صبر یا عجله ...

یک ماه از عید نوروز ۱۳۹۵ گذشته بود و هنوز طعم خوش عید دیدنی‌ها و سفر به نیشابور برای من تازگی داشت.

با برادرم مجتبی که سه سال از من بزرگتر بود به همراه برادرزاده‌ دیگه‌ام ، علی تصمیم گرفتیم در آخر هفته‌ای که منتهی میشد‌ به دوم اردیبهشت ماه‌ ، برای خوشگذرونی‌ با کلی تنقلات و فلاسک چایی به پارک ملت برویم.

سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم ، در طول مسیر کلی شوخی‌های بی‌مزه‌ کردیم و مجتبی از خاطرات خدمتش‌

به عنوان معلم نهضت سواد آموزی در بندرعباس برای ما می‌گفت ، با اینکه تکراری بود ولی شنیدنش‌ خالی از لطف نبود.

مسیر نیم‌ ساعته‌ را با شنیدن خاطرات قدیمی ، مثل‌ نسیم‌ پشت‌ سر گذاشتیم.

به پارکینگ‌ رسیدم.

مجتبی عجله کرد و در لحظه‌ پیاده‌ شدن ، سوئیچ را داخل ماشین جا‌ گذاشت.

مشکل بزرگ خودش را نشان داد و حالا بدون سوئیچ ، اصلا نمی‌توانستیم به خانه برگردیم.

با کلی تلاش و حتی کمک گرفتن از نگهبان پارکینگ نتوانستیم در را باز کنیم.

به توافق رسیدیم‌ که من و علی داخل پارک بنشینیم‌ و مجتبی با تاکسی به خانه برگردد تا که سوئیچ زاپاس را بردارد‌ و به ما ملحق شود.

نقشه طبق برنامه پیش رفت ، من و علی کنار استخر بزرگ نشستیم و حالا نوبت‌ من بود به عنوان عموی کوچکتر خانواده ، از خاطرات مدرسه و دانشگاه برایش‌ بگویم‌ تا که مجتبی برگردد.

بعد از حدود نیم ساعت ، صحنه جالبی را دیدیم‌.

حسن برادر بزرگترم‌ با مجتبی ، به همراه موتور سیکلتش‌ به ما ملحق شدند.

علی با دیدن پدرش حسن ، خیلی خوشحال شد و قطعا همین‌طورم‌ من و مجتبی‌ برایمان‌ جالب بود که امروز حسابی خوش‌ بگذرونیم.

بعد از سلام و احوالپرسی ، متوجه شدم که حسن از خانه‌اش با موتور به خانه‌مان آمده تا که جویای حال پدر و مادر باشد‌.

حالا از خوب روزگار ، همان لحظه مجتبی به خانه می‌رسد و اتفاق سوئیچ جا مانده‌ داخل ماشین را تعریف می‌کند.

زمان برگشت مجتبی ، حسن می‌گویید که چه خوب ، پس قسمت بوده منم بیام‌.

پس سوار شو با هم بریم.

و حالا مجتبی به همراه حسن با موتور آن به پارک برمیگردنند‌.

چند ساعتی داخل پارک نشستیم ، قدم زدیم ، عکس گرفتیم ، کلی خاطرات قدیمی‌تر را مرور کردیم و از آرزوهایمان گفتیم.

دیگر ساعت ۱۲ ظهر شده بود و زمان برگشت به خانه و خوردن آبگوشت مامان‌پز‌ بود.

حسن با عجله گفت ، شما که از اول با ماشین اومدین‌ ، من هم با موتور خودم برمیگردم.

علی گفت : " بابا ، باهات بیام "

حسن با خنده‌‌ی پدرانه گفت : " نه ، رفیق نیمه‌ راه نباش. با عمو‌هات اومدی تا آخرشم‌ باهاش باش "

و مکالمه به این جا ختم شد که من با موتورم‌ زودتر از شما به خانه می‌رسم‌ و آبگوشت بیشتری میزنم به بدن.

مجتبی گفت : " زرشک ، عمرا "

همگی خندیدیم.

ما با ماشین پیکان قدیمی حرکت کردیم و حسن با موتور جدیدش‌ که کاملا مجهز به دستکش و کلاه کاسکت‌ بود.

در اوایل مسیر ، حسن کنار ماشین ما رسید و شیشه کلاهش را بالا زد ، بوق زد و گفت : "چقدر آروم‌ میرین‌ شما "

خندید و سرعتش‌ را زیاد کرد ، از ما جلو زد.

مسیر برگشت به خانه ، طوری بود که باید از پل زیرگذر اتوبان دور می‌زدیم‌ تا‌ که در مسیر درست قرار بگیریم.

مجتبی باز هم عجله کرد و از کنار پل گذشت و اتوبان را ادامه داد ولی حسن مسیر درست را رفت و از همان پل زیرگذر دور زد.

این شد که ما برای رسیدن به خانه باید مسیر نسبتا بلندی را می‌رفتیم تا که دور بزنیم.

داخل ماشین ، علی از پدرش حسن دفاع کرد و گفت : " دیدی عمو ، بابام‌ زودتر رسید "

مجتبی هم با خنده تلاش‌ داشت که اشتباهش را انکار کند‌ و سفسطه می‌کرد.

نیم‌ساعتی گذشت که در مسیر درست قرار گرفتیم و هنوز مجتبی مغلطه‌ می‌کرد و ما می‌خندیدم.

نزدیک پل چهار سطحی ، منتهی به خانه بودیم و گرفتار ترافیک شدیم ، ترافیکی که حالا حالا باز نمی‌شد.

بعد از گذشت زمانی ، نزدیک به محلی‌ که علت ترافیک بود رسیدیم. و متوجه شدیم موتوری افتاده است و گفتیم بنده خدا تصادف کرده و از مردمی که بجای کمک در حال گرفتن فیلم‌ برای سوژه‌های فضای مجازی‌شان بودند.

دیگر داشتیم از ترافیک خلاص می‌شدیم که صحنه‌ عجیبی همه ما را شوکه‌ کرد.

بله ، موتور حسن بود ‌که این ترافیک را به وجود آورده بود و حسن روی زمین به پشت افتاده بود.

ترس کل وجودمان را گرفته بودیم و مجتبی با دستپاجگی‌ ماشین را جلوتر زیر پل نگه داشت.

همگی بالای سر‌ حسن‌ رسیدیم‌.

خدا را شکر حسن حالش خوب بود و کمی روی دندان‌هایش‌ کمی خون بود و آرام حرف می‌زد.

نگران ما بود.

سریعا‌ با آمبولانس تماس گرفتم ، سراغ مقصر را گرفتیم و حاضرین گفتند که ماشین فرار کرده‌ است.

هنوز عده‌ای در حال گرفتن فیلم بودند و من با همه آنها دعوا کردم.

از حرف‌های شاهدان متوجه شدیم که حسن ، پشت سر ، ماشین آن فرد فراری بوده و در مسیر قانونی خودش قرار داشته است.

که ناگهان ، ماشین جلویی ، در وسط اتوبان بی‌محابا ترمز می‌زند و حسن از پشت برخورد می‌کند و قفسه سینه‌اش می‌شکند.

انتظار داشتم آمبولانس این‌بار عجله

کند‌ و شاید صبور بودن آمبولانس باعث تعجیل در مرگ برادرم حسن‌ در بیمارستان نمی‌شد.

تنها دلخوشی‌ و خاطره از آن روز ، فقط آخرین صحبتهایش‌ با من درون آمبولانس بود.


(( داستان واقعی فوت برادرم در سال ۹۵ ))

نویسنده : مصطفی ارشد