مسافر لندن

پیچ رادیو را به هر سمتی می‌چرخاند تا که برنامه‌ مورد علاقه‌اش را بشنود. بعد از بالا و پایین شدن‌های اعصاب‌خُردکنِ امواج رادیو، سلسه اعصاب چارلز هم متلاشی شد.

بالاخره دست اتونشده چارلز، با شنیدن صدای مجری متوقف شد و پیچ رادیو هم آرام گرفت. صدای مجری رادیو با سکوت شب در جاده هایلند عجین شده بود.

" باید اشاره‌ای کنم به متن یک کتاب که به تازگی آن را خواندم. آن هم این بود که غم یعنی دریافت اینکه انسان ناگزیر تنها می‌ماند و همه رهایش می‌کنند. ... "

با شنیدن این جمله کوتاه چارلز به فکر فرو رفت و دیگر ادامه صحبت‌های مجری را نشنیده گرفت.

چارلز، دقایقی کوتاه در اعتکاف خودش بود و تنها با خطوط زرد ممتد جاده و چراغ‌های ردیف‌شده بزرگراه، ادامه مسیر را در سکوت می‌رفت و آوای ملایم موزیکی به جای سخنرانی مجری، از رادیو پخش می‌شد.

با دقت به خطوط زرد جاده، تماشا می‌کرد که چطور سانت به سانت از او دور می‌شدند و چگونه چراغ‌های کناری جاده، لحظه به لحظه، روشنایی داخل ماشینش را تامین می‌کردند.

با احتیاط دستش را درون جیب پیراهنش کرد و تنها عکس باقی‌مانده زندگی‌اش را روبروی چشمانش، روی داشبورد قرار داد. به فکرش زد که دستگاه ضبط‌کننده صدا را از داشبورد بردارد و حرف‌های پدر و دختری‌اش را درون دستگاه کوچک، حبس کند که اگر سالم به مقصد نرسید، حداقل آخرین حرف‌هایش را توانسته باشد به گوش دخترش برساند.

با فشردن دکمه قرمزرنگ دستگاه، زیرلب قربان صدقهِ تنها ثمره و میراث زندگی‌اش ‌شد و بدون حضور او، با آن درد و دل کرد.

" دختر قشنگم روبین، دلم خیلی برات تنگ شده. نمی‌دونم الان در چه حالی هستی، اینکه خوابی یا بیدار. ولی الان راس ساعت 8:13 شبِ، نهایتا با چند دقیقه اختلاف، 19 آوریل هستش. پشت فرمون نشستم و توی جاده هایلندم و دارم میام لندن، پیش تو.

شاید به نظرت دیونه‌بازی باشه، که چرا یک پیرمرد فکسنی با یک ماشین قراضه و چشم‌های کم‌سو که برای خواندن روزنامه صبح، حتمی باید عینک شماره ۳.۵ به چشم بزند، این سفر پرمخاطره رو به جون خریده است.

روبین عزیزم اینو بدون که پدرت دیونه نیست. اینکه دارم این مسیر طولانی رو از هایلند به جنوب لندن بدون اطلاع قبلی تو میام، دلیلش اینکه میخوام شب 20 آوریل، تو رو ببرم به همون رستورانی که همیشه ازش برام تعریف می‌کنی و دلت می‌خواد روزی اونجا تولدت رو برات جشن بگیرند. آره رستوران " الن دوکاس".

می‌دونم که داری به این فکر می‌کنی، رفتن به این رستوران پنج‌ستاره، خیلی گرونه و صورتحسابش با حقوق بازنشستگی من جور درنمیاد. اما تو نگران پولش نباش دخترم.

بالاخره همه پدرها یک منبع درآمد دومی برای خودشون دست و پا می‌کنند، تا به حال بهت نگفتم. من از شش ماه پیش برای کتابفروشی " سنگ‌های سنگی " تو خیابون ادواردسنت کار می‌کنم. حقوقش بد نیست، بالاخره حقوق یک حسابرس پیر از 28 هزار پوند بیشتر نیست.

این شش ماه رو با عشق کار کردم، تا که با بخشی از پولش بتونم شب تولدت رو توی رستوران " الن دوکاس" برات جشن بگیرم و الباقی پولش رو پس‌انداز کنم برای آینده تو. بالاخره توام قراره روزی ازدواج کنی و پول لازمه زندگیت میشه، که حداقل ..."

ناگهان صدای موزیک ملایم به جاز تبدیل شد، آن هم با فرکانس بالا که رشته افکار چارلز را بی‌رحمی از هم گسست.

مجری موردعلاقه چارلز، به حرف درآمد و از کتابی حرف می‌زد که کارشناس برنامه، از تک‌تک جملات آن رونمایی کرده بود. برای چارلز هم که شش ماهی می‌گذشت در معدن کتاب‌ها، حسابرس شده بود. خواندن کتاب‌ها و مجلات ادبی، برایش جذاب‌تر از دیدن برنامه‌های کسل‌کننده تلویزیونی بود که آخر هفته‌ها، مجبور می‌شد تمام وقتش را بی‌استفاده تلف کند.

ساعت‌ها به برنامه مور‌علاقه‌اش گوش می‌داد و لذت شنیدن آن را با جاده و منظره تاریکی که تا قبل از غروب آفتاب، جنگل را می‌توانستی در آنجا ببینی، تقسیم می‌کرد.

برنامه رادیویی‌اش تمام شد و تا طلوع آفتاب چیزی نمانده بود که به لندن برسد.

برای رسیدن به موقع در لندن، مجبور بود تمام شب را رانندگی کند که صبح زود به آنجا برسد و تا ظهر بتواند درون ماشینش استراحتی کرده باشد.

در این فکر بود وقتی به لندن رسید، قبل از خواب در پشت وَن، با دوچرخه‌ قدیمی‌اش که یادگار جوانی‌اش بود، درون شهر بچرخد و به اولین کتابفروشی برود و با نشان دادن کارت طلایی انجمن کتاب‌خوانان بریتانیا، بتواند کتابی که شب قبل، مجری برنامه رادیو بی‌بی‌سی از آن رونمایی کرده بود را با قیمت مناسب‌تری تهیه کند.

ساعت روی داشبورد ماشین، زمان 7:11 را نشان می‌داد که به معنای اتمام سفر و رسیدن چارلز به لندن بود.

از نوک پا تا پشت چشم‌های چارلز، خستگی زبانه می‌کشید. هیچوقت در این ده سال اخیر، به چنین سفری طولانی نرفته بود. ولی برای غافلگیر کردن دخترش روبین، ارزشش را داشت.

در نزدیکی منطقه استریتهام هیل در جنوب لندن رسید، جایی که دخترش آنجا زندگی می‌کرد و قرار بود برای شب تولدش او را به رستوران مورعلاقه‌اش در هتل دورچستر ببرد. قبل رسیدن و گذشتن از رودخانه تایمز، نگاهش به سردر یک کتاب‌فروشی افتاد که قرار بود ان کتاب را بخرد.

ماشین را کنار خیابان نگه داشت، لباس و موهایش را مرتب کرد، وارد فروشگاه شد. بدون هیچ گشت و گذار اضافه‌ای میان کتاب‌ها، سریعا خودش را به مسول فروش آنجا رساند.

- " سلام، خیلی خوش آمدید آقا. چه کمکی می‌تونم به شما بکنم ؟"

- " سلام، ممنونم. من از دیشب تو جاده‌ام و مجری رادیو اسم کتابی رو گفت که خیلی مشتاقم آن را بخوانم. "

- " خیلی هم عالی. اسم کتاب یادتونه !؟ "

- " بله. گندزدایی از مغز "

- " بسیار عالی. الان براتون میارم "

فروشنده کتاب را برایش آورد. چارلز با کارت طلایی انجمن، هزینه آن را حساب کرد.

بی‌معطلی سوار ماشینش شد و در جوار پارکی که کنار رودخانه تایمز بود، اتراق کرد. وسایل پیک نیک را از داخل ماشین برداشت و در بیرون، پشتِ ماشینش پهن کرد تا که صبحانه‌اش را بخورد و در این فاصله بخشی از این کتاب جدید را بخواند.

گاز پیک‌نیکی مسافرتی را روی یک جعبه چوبی قرار داد و بقیه وسایل را کنارش چید. یک قابلمه کوچک را پر آب کرد و چند تخم‌مرغ را برای آب‌پز کردن درونش انداخت.

کتاب را باز کرد و از همان واژه‌های آغازین، چارلز طلسم شده بود و نمی‌توانست از خواندن دست بکشد.

آنقدر کلمات و آموخته‌های کتاب سحرآمیز بود که متوجه خشک شدن آب درون قابلمه نشد. ذهنش، ثانیه به ثانیه لغات کتاب را می‌بلعید و حفظ می‌کرد.

ساعت حدود 10 صبح شده بود و چارلز هنوز می‌خواند.

در حین خواندن صفحات واپسین کتاب بود که صدایی چارلز را از دنیای واژه‌ها به کنار پارک پرتاب کرد.

- " بابا اینجا چه کار می‌کنی ؟ "

چارلز نمی‌دانست که از دیدن دخترش خوشحال باشد یا متعجب یا اینکه از خودش عصبانی باشد که غافلگیری‌اش لو رفته است.

روبین هم از دیدن پدرش در کنار پارک، در آن وضعیت، کاملا گیج شده بود و خود او بود که متوجه سوختگی قابلمه کوچک شده بود. همان‌دم با وسایل خریدش که از فروشگاهی در آن نزدیکی خریده کرده بود، نشست و گاز را خاموش کرد.

از دیدن همدیگر شگفت‌زده بودند و هاج و واج یکدیگر را برانداز می‌کردند. علت آمدن و نشستن پدرش را کنار پارک آن هم در لندن، پرسید. با شنیدن جواب پدرش، که برای تبریک تولدش به اینجا آمده است، اشک در چشمانش تلنبار شد، بی‌‍اختیار از گونه‌هایش سرایز شد.

صبحانه نیمه‌کاره‌ای که یک لقمه از آن نصیب چارلز نشد. روبین تمام وسایل پیک‌نیک پدرش را از کف خیابان جمع کرد و بهمراه وسایل خریدش، درون ماشین گذاشت. خستگی پدرش را می‌توانست بدون هیچ کلامی، بفهمد. برای همین خودش پشت فرمان نشست.

چند دقیقه‌ای از مسیر نگذشت که چارلز خوابش برد. روبین در فکر این غافلگیری پدرش بود که به خاطر او، حدود 560 مایل را بدون استراحت رانندگی کرده است.

نگاه روبین به دستگاه ضبط صدای آبی رنگی افتاد که روی داشبورد جا خوش کرده بود. کنجکاوی‌اش گل کرد، دستگاه را برداشت و نیم‌نگاهی به پدرش کرد که در عمق خواب فرو رفته بود. زمانی که دکمه پخش صدا را فشار داد، صدای پدرش فضای ماشین را پر کرد و با شنیدن این جمله " دختر قشنگم روبین، دلم خیلی برات تنگ شده ... " کاملا محو و متحیر شده بود. نمی‌توانست رانندگی کند، کنار خیابان توقف کرد و تا آخرین کلمه‌ای که از دستگاه خارج می‌شد، همزمان اشک می‌ریخت.

پدرش را در عالم خواب بغل کرد و بوسید. چارلز سراسیمه از خواب پرید و بی‌قرار شده بود.

- " بابا جان دوستت دارم "

چارلز متوجه شد که روبین با شنیدن صدای ضبط شده دیشب، نقشه‌ غافلگیری‌اش لو رفته است.

حالا دیگر روبین در روز تولد 30 سالگی‌اش، به عمق دوست داشتن و عشق پدرش به خود، ایمان کامل آورده بود و چارلز هم در 75 سالگی توانسته بود به آخرین خواسته دخترش جامه عمل بپوشاند.

ساعت 19 عصر بود، چارلز و روبین هر دو با لباس‌های لوکس و زیبایشان، سر میز شماره 25، در رستوران الن دوکاس نشسته بودند. لبخند خوشحالی‌شان هردویشان، طعم جدیدی به زندگی‌ بخشیده بود.


عکاس : بهزاد خداویسی

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/