* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
زمستان آخر
صداي قيژ قيژ تخت فنري، اذيتش ميكرد. اما به روي خودش نميآورد. بر روی پاهای واماندهاش ایستاد و از دور، از آن پنجره آهنین که به اسارت دیوارهای گچی درآمده بود، به کوهستان یخزده پیشرویَش، چشم دوخت كه با تلنبار شدنِ پولکهای سفید و بلوری، آن مکان را تا اوایل بهار، به محلی صعب العبور تبدیل کرده بود و هیچکس جز خود صابر، جرات آن را نداشت که نیمی از عمرش را در آنجا بگذارند.
با نگاهش سمت غربِ حیاط را برانداز میکرد، کنار نیمکت چوبی به دنبال باغچه کوچکش بود که در آن بادمجان، گوجهفرنگی و صیفیجات دیگر را برای مصرف شخصیاش، پرورش میداد، اما خبری از آن نبود.
همان باغچهای كه روزي بنفشههای آبی در سرتاسر باغچه، ریشه دوانده و پیچکهای سبز، روي ديوارهای کرمی، جا خوش كرده بودند.
اولين باری كه بنفشهها گل داده بودند، او محبوبه زندگیاش را سر زایمان اولین فرزندشان، از دست داده بود. حالا دیگر در این شش سالی که گذشته بود، خودش را از چشم همه مردم شهر و آشنایان، پنهان کرد. چونکه طاقت زخمزبانهایشان را نداشت، بلکه او را مقصر اصلی فوت محبوبه و طفل به دنیا نیامده، میدانستند.
صابر، خودش را مقصر میدانست؛ که نباید آن سال در اوج سرمای بهمن، زن پا به ماهش را به کوهستان میبرد، یا اینکه اصلا نباید میگذاشت، محبوبه به خاطر عطش خودش به کوهستان، توی رودروایسی قرار میگرفت.
در این شش سال، هزاران بار خودش را پای میز محاکمه کشاند. یکبار از خودش دفاع میکرد و بار دیگر، با دلیل و مدرک، به خودش اتهام میزد و محاکمه میکرد.
از پشت پنجره، رقصیدن دانههای برف و فرود آمدن آنها را روی زمین تماشا میکرد. دانههای برفِ تازه از راه رسیده، برای صابر دست تکان میدادند.
سوز و سرمای زمستان، زودتر از ارتش متحد برفها، خودشان را به کوهستان رسانده بودند.
خبری از خورشید فروزان و تابنده نبود، ابرها او را به اسارت گرفته بودند. گرمای اینسوی پنجره، از آتش شومینه نبود، بلکه از حرارت درون صابر بود که الو گرفته بود.
جلو رفت و پنجره را باز کرد، اما به هر چه که نگاه میکرد، چیزی جز چند کلبه دور، سپیدی بینهایت آسمان و زمین، نمیدید. سرما پهلوهایش را شلاق میزد و دندانهایش ضرب گرفته بود. صدای گاه و بیگاه سگها و شیون جغدها، هیچ ترس و واهمهای برای او در این هوای گرگ و میش، نداشت. گاهی تک سرفهای میکرد، روزه سکوت گرفته بود. تمام زندگیاش، به نفس کشیدنهای سنگین و گریستن خلاصه شده بود.
دیگر خسته شده بود، جانی برایش نمانده بود که بتواند در این زندان طاقت بیاورد و منتظر حکم امضا نشدهاش باشد.
روی چرخاند، انعکاس چهرهاش را در آینه کوچک چسبیده به دیوار، دید. صورتش خشک شده بود. انگاری که با سرنگی، تمام آب زیر پوستش را خالی کرده بودند. موهایش سفید و زیر چشمانش گود افتاده بود و رگهای دست، صورت و پاهایش، قابل لمس بودند. از خودش روی برگردانند.
بدون هیچ دفاع و اتهامی به سوی جالباسی چوبیای رفت که از خودش بلند قامتتر بود، زهوار در رفتهِ و بیرنگ و رو.
طاقتش طاق آمده بود. این اسارت و بلاتکلیفی، برایش سمی مهلک بود و کابوسی شبانه، که همچون بختک آن را رها نمیکرد.
اول از همه، کلاه پشمی گوشدار و شالگردنش همرنگ خاکستریاش را پوشید و بعد، از ردیف پشتی جالباسی، کاپشن چند لایه ضخیمِ مشکیاش را پیدا کرد و پوشید. کولهاش را پشت جالباسی دید، دستهاش را گرفت و جلوی خودش نگه داشت، زیپ آن را باز کرد، هوای بوناکی به مشامش خورد.
یادش رفته بود که آن چند تکه نان، پنیر و سیب را از کولهاش در بیاورد. از همان یک ماه پیش که برای خرید مایحتاجش به شهر رفته بود.
به جلوی در که رسید، بدون آنکه خم شود، پاهایش را در چکمههای براق جای داد. دیگر قالب پایش شده بودند و بندهایش سالهاست که رنگ رهایی را به چشم ندیدهاند.
دم دمای غروب بود که پایش را از خانه بیرون گذاشت.
کولهاش را بسته بود، انگار که میخواهد سفری را دوباره آغاز کند. سوز سوزندهای به صورتش فشار میآورد. ولی او توجهای نکرد. فصل سوز و سرما، هر سال همین موقع، سر و کلهاش پیدا میشود.
برای آخرین بار، با هر چیزی که در این سالها، همراهاش بود، خداحافظی کرد. اطراف خانهاش، که با حصارهای چوبی آذین شده بود، چندین بار طواف کرد.
در دور آخر، که به پشت خانهاش رسید، ماشین جیپاش را دید که در خواب زمستانی فرو رفته بود و در لایههای سفید برف، مدفون شده بود.
درختان در دور و نزدیک او، جامهی سفید به تن کرده بودند و زمین با کریستالهای زیبا، سفیدپوش شده بود. گویا که دانههای ریز و درشت برف، دستبهدست هم دادهاند و مانند فرشی بر روی زمین پهن شده تا که به زیبایی زمستان بیافزایند.
اولین قدمش را برای رفتن، با قدرت بر روی برفها فشرد.
بدون آنکه به کلبهاش نگاهی کند، به سوی چند کلبه جدامانده از خودش، حرکت کرد.
نمیدانست که بعد از روبرو شدن با محبوبه، چه چیزی باید به او بگوید.
شکوفههای یخزده، شاه بلوطهای زمینخورده، صابر را تماشا میکردند. غروب شده بود و از کنار درختان بلوط و افرا عبور کرد و با بلوطهای خیس، خداحافظی کرد.
صابر تنها کسی بود که در اوج تنهایی و ندامت خودش، درختان را میفهمید، پرندگان را نوازش میکرد.
هر چقدر که از حومه کلبههای مهجور دورتر میشد، ضربات شلاقگونهی نسیم، او را زیر باد کتک میگرفتند.
زمان زیادی نگذشت که برای وداع به سر خاک محبوبه رسید. بیتوجه به سردی سنگ و برودت هوا، سنگ قبرش را به آغوش کشید. دانههای برف با گرمی اشکهای صابر آب میشدند.
حرفهای زیادی برای گفتن داشت که معنای همه آنها، رنگ و بوی عذرخواهی و ندامت داشت.
یک طرف صورتش را روی سنگ گذاشت و با سوز سینهاش، شعری را زمزمه میکرد.
" من و تو مسافر شب رو به سوی شهر خورشید
خسته از این رهسپاری زیر سایههای تردید
سبزیه مزرعهمونو دست خشک باد سپردیم
توی شهر بیترحم از غم بیکسی مردیم "
- " ببخش محبوبه من. حلالم کن. مقصر مُردن تو و پسرمون، من بودم. من احمقِ که هی اصرار کردم بیا بریم کوهستان، که هواش از تهران هزار درجه بهتره. کاش توی همون هوای سمی تهران من میمردم و تو رو اینجا نمیآوردم. کاش .... "
صابر سنگر قبر را بوسید. کولهاش را برداشت و گفت " دوستت دارم محبوبه من، ... خواهمات دید روزگاری "
ادامه مسیرش را به سوی جنگل پیش گرفت. درختان مثل مجسمههای بزرگ و یخزده، بیحرکت پابرجا بودند.
ماه هنوز رنگ نگرفته بود و در تلاش نورپردازی بود.
از پشت درختان، از جایی دور، قطار سوت میکشید و خبر رسیدن به مقصد را به مسافران میداد، سوتی آرام و طولانی. سگی از آنطرف جنگل، به صدای سوت، جواب داد و همراهیاش میکرد. گویا او هم چشم به راه، مسافریست که قول داده است که برمیگردد.
صابر آنقدر دور شد که همه جا مثل خواب بیتصویر، ساکت شد. پاهایش روی برفهای خشک، قرچ قروچ صدا میکرد و رد پایش هر ثانیه، کوچکتر میشد.
سایهاش بلند و کشیده میشد، همچون درختان کاجِ سیاه و نوکتیز که رو به آسمان، قد علم کرده بود.
مسیر رفته صابر تمامی نداشت. هر چقدر که به سیاهی شب نزدیک میشد، او خمیده و رنجور میشد. انگاری که کسی دست یخزدهاش را به پشت او کشیده است.
به جادهای رسید که شش سال پیش، با محبوبهاش از آنجا گذر کردند. کنار جاده، منتظر ماند.
از انتهای جاده، دو نور سفید و زرد که مه را میشکافتند، برای صابر امیدبخش بود.
با نزدیک شدن اتومبیل، دستش را به نشانه توقف، تکان داد.
اتومبیلی بود که از جیپ خودش، قدرتمندتر و بزرگتر بود.
راننده، شیشه ماشین را پایین داد.
- " بله ... "
- " سلام آقا. ببخشید منو تا شهر میرسونید. "
- " بیا بالا "
راننده مردی مسن بود که از خود صابر، چهرهاش شکستهتر بود، با موهای جوگندمی که به یک طرف شانه شده بود.
بیهیچ حرفی، مسیر را ادامه دادند. چشم راننده به جاده یخزده و مهگرفته بود، اما فکرش به کرایه ماشین و راز نهفته درون صابر بود، که چرا او اینگونه به آنطرف جنگل زل زده است.
عکاس : روانبخش صادقی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هذیان نویسی 3
مطلبی دیگر از این انتشارات
قطعهای از یوهانس برامس
مطلبی دیگر از این انتشارات
"نامهای به مصطفی"