قطعه‌ای از آنتونین دورژاک

از پشت پنجرهِ طبقهِ دوم ، خیابانِ پاریسکا ، با آن غروبِ دل‌انگیزش ، دیدنی‌تر از همیشه بود

عاشقانی که در پیاده‌رو ، به همدیگر ، عشق می‌ورزیدند و برای فردایشان و فرداهای دیگر ، پیمان می‌بستند.

کودکی از میان جمعیت ، سرتاسر خیابان را ، می‌دوید و بادبادک‌ نارنجی‌اش را با ربانی فیروزه‌ای ، به دنبال خود می‌کشاند.

پیرمردی بر روی نیمکت ، دستانش را مهمان‌خانهِ پرندگان کرده بود و پرندگان یکی‌یکی ، به ضیافت دانه‌های طلایی ، بال می‌کشیدند.

و زنی زیبا ، مقابل من ، در آنسوی خیابان ایستاده بود و با چشمانِ رنگی‌اش دنیا را متحول کرده بود.


نویسنده : مصطفی ارشد