" سفرِی نوین با عکس‌هایم "

برای یک سفر اکتشافی جدید ، از حاشیه امن خود خارج شدم و قدم‌هایم را بر روی سنگ‌فرش‌های سردِ خاکستری گذاشتم.

یک‌ساعت از خودنمایی آفتاب گذشته بود و ناگهان خودم را در لابه‌لای درختانی دیدم که به احترامِ آفتاب ، سر خم کرده بودند و ریسمانِ تسبیح‌شان ، تا نزدیکی سنگ‌فرش‌ها رسیده بود.

نورِ سپیده‌دم ، هیزم آتش خود را شعله‌ور کرده بود و پرتوافشانی‌اش بر پیکره تک‌تک درختان و ساقه‌های نازک گیاهان و برگ‌های نازک‌شان ، موج می‌زد.

جاده خاکستری هنوز ادامه داشت و حسِ سفری بی‌بازگشت ، در من الهام گرفته بود. سفری که هیچ همراهی جز من نداشته باشد.

ولی نه ، یک همسفر می‌خواهم ، یک همراه ، یک همدل ، کسی که گوش‌هایش بدهکار باشد و تا آخرین واژهِ دردم را بشنود.

کسی که با او بر روی نیمکتِ عاشقی بنشینم و سر خودم را بر شانه‌هایش بگذارم و معنای آرامش را بچشم و او هم ، برای من از داستان‌هایی بگوید که هر شب برای او می‌خوانم.

برای من شعر بخواند ، برای من از درددل‌هایش بگوید ، بگوید که چرا با من همسفر شده است.

با هم از آدم‌های خاکستری بگوییم ، از رنگی شدن زندگی‌مان ، از بزرگ شدن فرزندی که هنوز در جهان موازی برای او مقدمات آمدن چیده نشده است.

از قاب یک دوربین ، جهان‌بینی کنیم.

مردم را از لنز دوربین ببینیم و دنیایشان را حدس بزنیم ولی قضاوت نکنیم.

خندهِ یک دخترِ جوان ، گریهِ خاموشِ یک مرد ، نگاهِ معصومانهِ یک کودک.

و چه بهتر است که لنزِ قضاوت را بر روی خودمان بگیریم.

و به سفری پر از رمز و راز ، ادامه بدهیم و خود را درگیرِ قهرمانانِ کتاب‌هایمان کنیم. و آنها را مورد قضاوت قرار بدهیم.


نویسنده : مصطفی ارشد