* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
زوال بوریس
بوریس هیچ علاقهای به مذهب مردم شهر اورشلیم نداشت. حتی مراسمهای آیینی و مذهبیشان را به باد تمسخر میگرفت. بوریس رفتهرفته اعتبار، شان و منزلت خودش را به عنوان یک تاجر از دست داده بود. او سالهاست که از قاره سبز برای تجارت به اورشلیم میآید و سودی خوبی را از داد و ستدهایش با یهودیان این منطقه به دست میآورد.
برای همین است که از این شهر دل نمیکند و نیمی از چهار فصلِ سال را، در اورشلیم به زندگی تجاریاش ادامه میدهد.
بزرگان یهود، وقتی در مورد تمسخرهای بوریس این تاجر جوان که هیچ اعتقادی به دین آنها ندارد، شنیدند، خونشان به جوش آمده بود که این تاجر اجنبی، به چه حقی به مذهب و آیینهای مذهبیشان توهین میکند.
هر زمان بوریس، وارد میدان شهر و بازارهای اورشلیم میشد، مردم و بازاریان محلی، با نفرت زیرلب یا بیپرده، او را لعن و نفرین میکردند.
هر روز ناسزا گویی دوطرفه بین بوریس و اهالی اورشلیم، شدت میگرفت تا اینکه در مجلسی دانشمندان و بزرگان قوم یهود، گرد هم آمدند تا که برای رفتار بوریس، تصمیمی جدی اتخاذ کنند.
روز بعد وقتی که آفتاب از پشت کوه صهیون سرک کشید، هُدهُدها سروصدایشان درآمد و پرندگان شکاری به تکاپو افتادند. شهر در آرامشی باورنکردنی و نادری به سر میبرد.
زمانیکه بوریس، از کوچه پس کوچههای محلههای مرفهنشین، یکییکی گذر میکرد به این توجه نکرد که چرا در آغاز هفته، شهر اینگونه خلوت است. زیرلب زمزمه کرد که امروز روز نیایش بر اون دیوار مضحک نیست، چرا باید شهر خلوت باشد. به بازار مرکزی شهر رسید، سایه خاموشی همچنان او را دنبال میکرد.
به اطرافش نگاهی انداخت، به آسمان نگاهی کرد و چهره متعجبی به خودش گرفت. با باز شدن در حجرهاش، صدای تاخت چهارنعل اسبهای عرب، زودتر از خودشان، به گوش بوریس رسید.
بوریس، دلآشوب و مضطرب شد. به بیرون حجرهاش پرید. شش سوارکار نظامی کاخ سلطنتی بودند که با هیبت و چهرههای پوشیدهِ مخوف، به سراغش آمده بودند.
بدون هیچ کلامی، پایین پریدند، دست و پای بوریس را به طنابی بستند که یک سر آن به پشت زین اسب بسته شده بود.
بوریس هرچه تقلا کرد و ناسزا میگفت، افاقهای نکرد. او را از مسیر ریگزاری که به خارج از شهر منتهی میشد، میبردند. بوریس، با شنیدن هیاهوی مردم که زیر کوه صیهون، شوکه شد، گویا که منتظر او بودند.
در طول مسیر که بوریس، در پشت سر سوارکاران، روی زمین کشیده میشد، سنگریزهها، بدن و صورت بوریس را جریحهدار کردند.
از همهمه و فریادهای مردم، متوجه شد که چرا با او اینگونه رفتار میکنندترس تمام وجود بوریس را مغلوب کرده بود و بزرگان شهر را قسم میداد که بتواند از آنها کمک بگیرید. اما فایدهای نداشت. چون همان بزرگان، حکم دستگیری بوریس را صادر کرده بودند.
بوریس را از پشت اسب، رها کردند. او دیگر بدنش کاملا با سنگهای داغ بیابان، همرنگ شده بود.
مردمان شهر، بوریس را حلقه کردند. سنگهای ریز و درشت را به سویش، پرتاب میکردند.
ماموران، مردم را متفرق کردند و یکی از سوارکاران که مامور اجرای حکم بود، طوماری را از خورجین اسبش خارج کرد و آن را در میان مردم با صدای بلند، خواند.
با شنیدن تکتک جملات حکم، بوریس در همان حال و روز وخیم، توانی برای دفاع از خود نداشت.
حکم خوانده شده این بود که به دلیل اهانتها و تمسخرهای بوریس مونار به مقدسات یهود، باید به جزای اعمالش برسد، تا که با مرگش، گناهانش بخشیده شود.
طریقه مرگ او، سنگسار بود که باید توسط مردم محلی، اجرا شود تا همگی در تطهیر کردن بوریس از گناهانش، شریک باشند.
بوریس دیگر مرگ را نزدیکتر از رگ گردنش میدانست. ماموران و مردم او را محاصره و با سنگهای کوچک و بزرگ، به اجرای حکم کمک میکردند.
ضجههای نیمهتمام بوریس در هزارتوی فریاد و خوشحالی مردمان اورشلیم، گم و خاموش شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
" از ۱۰:۱۰ به بعد "
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایشنامه : زنها همه مثل همند
مطلبی دیگر از این انتشارات
" شکست، زندگی، دود و دعا "