* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
زنــدگی ســبز
هنگام تماشای بازی بچهها، روی پلههای سیمانی نشسته بودم. سیمان در بعضی از نقاط از بین رفته بود و در جایی دیگر، زیادی تجمع کرده بودند و ساختاری ناهموار برای نشستن تشکیل داده بودند. اما به این تناقص، اهمیتی ندادم.
دیوار پشت سر من هیچ اثری از رگههای خاکستری بر روی آن نبود. چونکه خودش را با پتویی سبز، تا بالای دیوار، به یک حصار فولادی مقاوم، پوشانده بودند.
برگهای پهنِ شبیه به قلب، با میلههای پولادین حصار به همدیگر متصل شده بودند و الگوی درهم تنیده نقرهای و سبز را بر پیکره دیوار، نقاشی کرده بودند.
برگهای بزرگ و بالغ به رنگ سبز، تغییر حالت داده و منعکسکننده پرتوی خورشید بودند که روی آنها میتابیدند. برگهای کوچکتر که هنوز به بلوغ نرسیده بودند در رنگ سبز زمردی خودنمایی میکردند، چنان لطیف و نازک بودند که با نسیم باد، میرقصیدند. با این حال میترسیدم که اگر برگهای نازکِ پایین دیوار را لمس کنم، از هم جدا شوند. در این فکر بودم که برگها با این رخسار زیبا و رگهای پیچیدهای که دارند چقدر عالی به نظر می رسند و خوش به حالِ گُلی که این برگهای فریبا به او متصل میشود.
بعد از چند دقیقه تحسین قلبهای سبز بر پیکره دیوار و صدرِ حصار، نگاهم به گلی افتاد که در رنگِ بژ غوطهور شده بود و خودش را در میان شاخه و برگهای دوستداشتنی، استتار کرده بود. اما یک برگ خاص نایاب، در کنار گلی که برگهایش پهن و براق بود، توجه من را جلب کرد. برگی که با بقیه همقطارانش، متفاوت بود.
البته خشکیده بود با هیبتی کشیده و بلند، که در کف دست من آرام گرفت.
شیرهِ رنگ سبز، از تنِ برگ خارج شده بود و آن را به رنگ قهوهای مات در آورده بود. وقتی برگ خشکیده و بلند را زیر نور آفتاب گرفتم، متوجه رگههای نارنجی و خاکستریای شدم که چند روز پیش، بر تن این برگ جان داده است. برگی که کشیدگیاش، شبیه به دست بود، سطح نرم و براق آن، جای خودش را به سطحی چروکیده و زمخت داده بود و فریاد میکشید که زندگیاش تباه شده است. دقایق زیادی برگ در کف دستانم قرار داشت و آن را به هر جهتی که باد میوزید، میچرخاندم و زیر نور خورشید نگهش داشتم تا که شاید، معجزهای شود و روح زندگی در جانش، دمیده شود.
در این فاصله زمانی کوتاه، به برگها فکر میکردم که از زمانی که متولد میشوند از زندگیشان لذت میبرند. با نور آفتاب میدرخشند و به او سلام میکنند یا با وزیدن باد، میرقصند. اینگونه زندگی را با خوشی میگذارنند.
اما روزی این خوشیها و رقصیدنهایشان به پایان میرسد و باید منتظر خُرد شدن و از هم پاشیدگی، بر زیر پای انسانها باشد.
آهی بلند و ناتمام کشیدم.
فهمیدم که زندگی این برگ ساده و زیبا، دقیقاً همان چیزی است که ما داریم تجربه میکنیم. تا زمانی که جوان هستیم، بیخیال از حقیقت زندگی، فقط به رقص و عیش و نوشهایمان توجه میکنیم. اما وقتی که پیر و فرتوت میشویم، در گوش زمین و زمان فریاد میکشیم که هنوز زندهایم و ما را ترک نکنید.
بیصدا از آن دیوار و پله سیمانی، فاصله گرفتم و دور شدم.
اما قبل از اینکه برگ به زمین بیافتد و آن را لمس کند.
#پیک زمین
پیکِ زمین
#طبیعت
- میتوانید داستانها شعر یادداشت و مقالات دیگر را در سایت رسمی بنده هم مطالعه کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایشنامه : زنها همه مثل همند
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنافورا ....
مطلبی دیگر از این انتشارات
ملاقات ناتمام