* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
زخم سوخته
ظهر روز جمعه بود. در آن هوای خرماپزون آبادان، با سلمان و عماد رفتیم پای شط، تا که خودمان را غسل بدهیم و پوست برشتهشده تنمان، در آب، تازه و خنک شود.
از پای شط تا زیر سایههای بیجان نخلستان میدویدیم، تا که خودمان را به قهوهخانه حیدرعلی برسانیم و بعد از خوردن یک قهوه عربی جانانه، به بازار کویتیها برویم، تا با خوردن فلافلهای ممد برزیلی، ظهر را به شب برسانیم.
به قهوهخانه رسیدیم و خودمان را از اسارت تیغ سوزنده آفتاب، خلاص کردیم. قهوهخانه چنان شلوغ بود که انگاری مردم اینجا را با ورزشگاه تختی آبادان اشتباه گرفته بودند.
اما من که میدانستم مردم برای چه به اینجا هجوم آوردهاند. یک دلیل آن، خوردن قهوه بود و دیگری در امان بودن از گرمای سوزناک تابستان، که تاول بر روی پوست مینشاند و مانند مار پوست میانداختی.
چند لحظهای از نشستنمان نگذشت که سلمان و عماد، یکمرتبه هوای رفتن به خانههایشان، به سرشان زد.
- " کجا رفیقای نیمهراه ؟ قرار نبود همگی، تا شب از کار نخلستون در بریم ؟ "
سلمان نگاهی به عماد کرد و با چهرهای متلاطم رو به من گفت " شرمنده داداش. همینم که تا ظهر وایستادیم، ننههامون تونستن اجازمون رو بگیرند. وگرنه قول دادیم ظهر بعد نماز خونه باشیم. وگرنه خودت آقاجون منو میشناسی که چه قشقرقی بپا میکنه ! "
نگاهی به عماد کردم، او هم حرفی برای گفتن نداشت. اگر هم میزد، در نهایت همین سخنرانیهای سلمان را غرغره میکرد و تحویلم میداد.
- " باشه آقا سلمان، باشه آقا عماد، به هم میرسیم. فقط خواهشا جای منو با آقام، لو ندین. دلم نمیخواد مثل پارسال از روی نخلهای چغر بالا برم و دستام زخم بشند. اما آقا جانم فکر میکنه من آدم تنبلیام، بخدا تنبل نیستم. من از اینکار خوشم نمیاد"
سلمان و عماد همصدا گفتند " باشه داداش. خیالت راحت، حرفی از تو نمیزنیم."
بعد با سرعت هرچه تمامتر، از در قهوهخانه خارج شدند و در میان نخلستان و سرابی که کف خیابان را پوشانده بود، ناپدید شدند.
در این فکر بودم که چرا سلمان و عماد نیمهراه شدند و از طرفی خوشحال بودم که رفیقهایم را بهتر شناختم و از این به بعد دیگر روی قولهایشان حساب نمیکنم.
نگاهی اجمالی به جمعیت چپانده شده در قهوهخانه کردم. صندلی خالی پیدا نمیشد. تا اینکه اسد دوست دوران کودکیام، که حالا شاگرد قهوهچی بود، من را دید و اشاره به صندلی خالیای کرد که گویا برای من نگه داشته است.
جلو رفتم و با اسد روبوسی کردم.
- " چطوری پسر، خوبی ؟ دمت گرم بابت صندلی "
- " قربانت رفیق. بشین برات قهوه بیارم. میخوری که ؟ "
- " آره چرا که نه "
اسد با آن سینی پر از فنجان و دله، از میان جمعیت گریخت به پشت پاچال رفت.
هیاهوی مردمی که برای خوردن قهوه و فرار از گرما به اینجا پناه آورده بودند، بیش از پیش بیشتر میشد و سقف کوتاه قهوهخانه، طاقت این حجم از سر و صدا را نداشت.
حیدرعلی از راه رسید و با آن صدای خشدار و لحن شیرین اصفهانیاش، گفت " هووی. چدونس عمو. اینجا را رو سردون گُذُشته ین؟ "
یکی از شیوخ رو به حیدرعلی گفت " عامو جان. خواجه مراد از اونور خلیج، خبر داده که امروز خبرایی میشه. بعثیها میخوان بیان اینور شط رو بزنن "
حیدرعلی با خنده شکرینش گفت " عامو بعثیا میخوان بیان اینور چه غلٍطی بو کونند؟ "
نیمی از جمعیت خندیدند. اما من تماما وجودم پر از ترس و التهاب شد. وقتی حیدرعلی به پشت پاچال رسید، ناخوداگاه بلند شدم به سمتش رفتم.
- " سلام حیدرعلی ... "
متوجه حضور من نشد. بس که از ازدحام قهوهخانهاش خوشحال بود. چونکه میتوانست قهوه بیشتری بفروشد یا قلیان بیشتری چاق کند. البته یک عدهای دیگری هم بودند که برای خوردن مشروب میآمدند، اما حیدرعلی با آنها میانه خوبی نداشت.
چند لحظهای نگذشت که دوباره سلام کردم.
- " سلام عرض شد حیدرعلیخان. "
- " سلام. بهبه، اسد بیا بیبین کی اومدٍس! دوسٍد آقا مرتَضی اومٍدٍس جونی عامو ؟ قهوه میخَوای ؟"
- " قهوه رو اسد میاره. میخواستم یک سوالی بپرسم ! "
- " جونم بوگو عامو! "
- " راسته که بعثیها دوباره میخوان حمله کنن ؟ "
- " من به راست و دروغش کار ندارم، اما جرات نمیکنن بیان اینور. تو نگران چی هستی مرتضی "
دیگر ادامه ندادم و با این گفته حیدرعلی، کمی قوت قلب گرفتم. سر جایم برگشتم تا که با خوردن قهوه آرام بگیرم.
صندلیام، انتهای سالن، روبروی در ورودی قهوهخانه بود. چشمانداز من، نخلستان بود، همان جایی که پدرم از پنج صبح در حال کار کردن بود و من از ترس زخمی نشدن دست و پاهایم، به بهانه تمرین فوتبال، با چه بدبختی از دست خرما چیدن فرار کردم.
ناگهان عموفتاح از میان جعیت کمرنگ بیرون با عجله به سمت قهوهخانه میدوید، آن هم با یک سینی بامیه که روی دستش گرفته بود. نزدیک بود سکندری بخورد و با بساط سینیاش نقش بر زمین بشود.
دلیل این شتاب و شوقاش نشان از اتفاق شوم بود. اما در آن لحظه، ناخودآگاه جماعتی از شیوخ، کیسه خندهشان منفجر شد و او را مورد تمسخر قرار دادند و میخندیدند.
حیدرعلی با خنده گفت " فک کُونم جنی شدٍس " و خودش هم میخندید.
اما، عموفتاح خودش را خوب کنترل کرد. بالاخره هرچی باشه جز بازیکنان سابق تیم صنعت نفت بود و کل آبادان، روی حرکات پا به توپش قسم میخوردند.
به حرکات او میخندیدن که دستپاچه شده، ولی در چهره فتاح، نشانی از شادی نبود. چهره مضطربش، بیشتر من را نگران کرد.
وقتی که به چارچوب در رسید و متوقف شد. یکی از مردان ناشناس که به تازگی به آبادان نقل مکان کرده بود، با کت و شلوار مشکی و کلاه شاپوی قهوهای که به سر داشت، ایستاد و گفت " چی شده آقا. چرا هراسونی !؟ "
در آن هوای خفقان، رنگ صورتم به سپیدی صبح کشید، حسابی ترسیده بودم که نکند اتفاق بدی افتاده است.
فتاح همینکه نفسش تازه شد و شروع به حرف زدن کرد، ناگهان صوتی تیز و نعرهای دلخراش از آسمان، در آنطرف شط به گوش رسید. آسمان غرهای که دل همه ما را لرزاند و به یکباره از سرجایمان بلند شدیم.
این غرش برای همه ما آشنا بود. زوزه جتهای جنگنده بود که باز قصد هجوم و کشتار مردم شهر را داشت.
هر ثانیه داد و بیداد مردم با نزدیک شدن جتها بیشتر میشد. نگاه همه مردم به آنطرف شط بود.
یک مرتبه یکی از شیوخ فریاد زد " دارن میان تو شهر. یا قمر بنی هاشم. فرار کنید ... "
سرجایم خشکم زد. نگاهم به چهار جتی بود که در بالای سر نخلستان جولان میدادند و به سمت شهر میآمدند.
روحم به سمت پدرم پرواز کرد و نمیدانستم حالا باید چه کاری بکنم. فاصله من با نخلستان بیش از آن بود که بتوانم زودتر از جتهای بعثی به آن برسم.
تنها چیزی که زودتر از زمان اتفاق افتاد، سقوط موشکها بر نخلستان بود. همه مردم و از جمله من، سراسیمه و وحشتزده به بیرون از قهوهخانه هجوم آوردیم.
اسد کنار من ایستاده بود و بدون هیچ حرفی به چهره بهتزده و هاج و واج من نگاه میکرد.
صدای مهیب و لرزاننده موشکها، زمین و زمان را به لرزه درآورد. بوی زمین سوخته و نخلهای بیسر، فضای شهر را با حرارت تابستان، درآمیخته بود.
من خودم را مقصر میدانستم که کاش امروز با پدرم به نخلستان میرفتم یا نمیگذاشتم که او امروز کار کند.
چند لحظه بعد آسمان ساکت شد. اما شهر بوی خون میداد. فوجی از مردم به سمت خانهها و نخلستانها برای کمک به مردانشان میرفتند و امید داشتند از زیر آن بمباران هولناک و مهیب، قسر در رفته باشند.
پاهایم به اختیار خودم نبود. من را به سوی نخلستان کشاند و بیمعطلی، با ترس و چشمانی گریان، قدمهایم را تندتر میکردم. در طول مسیر اشک میریختم و هیچ توجهای به گرمای جانسوز نداشتم، که تا ساعتی پیش از دست آن فرار میکردم.
عکاس : یدالله دوج
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطعهای از آنتونین دورژاک
مطلبی دیگر از این انتشارات
" تــــیام "
مطلبی دیگر از این انتشارات
" سفرِی نوین با عکسهایم "