و در همان حوالی ، قدم میزدم و در فکر فرو رفته بودم. یک دنیا سوال ، یک دنیا ابهام برای من درست شده بود و همه آنها بیجواب مانده بود.
بعد از ساعتها پرسهِ بیهدف ، به نبشِ کوچه دلدار رسیدم ، که ناگهان نگاه من بر روی دیوار برخورد کرد و من حسابی شوکه شده بودم و زمینگیر شده بودم ، به طوری که پاهای من را محکم چنگ زده بود و دیگر نای رفتن نداشتم.
آن کاغذِ روی دیوار که نگاه من را به خودش سنجاق زده بود ، آگهی ترحیم آن دختر زیبا بود ، که اطراف آن ، تعداد چشمگیری ، بنر تسلیت بود.
و من آنجا بود که فهمیدم هیچوقت نباید برای گفتنِ حرف دلت ، دل دل کرد و دست روی دست گذاشت.
و تا آخر عمر ، تنها خاطرات من از او ، یکسال دیدن هر روز او ، یکساعت مکالمه به یاد ماندنی ، یک چهره فراموش نشدنی و یک نام که در قلب و ذهن من ماندگار شد.
نام او را ، از روی آگهی ترحیماش به یاد دارم. " فرشته "
نویسنده : مصطفی ارشد
مطلبی دیگر از این انتشارات
کینه مونیخی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفید مجهول
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودم را گم کردم