شبگرد

با کیف مشکی‌ام که از شدت خستگی یک روز کاری، دیگر برایم سنگین شده بود و حکم وزنه چندصد کیلویی را داشت، به خانه رسیدم.

همسرم فرزانه، با آن لباس خواب بلندِ حریر قرمزش، در حال صحبت کردن با خواهرش بود که نیم‌نگاهی به من کرد.

بدون اینکه صحبتش را قطع کند، با ایما و اشاره به من فهماند که سمت میز آرایش آبی‌اش بروم و کاغذی که روی آن بود را بردارم و ببینم.

کاغذ سبز زنگی بود که از دور با زبان بی‌زبانی، خودش را به من شناساند. حکم تخلیه خانه بود که صاحب‌خانه زحمت آن را کشیده بود.

حکم را برداشتم و زمان کوتاهی برای تخلیه، در نظر گرفته بود، آن هم با یک بدهی چند میلیونی بابت اجاره‌ خانه. دیگر کسر کردن از پول رهن خانه، به جای اجاره، هم موعدش تمام شده بود. رسما کفگیرم به ته دیگ خورده بود و صدای تق‌تق‌اش، اعصاب من را خرد می‌کرد.

برای لحظه‌ای، فرزانه دستش را روی دهنی تلفن قرار داد و گفت :" امروز حسابی خسته شدی ... " و دوباره به حرف زدنش ادامه داد. انگار که وقت اضافه‌اش همان‌قدر بیشتر نبود.

صدای خنده‌اش، طبق معمول در خانه می‌پیچید او مثل هواپیمایی که از روی باند بلند می‌شود، صدای خندهایش بیشتر می‌شد.

دختر پنج ساله‌ام سمیرا، این موقع شب، همیشه در خواب خرگوشی‌اش سیر می‌کرد یا اینکه با تبلت طرح باب اسفنجی‌اش، در حال تماشای برنامه‌های کودکی بود که من برایش از اینترنت ذخیره می‌کردم.

باز هم دوباره در یک وقت ضافه کوتاه، فرزانه به من گفت : " چرا رو به دیوار خشکت زده ؟ برو لباس‌هاتو دربیار. شامتم گذاشتم گوشه بخاری " و بعد دوباره به حرف زدنش ادامه داد.

به اتاق پذیرایی، همان قسمت از خانه که استراحتگاه همایونی‌ام بود، رفتم. روی کاناپه سبز مخملی که به تازگی آن را تعمیر کرده بودیم، دراز کشیدم و از آرامش و ایستایی کاناپه لذت می‌بردم.

نگاهم به مجله‌ای که روی میز عسلی، ولو شده بود، افتاد. آن را برداشتم و مقابل چشمانم بازش کردم. اما حروف و اعدادش را نمی‌دیدم، فقط انتظار می‌کشیدم که معجزه‌ای شود.

فرزانه با سینی غذا، وارد پذیرایی شد و گفت : " تو هنوز لباستو عوض نکردی !؟ پاشو لباستو عوض کن، بعدشم رو کاناپه دراز نکش این صدبار. خوبه که تازه تعمیرش کردیم ها. "

با بی‌میلی جسمم را از کاناپه جدا کردم و به آنسوی پنجره که شهر خاموش دیده می‌شد، خیره شدم.

حرف‌های تکراری‌اش شروع شد. هرشب این موقع وقت رادیو خبر است که اتفاقات مهمل روز را برایم بازگو کند.

دیگر حوصله حرف‌های تکراری و بی‌اساس‌اش را نداشتم. چون به جای اینکه، مانند من نگران بدهی‌ به صاحب‌خانه که حقش را می‌خواست و کاسب‌های محل که اجناس‌شان را روی حساب همسایگی به او نسیه داده بودند، باشد. فقط در فکر چشم هم چشمی‌ با زنان فامیل و دوستانش بود و اصلا ذره‌ای به فکر من و زندگی‌اش نبود که حالا به گِل نشسته بود.

به جای همدردی و همراهی در حل مشکلات، تنها غرهایش را به جان من می‌زد یا سرکوفت می‌زد که چرا حقوق تو از بقیه مردهای دیگر کمتر است.

- " غذاتو نمی‌خوری ؟ من برای تو آوردم ها. منو بگو که برات شام درست کرده بودم"

حوصله اینجور حرف‌هایش را هم نداشتم. بدون هیچ کلامی، با بی‌رغبتی قاشق را میان خورشت چرخاندم، هیچی جز چند قلیه کوچک گوشت و کمی لپه نبود، حتی رنگ و لعاب خورشت هم به قهوه‌ای سیر نزدیک بود تا طلایی درخشان، با چند تکه بلند سیب‌زمینی سرخ‌شده که شبیه به تکه چوبی بود که روی آب شناور بودند. برنج هم هیچ تعریفی نداشت، اگر چند دقیقه دیرتر آن را بخورم، می‌توانم به عنوان گچ کُشته برای گچکاری دیوار آشپزخانه‌ از آن استفاده کنم.

دلم برای دختر قشنگم تنگ شده بود. چون صبح که میروم سرکار، خواب است و شب هم که برمی‌گردم یا خواب است یا که از خستگی نای بازی و حرف زدن ندارد، یا بیشتر اوقات برنامه کودک می‌بیند و می‌خندد. انگار که در این خانه غریبه‌ام و هرکسی ساز خودش را می‌زند.

مدتیست که من و فرزانه از چشم مردم و فامیل، افتاده‌ایم و ما را لورل و هاردی می‌بینند. من از فرط حرص و خودخوری‌ها و جوش‌زدن، شکمم به پشتم رسیده است، اما فرزانه روز به روز، اندامش فربه‌تر می‌شد.

فرزانه از من پول می‌خواست، آن هم برای رفتن به آرایشگاه و خرید یک مانتوی جدید که قرار بود برای رفتن به مهمانی زنانه آخر هفته، بپوشد.

دیگر دل و دماغ خانه را نداشتم. تصمیم گرفتم که مثل هرشب به شبگردی‌هایم با ماشین، ادامه بدهم.

- " پایه هستی بریم با ماشین بگردیم؟ "

می‌دانستم که جوابش منفی‌ است و نمی‌آید، چون زمان پخش سریال ترکی‌اش بود و باید می‌فهمید که امشب چه بلایی سر، زن دوم شخصیت اصلی می‌آمد.

- " نه بابا نمیام، چه حوصله‌ای داری بخدا. نمی‌فهمم از هر شب رانندگی کردن چی دستگیرت میشه! مسافرکشی هم که نمی‌کنی، فقط میری بنزین می‌سوزنی میای و میگی پول ندارم ..."

فراموش کردم نباید این پیشنهاد را به او می‌دادم. چون تا یکساعت دیگر یک‌بند، غرغر می‌کند.

ماشین یکی از همسایه‌ها، ‌دَرِ پارکینگ را مسدود کرده بود و نمی‌گذاشت که ماشینم را خارج کنم. با حالی غضبناک در خانه مرادی رفتم و گفتم تا که ماشینش را دفعه دیگر جلوی ‌دَرِ پارکینگ نگذارد.

به محض تکیه زدن به صندلی ماشینم، آرام شدم. کلید را چرخاندم، چند لحظه‌ای از آینه جلو، خودم را نگاه کردم.

مثل همیشه بدون اینکه بدانم کجا می‌روم، حرکت کردم. خیابان به حال خودش رها شده بود، خالی از هر نوع وسیله نقلیه بود. در آغاز مسیر، قربون و صدقه ماشینم قدرتمند می‌شدم که می‌تواند از کوه بالا برود.

گربه‌های ولگرد و معتادینی که گوشه دیوار‌ها یا لای شمشادها، که با آتش سیگارشان می‌توان از دور آنها را تشخیص داد، تعدادشان از مردم شهر بیشتر بود. آنها تنها هم‌صنف‌های من در شبگردی بودند.

تقریبا به مرکز شهر رسیدم، خیابانی که با نورهای زرد و آبی، سبز و قرمز، احاطه شده بود که از میان درختان تاریک سر درآورده بودند.

در آن خیابان خلوت، زن و مردی را دیدم که با رضایت کامل از زندگی‌شان، در حاشیه خیابان قدم می‌زدند. حتی صدای خنده‌هایشان از فاصله دور به گوش من می‌رسید.

عصبانی ‌شدم که چرا زندگی من نباید، رنگ و روی شادی به خودش ببیند، آنقدر خاکستری و سرد باشد که هیچکس من را نبیند.

حرکاتشان را زیرنظر داشتم، زن و مرد جوانی بودند. برای اینکه از ادا و اطوارهای مرد و ناز و کرشمه‌های زن، می‌توان فهمید که هیجان زندگی تازه آنها را کر و لال کرده بود، چونکه به محیط اطرافشان هیچ اشرافی نداشتند و خارج از نیروی جاذبه، حرکت می‌کردند، فقط قهقهه می‌زدند و زن دستش را به دور کمر مرد، حلقه کرده بود.

از قاب شیشه جلوی ماشین، آنها را نشانه گرفتم و مانند عقاب تیزبین فاصله‌ام را با آنها کم می‌کردم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، جزئیات بیشتری از آنها می‌دیدم.

در دست راست مرد، دو پاکت پلاستیک تیره بود که محموله‌ای را حمل می‌کرد و در دست چپ زن هم یک پاکت رنگی بود.

کنار پیاده‌رو، بوته‌های شمشاد طلایی به بلوغ رسیده بودند و میان آنها، با فاصله هر چند متر، درختانی متنوع، خنجرشان رو به خدا گرفته بودند.

برای پایان دادن به این زندگی، تنها یک برخورد استادانه‌ای را می‌طلبید، که من چراغ‌ها را خاموش کردم و سرعت را از پانزده به هشتاد رساندم.

آن دو، تنها زمانی متوجه من شدند که به طرفشان می‌آمدم، و صدای کشیده شدن لاستیک‌ها را به لبه‌ی جدول شنیدند.

به بالای لگن و کمرشان برخورد کردم. ضربه‌ی خوبی بود!

با شنیدن ضربه‌ای که آن استخوان‌های بزرگ را خرد کرد و هر کدامشان را به جهت خلاف خودشان، پرتاب کرد، احساس خوبی در درونم، جوانه زد.

اثر تایرها روی آسفالت مانده بود. از قدرت موتور کاسته نشده بود و هنوز این جرات را داشت که یکبار دیگر این بازی را ادامه بدهد.

با فاصله دور، از آینه جلو می‌توانستم ببینم که بدن شکسته‌ی هردویشان، دیگر آرام گرفته بود و حرکتی نداشتند. با خون پاشیده بر آسفالت و دیوار کوتاه جدولی که نیمی از تن مرد، درون جوی افتاده بود و زنی که به آسفالت سرد چسبیده بود.

همیشه این اتفاق می‌افتد و من هم دوستش داشتم، چون حس آرامش بیشتری به من می‌داد.

به پارکینگ خانه‌ام برگشتم و دورتادور ماشین را وارسی دقیقی کردم و با غرور دستم را به آرامی روی سپر آهنین کشیدم. کسی نمی‌داند که من چه توانایی و تبحری در رانندگی دارم آن هم با این ماشین‌ که کوه را چنگ می‌زند و بالا می‌رود.

فرزانه هنوز در حال تماشای تلویزیون بود.

- " چطور بود گشت و گذار ؟ ظاهرا که حالت خوبه ! انگاری خون تو رگهات برگشته. بیا بشین فیلم ببینیم ... "

- " نه میرم بخوابم، خستم. شب بخیر عزیزم. فردا تو اداره کلی کار دارم، باید روزنامه‌های صبح رو برسونم به کیوسک‌های شهر "


من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/