علاج بی‌موقع

دکتر ماساچی ، سرمست از اکتشاف جهانی‌اش ، سر از پا نمی‌شناخت و مانند روباه قرمز به دور میز می‌چرخید.

باورش نمی‌شد که قدرت ماورایی نبوغش به نتیجه رسیده باشد. حالا چنان شوق و شعفی در وجودش اشباع شده بود که از چشمانش گدازه‌های خوشحالی به هر طرفی شلیک می‌شد.

در میان دویدن‌های کودکانه‌اش که در سن و سال او بعید بود که این چنین بدود ، داشت به این فکر می‌کرد که این کشف دارویی‌اش چه کمکی به کودکان جهان می‌کند.

چون دختر هشت ساله خودش هم از بدو تولد درگیر این بیماری لاعلاج بود و می‌توانست با این کشف آن را از دام بیماری نجات بدهد و از همه مهم‌تر بتواند با امپریالیسم جهانی مبارزه کند و خودکفا باشند.

کودک درونش زودتر از خودش ، آزمایشگاه زیر زمینی‌ را ترک کرد و پا به حیاط خانه‌ گذاشت.

بیرون ، آفتابی آتشین و پُرسوز و گداز بر هیروشیما می‌تابید. بعد در یک لحظه غروب شد و آن نور کهربایی را دید.