* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
لحظهی غیر منتظره
- " آخه به توام میگن شوهر، خیر سرم گفتم شوهرم خیاطه، دیگه واسم پیراهن و مانتوهای قشنگ میدوزه تا که چشم همه دربیاد. "
-" آخه عزیز من، قربونت بشم، چند بار بگم. شما سَر در مغازه رو نگاه کن، چی نوشته !؟ نوشته خیاطی قصر داماد. یعنی من فقط لباس مردونه میدوزم، لباس زنونه اصلا راست کار من نیست. بعدشم لباس زنونه ریزهکاری و قلق زیاد داره، توام که ماشالله هزارتا قر و اطوار داری. "
- " حالا که به من رسید وا رسید. باشه آقا حمید باشه، به هم میرسیم. فقط اینو بدون که من خر نیستم، خودم پریروز، توی مهمونی خونه شیوا اینا دیدم که چه لباسی واسه خواهر جونت دوخته بودی، اینقدر خوب بود که چشم همه در اومده بود، دخترای فامیلِ شیوا اینا دنبال آدرس مغازت بودند. "
حمید به اطرافش سر چرخاند و با تُن صدایی آرام گفت : - " خدا اون نازنین آقاتو بیامرزه عزیزم، تو که باید بهتر بدونی واسه چی برای خواهر بیچارم لباس دوختم. بنده خدا شوهرش، یک ساله توی خونه علیل افتاده و نمیتونه حتی دستشویی بره، خواهر بینوای من، زیرش لگن میذاره.
من فلکزدهام که با این خرج و برجهای تو و بچههات، پولی برام نمیمونه که حداقل کمک حالش باشم. گفتم حداقل دم عیدی اینجوری دلشو شاد کنم، نخواد بره مانتو بخره."
- " باشه من غلط کردم. اصلا برو از فردا واسه خواهرات و دخترای فامیلت، لباس بدوز. به من چه والا "
- " ... آخه چرا لج میکنی، به جون بهنام که میخوام دنیاش نباشه، سمیه بیچاره اولش قبول نکرد. چون میدونست تو ناراحت میشی، منم به دورغ گفتم که اصلا خود مائده این پیشنهاد رو داده که این پارچه رو برای توام بدوزم. "
- " بیخود کردی از طرف من حرف زدی. من کاری به این حرفها ندارم، باید برای منم مانتو بدوزی. خیلی بهتر از مانتو خواهر جونت. "
مائده انگار نمیدانست که حمید از جملههای تحقیرآمیز و بیاحترامی به خانوادهاش، نفرت دارد.
خونش در سرتاسر وجودش به جوش آمده بود و صدای قُلقُل کردنش را میشنید که از فرق سرش، لبریز میشد.
ناگهان بیاراده، دستش به چاقوی دولبه تیز روی میز کار، چسبید و به سوی مائده نشانه گرفت که یکمرتبه، در کسری از ثانیه، سیلی آبداری صورتش را برق انداخت و چشمانش را بر روی حقیقت باز کرد.
مردی قُلدر و گردنکلفتی را مقابلش دید که گلویش را با یک دست میفشرد و با ابروهای درهم گره خورده، او را زیر سایه فحش و ناسزاهایش قرار داده بود.
- " جوجه ریغو، تو میخوای منو بزنی ... "
چند لحظه طول نکشید که حمید خودش را درون اتاقی خاکستریی دید که به آن بند 102 میگفتند.
مرد قلچماق گلوی حمید بیش از قبل فشار میداد و قصد خفه کردنش را داشت و با کوبیدن حمید به دیوار گچی، قاشقی که در مشتش گره خورده بود، از کار افتاد و روی زمین بیحرکت ماند.
- " نه نه نه ... من نمیخواستم شما رو بکشم که ... توی فکر بودم ... "
گلوی حمید را رها کرد و او را به وسط بند هُل داد و روی موکت بیرنگ و روی، نقش بر زمین شد.
- " غلط میکنی توی فکر میری مرتیکه غربتی، دفعه آخرت باشهها."
- " چشم ... معذرت میخوام هوشنگ خان ... "
هوشنگ خان با هیبتی زمخت و صورتی غضبناک، مانند شیر ژیان، دور اتاق میچرخید و پشت سر هم به حمید حرفهای رکیک میزد.
حمید زیر چشمی زندانیهایی که درون اتاق و بیرون بند، جمع شده بودند را تماشا میکرد و هوشنگ خان با دهانی گشاد رو به زندانیها چرخید و بد و بیراه میگفت و هیچکس جرات نمیکرد لب به سخن باز کند.
بعد از چند دور چرخیدن، جلوی پای حمید ایستاد و کف پای کلفت زِبرش را روی کشاله ران حمید گذاشت. " اگه یکبار دیگه غلط زیادی بکنی، میدمت ببرن تو دستشویی سرتو تو چاه بکنن تا خفه شی. شیر فهم شدی یا نه ؟ "
- " بله هوشنگ خان معذرت میخوام ... "
حمید تندتند نفس تازه میکرد و گلویش را دست میکشیدکه نکند طوریش شده باشد.
مامورها رسیدند و هوشنگ با صورتی گر گرفته، بدون اینکه اجازه حرف زدن را از او بگیرند، رو به مامور حفاظت کرد و گفت " جناب سرگرد، جون تو یه دقیقه گوش کن به حرفم. پای سفره نشسته بودیم که یکهو ناغافل، این جوجه ماشینی، قاشق خورشتی رو محکم فشار داد تو پهلوی من ... "
سرگرد رضایی وسط حرفش پرید و نگذاشت که هوشنگ خان حرفش را کامل کند.
- " ساکت باش هوشنگ، وگرنه به ضررت تموم میشه "
سرگرد به سربازها دستور داد که حمید جابری و هوشنگ بالاتپه را به سلولهای انفرادی ببرند تا که بعد برای مجازات و درج در پرونده، بازجویی شوند.
سه سرباز بازوی هوشنگ خان را گرفتند و او را جلوتر از بند خارج کردند. حمید به سرگرد نگاه میکرد، رضایی جلوی پای حمید ایستاد گفت " از شما انتظار نداشتم آقا حمید ..." و رو به دو سرباز دیگر کرد و دستور داد که حمید را هم به سلول انفرادی ببرند.
- " نمایش تموم شده، برین تو بندهاتون. زود باشید ... سریع ... یالا ... مگه با شما نیستم"
سالن از جمعیت و صدا، کر و کور شد. حمید به همراه مامورها از سالن خارج شدند و در بسته شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تیام
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودم را گم کردم
مطلبی دیگر از این انتشارات
شهر خالیست …