قطعه‌ای از یوهانس برامس

به سوی قُله کلیمانجارو در حال راهپیمایی بودم ، وقتی از میانه دره‌ها می‌گذشتم ، مه غلیظی ، اطراف من را پوشانده بود.

و از راه ناهموار و نخراشیده‌ای می‌گذشتم که بسیار خشن و رعب‌انگیز بود. ولی من به ناچار ، باید این مسیر را می‌رفتم ، تا که به غیرواقعی بودنِ افسانه‌ها پی می‌بردم.

هر قدم که پشت سر می‌گذاشتم ، سرگذشت خود را به یاد می‌آوردم که چطور به بطالت ‌گذراندم و حالا کم‌کم در این هوای بی‌رحم و نادان ، تمام وجودم را با گرمای امید گرم می‌کردم ، به امید یافتن حقیقت زندگی.


نویسنده : مصطفی ارشد