* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
عملیات آخر
زمین و آسمان سکوت کرده بودند تا که حسین بتواند عملیات شناساییاش را در منطقه خودی، با موفقیت انجام بدهد. از نفربر پیاده شد؛ همانطور که با چشم منطقه را برانداز میکرد؛ دست راستش را به سمت گردنش برد و بند دوربینش را گرفت و رو به بالا کشید. حالا با دوربین، منطقه سیزده را که از قبل روی نقشه علامت زده بود، زیر نظر داشت.
مابین دید زدنهایش، با خودکار درون دفترچهای که از جیبش درآورده بود، جملاتی را مینوشت. بیسیماش؛ گویا تازه زبان باز کرده بود، چنان بریده بریده حرف میزد که، هیچ کدام از کلماتش برای حسین مفهوم نبود و یکبند حرفش را تکرار میکرد.
- " حسین، حسین، حسین ... حسین صدامو داری ؟ "
حسین با هوشیاری و تسلط به اطرافش که کسی آنجا نباشد؛ تنش را درون ماشین برد و بسیمی که روی صندلی شاگرد نشسته بود، دسته فلزیاش را گرفت و آن را به بیرون ماشین آورد، تا که او هم بادی به کلهاش بخورد.
گوشی بیسیم را برداشت و با چرخاندن چند ولوم، جواب آنسوی خط را داد.
- " آره صداتو دارم جواد؛ مگه نگفتم که بیسیم نزنین، آخه ناسلامتی اومدم شناسایی، سیزدهبدر که نیومدم. "
- " حسین ... حسین ... خبر مهم دارم برات"
صدای هیاهوی رزمندگان از آنسوی بیسیم که با ذکر صلوات آغشته شده بود، شنیده میشد.
- " چی شده جواد ؟ چی شده، خیر باشه انشالله "
- " حسین جان، اول مُشتلق بده اخوی. مُشتلق بده ... شنیدی ؟ "
- " تو بگو چی شده، میام مقر بهت مشتلق میدم "
- " حسین جان عملیات شناسایی رو منتفی کن "
هیاهوی رزمندگان در پشت بیسیم بیشتر میشد، صدای جواد برای حسین به سختی قابل فهم بود.
حسین کمی ترسیده بود؛ روی زانوهایش نشست و به بدنه نفربر تکیه زد و اطرافش را برانداز میکرد که توسط نیروهای بعثی، شناسایی نشود.
- " چی شده جواد ؟ ... جواد صدامو داری ؟ ... چرا عملیات منتفی کنم ؟ ... جواد .... موقعیتم لو رفته ؟ "
- " حسین جان، اخوی ... عملیات لو نرفته. جنگ تموم شد"
- " جواد دوباره بگو، مفهوم نبود. چی تموم شد ؟ "
- "جنگ تموم شد ... جنگ تموم شد حسین جان ... "
گوشی از دستش افتاد و خاک را بوسید؛ از گونههای آفتاب سوخته حسین، اشک واژگون شد و سجده بر خاک مقدس زد.
شانهها و بعد کل بدنش، رفتهرفته میلرزید، گویا که از خوشحالی فرجام جنگ، گریه میکرد. خاک اطرافش صورتش، نمدار شده بود. صدای سید جواد و خشنودی رزمندگان، هنوز از بیسیم میآمد و تمامی نداشت.
جواد پشت سرهم تکرار میکرد که " حسین جان برگرد مقر ، مفهومه ؟ برگرد مقر حسین جان"
حسین خودش را جمع و جور کرد و بیسیم را سر جایش، روی صندلی و دوربین را با بند پیچیده در دورش روی داشبورد، دفترچه و خودکار را هم درون جیب روی پیراهنش گذاشت.
پشت فرمان نشست و ماشین از خواب بیدار کرد؛ دنده عقب گرفت و از مسیر خاکی بین تپهها، به سمت مقر برگشت.
نیمی از راه رفته بود که ناگهان صدای سوت خمپارهها را از گودی آسمان شنید، که پیوسته و متصل به هم به سوی او میآمدند.
حسین سریعا ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. چندین متر آنطرفتر، روی زمین دراز کشید و استتار کرد. خمپارهها در دور و نزدیک او خاموش میشدند.
حسین برای محض احتیاط، چند دقیقه بیشتر روی زمین خوابید تا که بعثیها خیال کنند، تیرشان به هدف خورده است.
دیگر خطر از بیخ گوش حسین گذشته بود؛ با احتیاط و آرام از زمین گرم دل کند و نیمخیز به سوی نفربر میرفت.
اما سوزشی در ناحیه قوزک پای چپش احساس کرد، وقتی خم شد و پایش را نگاه کرد؛ متوجه خراشی کوچکی شد که روی پوتین نقش بسته است که گویا، ترکش خورده است. خون، قطره قطره از بدنه پوتین، تراوش میکرد و خاک قهوهای را سرخ کرده بود.
قدم به قدم، همراه حسین میآمد و ردی از خودش برای آیندگان به جا میگذاشت
به سختی خودش را به نفربر رساند و بی سر و صدا، از ردپای خودش دور شد. در طول مسیر بازگشت، خبر پایان جنگ در ذهن نمیگنجید و برایش باورنکردنی بود؛ به پانزده دقیقه نکشید که به مقر فرماندهی رسید.
به محض رسیدن، با دیدن حال و روز و تغییر حالت چهرهِ رزمندگان، متوجه شادی و شعف آنها شد. دیگر باورش شد که خبر اتمام جنگ، واقعیت دارد.
برای اینکه در شادی همرزمانش، سهمی داشته باشد؛ به سوی سنگر فرماندهی که خودش فرمانده گردانِ آنجا بود، قدم برداشت تا که به تجمع سربازان برسد. اما قدمهایش مثل قبل، تند و تیز نبود.
عکاس : مهدی شفیعی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یــک اشـــتباه بــزرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظهی غیر منتظره
مطلبی دیگر از این انتشارات
عـناصر داسـتان و داسـتاننـویسی، شـماره ۱