* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
صبر یا عجله ...
یک ماه از عید نوروز ۱۳۹۵ گذشته بود و هنوز طعم خوش عید دیدنیها و سفر به نیشابور برای من تازگی داشت.
با برادرم مجتبی که سه سال از من بزرگتر بود به همراه برادرزاده دیگهام ، علی تصمیم گرفتیم در آخر هفتهای که منتهی میشد به دوم اردیبهشت ماه ، برای خوشگذرونی با کلی تنقلات و فلاسک چایی به پارک ملت برویم.
سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم ، در طول مسیر کلی شوخیهای بیمزه کردیم و مجتبی از خاطرات خدمتش
به عنوان معلم نهضت سواد آموزی در بندرعباس برای ما میگفت ، با اینکه تکراری بود ولی شنیدنش خالی از لطف نبود.
مسیر نیم ساعته را با شنیدن خاطرات قدیمی ، مثل نسیم پشت سر گذاشتیم.
به پارکینگ رسیدم.
مجتبی عجله کرد و در لحظه پیاده شدن ، سوئیچ را داخل ماشین جا گذاشت.
مشکل بزرگ خودش را نشان داد و حالا بدون سوئیچ ، اصلا نمیتوانستیم به خانه برگردیم.
با کلی تلاش و حتی کمک گرفتن از نگهبان پارکینگ نتوانستیم در را باز کنیم.
به توافق رسیدیم که من و علی داخل پارک بنشینیم و مجتبی با تاکسی به خانه برگردد تا که سوئیچ زاپاس را بردارد و به ما ملحق شود.
نقشه طبق برنامه پیش رفت ، من و علی کنار استخر بزرگ نشستیم و حالا نوبت من بود به عنوان عموی کوچکتر خانواده ، از خاطرات مدرسه و دانشگاه برایش بگویم تا که مجتبی برگردد.
بعد از حدود نیم ساعت ، صحنه جالبی را دیدیم.
حسن برادر بزرگترم با مجتبی ، به همراه موتور سیکلتش به ما ملحق شدند.
علی با دیدن پدرش حسن ، خیلی خوشحال شد و قطعا همینطورم من و مجتبی برایمان جالب بود که امروز حسابی خوش بگذرونیم.
بعد از سلام و احوالپرسی ، متوجه شدم که حسن از خانهاش با موتور به خانهمان آمده تا که جویای حال پدر و مادر باشد.
حالا از خوب روزگار ، همان لحظه مجتبی به خانه میرسد و اتفاق سوئیچ جا مانده داخل ماشین را تعریف میکند.
زمان برگشت مجتبی ، حسن میگویید که چه خوب ، پس قسمت بوده منم بیام.
پس سوار شو با هم بریم.
و حالا مجتبی به همراه حسن با موتور آن به پارک برمیگردنند.
چند ساعتی داخل پارک نشستیم ، قدم زدیم ، عکس گرفتیم ، کلی خاطرات قدیمیتر را مرور کردیم و از آرزوهایمان گفتیم.
دیگر ساعت ۱۲ ظهر شده بود و زمان برگشت به خانه و خوردن آبگوشت مامانپز بود.
حسن با عجله گفت ، شما که از اول با ماشین اومدین ، من هم با موتور خودم برمیگردم.
علی گفت : " بابا ، باهات بیام "
حسن با خندهی پدرانه گفت : " نه ، رفیق نیمه راه نباش. با عموهات اومدی تا آخرشم باهاش باش "
و مکالمه به این جا ختم شد که من با موتورم زودتر از شما به خانه میرسم و آبگوشت بیشتری میزنم به بدن.
مجتبی گفت : " زرشک ، عمرا "
همگی خندیدیم.
ما با ماشین پیکان قدیمی حرکت کردیم و حسن با موتور جدیدش که کاملا مجهز به دستکش و کلاه کاسکت بود.
در اوایل مسیر ، حسن کنار ماشین ما رسید و شیشه کلاهش را بالا زد ، بوق زد و گفت : "چقدر آروم میرین شما "
خندید و سرعتش را زیاد کرد ، از ما جلو زد.
مسیر برگشت به خانه ، طوری بود که باید از پل زیرگذر اتوبان دور میزدیم تا که در مسیر درست قرار بگیریم.
مجتبی باز هم عجله کرد و از کنار پل گذشت و اتوبان را ادامه داد ولی حسن مسیر درست را رفت و از همان پل زیرگذر دور زد.
این شد که ما برای رسیدن به خانه باید مسیر نسبتا بلندی را میرفتیم تا که دور بزنیم.
داخل ماشین ، علی از پدرش حسن دفاع کرد و گفت : " دیدی عمو ، بابام زودتر رسید "
مجتبی هم با خنده تلاش داشت که اشتباهش را انکار کند و سفسطه میکرد.
نیمساعتی گذشت که در مسیر درست قرار گرفتیم و هنوز مجتبی مغلطه میکرد و ما میخندیدم.
نزدیک پل چهار سطحی ، منتهی به خانه بودیم و گرفتار ترافیک شدیم ، ترافیکی که حالا حالا باز نمیشد.
بعد از گذشت زمانی ، نزدیک به محلی که علت ترافیک بود رسیدیم. و متوجه شدیم موتوری افتاده است و گفتیم بنده خدا تصادف کرده و از مردمی که بجای کمک در حال گرفتن فیلم برای سوژههای فضای مجازیشان بودند.
دیگر داشتیم از ترافیک خلاص میشدیم که صحنه عجیبی همه ما را شوکه کرد.
بله ، موتور حسن بود که این ترافیک را به وجود آورده بود و حسن روی زمین به پشت افتاده بود.
ترس کل وجودمان را گرفته بودیم و مجتبی با دستپاجگی ماشین را جلوتر زیر پل نگه داشت.
همگی بالای سر حسن رسیدیم.
خدا را شکر حسن حالش خوب بود و کمی روی دندانهایش کمی خون بود و آرام حرف میزد.
نگران ما بود.
سریعا با آمبولانس تماس گرفتم ، سراغ مقصر را گرفتیم و حاضرین گفتند که ماشین فرار کرده است.
هنوز عدهای در حال گرفتن فیلم بودند و من با همه آنها دعوا کردم.
از حرفهای شاهدان متوجه شدیم که حسن ، پشت سر ، ماشین آن فرد فراری بوده و در مسیر قانونی خودش قرار داشته است.
که ناگهان ، ماشین جلویی ، در وسط اتوبان بیمحابا ترمز میزند و حسن از پشت برخورد میکند و قفسه سینهاش میشکند.
انتظار داشتم آمبولانس اینبار عجله
کند و شاید صبور بودن آمبولانس باعث تعجیل در مرگ برادرم حسن در بیمارستان نمیشد.
تنها دلخوشی و خاطره از آن روز ، فقط آخرین صحبتهایش با من درون آمبولانس بود.
(( داستان واقعی فوت برادرم در سال ۹۵ ))
نویسنده : مصطفی ارشد
مطلبی دیگر از این انتشارات
هذیان نویسی 2
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذشتهی گس
مطلبی دیگر از این انتشارات
بارلیچ بیگانه