* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
شهمراد
شهمراد به انتظار نشسته بود، انتظار برای آبادانی و جان گرفتن زمینهای خشک و فرسوده سیستان، که سالیان سال است که ابرها با آنها قهر کرده است و همیشه راهشان را به سرزمینهای دیگر کج میکنند.
در گستره دشت نامیرا، غرق در آینده بود، آیندهای که هیچ از آن نمیدانست و در سوگ فرزندان این خاک نشسته بود.
آفتاب به سینه آسمان چسبیده بود. شهمراد از لحظه روییدن خورشید در پشت کوههای مریخی، به همراه تنها ندیم و همگامِ بیابانگردیهایش، شتری که سنگ صبورش بود، در پیشانی کویر نشسته بودند.
شهمراد، لانکی را از دور سرش باز میکند و برای خودش صندلی پارچهای درست میکند و به آن تکیه میزند. چشمان پر امیدش، دنباله کویر را میگیرد تا که به دریا برسد. بوته خارهایی که همچون ماهیان جدا مانده و مهجور از آب، پیش چشم شهمراد میغلتند و خبر دوبارگی تشنگی را به گوش مردمان موقر و متکی میرسانند.
شهمراد در پناهگاه آرام خود، در سکون و سکوت، در آغوش لانکی، به شرق دل بسته بود و به هیچ چیز، جز آینده روشنِ مردمانش فکر نمیکرد.
ریشه صلحجویی این مردمان، از طعم خاک و عصاره آفتابیست، که عطوفت و صداقتشان از قلب گرم تپندهشان، به جان هر فردی، ریشه میدواند.
ناگهان در آن گرماگرم، جدال آفتاب و زمین، بوته خاری جلوی پای شهمراد متوقف شد.
شهمراد با نگاهی ژرف و بهتزده، به بوته چشم دوخت.
از او پرسید " خسته نشدی که هر روز این خبر تکراری و پیش پا افتاده رو تو کل صحرا، بوق و کرنا کردی ؟ "
بوته با لحنی ملول که شرمندگی درونش موج میزد گفت " شهمراد خان، آخه تو دیگه چرا این سوال میپرسی. من به ظاهر دارم خبر تشنگی رو جار میزنم، اما در اصل دنبال یک قطره آبم. برای همین همیشه در تکاپوام و نمیایستم. الان هم باید برم. میبینمت شهمراد "
شهمراد دستی برایش تکان داد و او را به خدای بزرگ سپرد. نیمنگاهی به شترش کرد و گفت " خوشبحالت که هر روز آب میخوری. نوش جانت ". اما شتر بدون توجه به او، نگاهش را به مغرب فرستاده بود.
در همین احوال که شهمراد دنباله نگاهش پی شهر را میگرفت، نسیم خنک صورتش را دست میکشید و دستار آویخته بر سینهاش را به بازی گرفته بود.
دیگر وقت گپ زدن بود. " امروز دیر کردی !؟ "
- " شرمنده شهمراد خان. یک ماموریتی داشتم که باید انجام میدادم."
شهمراد با طعنه گفت " باز کجا رو آباد کردی !؟ "
-" خجلم نکن. من مامورم و معذور. توی مسیر اومدن اقیانوس به اینجا، به من گفتند که با همکاری نسیم، باد، تندباد و بقیه، باید یک کشتی غولپیکر رو سردرگم کنیم که بارهایش به مقصد نرسد."
- " میدونم که اسرار طبیعت رو فاش نمیکنی. ولی حالا با جون دل امروز شهر و روستا رو خنک کن. آخه امشب عروسی دختر سلطان محمد و پسر ولیخان هستش. دوست دارم که حسابی بهشون خوش بگذره و از همین لحظه احساس گرما نکنند. برو ببینم این ماموریت رو چه کار میکنی "
نسیم با شوقی بر لب و قدرتی در بازوانش، رهسپار روستا شد.
شهمراد رسالت امروزش را به درستی انجام داد و رضایت قلبیاش، او را خشنود کرد.
دیگر آفتاب از سوزش خودش کاسته بود و رفتن به پشت کوههای مریخی را که از روی عادتش بود، تکرار کرد.
شهمراد گره لانکی را باز کرد و خودش را از آغوش او، جدا کرد، با قامتی بلند و پوستی تیره و ریشی سفید ایستاد، با دستاری آویخته بر سینه پر رمز و رازش و پیراهنی سفید و بلند و تنبانی خوشترکیب، به سوی شتر قدم برداشت.
افسار او را به دست گرفت، آرام و بی سر و صدا، مابین کوه و دریا، به سوی کَپر، راه افتادند. با نوازش باد که صورت و محاسنش را دست میکشید و شنهای گرمی که کف پاهایش را میبوسید، از مسیر همیشگی به روستا بازگشت.
شهمراد در این پناهگاه آرامشبخش، که خود درمان و التیامیست برای روانهای عذابکشیده، روحش صیقل یافته و دردی جز مردمانش، در سینهاش راه نداشت.
دو مسافر که دایما تماشاگر نشست و برخاستهای آفتاب سوزان هستند و شهمراد مسول تقسیم شادیها از دست رفته است.
عکاس : رضا موسوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نیمکت دلواپس
مطلبی دیگر از این انتشارات
واژهها خستهاند …
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنافورا ....