معجزه حبیب

از صبح زود که به اداره مالیات آمدم، کلافه و سرگردان از این اتاق به آن اتاق، آواره بودم. ساعت حدود دو بعد از ظهر بود، که دیگر طاقت در به دری، در راهرو‌های پیچ در پیچ اداره را نداشتم.

پرونده نیمه‌کاره مالیاتی‌ام را به دست گرفتم و از آن اداره نفرین‌شده بیرون زدم. در آن هوای خنک بهاری، من از شدت عصبانیت، لجوج و برافروخته شده بودم.

حوصله رفتن به ایستگاه اتوبوس و مترو را نداشتم، آن هم با آن شلوغی و همهمه‌ای که مردم برای نشستن بر روی صندلی، هر حیله‌ و ترفندی، از آستین‌شان بیرون می‌زند.

وارد خیابان شدم، کنار جوی بزرگ که بوی متعفنِ از لاشه گربه‌ای که در آن جان باخته بود، زیر دماغ من ویراژ می‌داد. به سرعت چند قدم آنطرف‌تر رفتم و با دیدن اولین تاکسی زرد، دستم را بلند کردم و خودم را از آن محیط نفرین شده و متعفن دور کردم.

به محض نشستن بر روی صندلی، آرامش برگشت.

راننده فردی نسبتا مسن با موهای جوگندمی و صورتی کشیده و نیم‌رخی که شبیه به آلن دلون داشت. اما احساس کردم که کمی از من بزرگتر است.

تمام انگیزه آرامش من، برای دیدن چهره راننده نبود. بلکه شنیدن موسیقی‌ای بود که من را سوار بر ماشین زمان کرد و به حدود سی سال پیش، عقب کشاند.

" نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن؛

در این حصار جادوییه روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون!

به جنون صلابت صخره کوهسار بشکن ... "

با شنیدن این اشعار از شفیعی کدکنی که با صدای معجزه‌گر حبیب، گوش من را نوازش می‌داد و به آرامش دعوتم می‌کرد، دیگر هیچ از اتفاقات شوم امروز را به یاد نداشتم، گویا آبی روی آتش بودند. سرم را به پشتی صندلی ماشین تکیه زدم، چشمانم را بستم تا که با آن آوازه‌خوان، از حصار شهر دور شوم.

بی‌اختیار، از راننده‌ای که برای من دیگر حکم ناجی شهر را داشت، خواهش کردم تا که به نوای موسیقی، جان بدهد و ولوم آهنگ را بیشتر کند. دیگر فهمیده بود که من هم جز هواداران دو آتیشه این صدای ماندگار هستم.

دیگر هیچی از حضورم در ماشین، را به یاد نداشتم، با همان ماشین زمان، به سی سال قبل بازگشتم. خاطرات رنگین کودکی‌ام که هرلحظه‌اش شیرین و شهدآلود بود.

همان فصلی از زندگی‌ام که با صاحب این آوای دلنشین دوست شدم و تا به امروز، جزی از خون و پوست من شد.

من دوستی‌ام با موسیقی و این صوت دلکش را، به ماشین فولکس پدرم مدیونم، فولکس آبی فیروزه‌ای که هیچوقت آن را ندیدم. به جز اینکه در چند عکس سیاه و سفید‌ که خانواده‌ام، برای تفریح به بیرون شهر رفته بودند، دیده می‌شد.

دلیل اینکه من آن فولکس را به یاد ندارم و در آن عکس‌های خانوادگی حضور نداشتم، این بود که پدرم چند سال قبل از اینکه من در میانه‌های سکوت شبِ کویر، به دنیا بیایم، آن را فروخته بود.

اما نه تمام اجزای ماشین را، بلکه پخش کاست‌خورش را که در داشبورد می‌گذاشتند، نگه داشته بود.

با آن دکمه‌های گنده و با دو تا ولوم گرد، روی میز کوچک چوبی پوست پوست شده، داخل یک اتاق مخصوص بود. با یک ترانس بزرگ و قدیمی رنگ و رو رفته به برق متصل بود.

پدرم، روزها در زمانی مشخص به سراغش می‌رفت، یک کاست می‌گذاشت و با دو زانو نشستن روبروی پخش و با آداب و رسوم خاصی، کاست گذاشتن که شبیه رفتن به مسجد و تطهیر شدن بود، قداست آن اتاق و میز برای من عجیب بود.

چون اجازه نزدیک شدن به آن را نداشتم. اما هیچ قانونی برای یک پسر 6 سالهِ کنجکاو، وقتی که پدرش خانه نباشد، کارساز و حیاتی نیست.

رفتن به آن اتاق مقدس و وصل کردن دو تا سیم برق به ترانس قدیمی تقریبا خطرناک بود، حتی همین الان هم می‌ترسم آن کار را انجام بدهم و تعجب می‌کنم که آن زمان، چه دل و جراتی داشته‌ام و با چه شوقی انجام می‌دادم ولی بدون ذره‌ای ترس، تقریبا هر روز تکرارش می‌کردم.

حس خوبی داشت، چرخاندن آن ولوم‌ها و بازی با دکمه‌ها که هنوزم با یادآوری‌اش، به وجد می‌آیم و شوقش همراهم هست.

کاست‌های زیادی آنجا در قاب‌‌های شیشه‌ای به ردیف روی طاقچه‌ای گچی که فاصله زیادی به زمین نداشت، به چشم می‌خورد. اما کاست‌های مورد علاقه من، آنهایی بود که زیر قاب شیشه‌ای‌شان، عکس مردی بود که آن را نمی‌شناختم، اما روی خود نوار کاست‌ها، هر کدام‌شان طرح پرند‌ه‌ای زیبا به جان داشتند که روی شاخه‌های درخت نشسته بودند و من عاشق آن کاستی بودم که طرح یک سهره با پرهای زرد و سبز، روی شاخه‌های بهارنارنج، نشسته بود و آواز می‌خواند.

تقریبا تمام کارهایی را که پدرم در آن اتاق، زمان پخش موسیقی، انجام می‌داد را از دور دیده بودم و آن را یک‌به‌یک امتحان می‌کردم.

عقب و جلو کردن کاست با فشردن دکمه‌ها یا گاهی خودکار که انگار برای هم ساخته شده بودند، بازی کردن با پنبه‌ای که معمولا به جای پد زیر نوار می‌گذاشتند یا در آوردن کاست و از طرف دیگر گذاشتن آن، مزه‌ای دیگری داشت. بعد از انجام این‌کارها، دکمه پخش را می‌زدم، چند ثانیه گوش می‌دادم تا نتیجه تکرار کارهای پدرم را ببینم و حظ ببرم.

بیش از هر چیزی دوست داشتم نوار را برگردانم به اول اولش، آنجا که چند سانتی‌متر سفیدی بود و صدای به بن‌بست رسیدن می‌داد. همان‌جایی که نوار به فراموشی می‌رسد و بعد یکدفعه همه چیز را به یاد می آورد.

به یاد دارم که با چه آهنگی پدرم آنقدر مست و مدهوش آن صدا می‌شد، آنقدری که گریه می‌کرد و شانه‌هایش می‌لرزید و حتی گاهی نمازش قضا می‌شد و مادر آن را به یادش می‌آورد.

دیدن این حرکات از پدرم برای شنیدن یک صدا، در آن زمان برای من باورنکردنی بود و در ذهن نمی‌گنجید.

آنچنان شنیدن این آهنگ برای پدرم مهم بود که گویا به او وحی شده است. من هم با شنیدن‌های مکرر و زمزمه کردن کلماتش زیرلب، آن هم از پشت در چوبی، یا گاهی که خودم تنها بودم، من را هم به شوق می‌آورد و مرید خودش کرده بود، حتی بعد از سال‌ها گذر عمر، کلماتش را زیر لب زمزمه می‌کنم.

" من مست و خراباتی ، تو رند قدح نوشی

من ریگ ته جویم ، تو رود خروشانی

مستم به نگاه تو ، هستم به خیال تو

یارب همه فریادم ، یارب همه فریادم

فردا که غمش دارم ، یارب که غمم دارد؟ ..."

هیچ فکر نمی‌کردم با زدن آن دکمه اشتباهی در پخش کاست، جادو شوم. برافراشته شدن موسیقی در فضای کوچک اتاق، برای من همچون تاختن اسب سیاه و سفید در روح و روانم بود.

اصلا قرار نبود بازی کردن با یک پخش قدیمی به چنین تجربه غریبی تبدیل شود، ولی شد. با اینکه هیچی از محتوای اشعار نمی‌فهمیدم، ناخودآگاه کم‌کم به شیوه صحیح تحمل رنج‌ها رسیده بودم.

حالا چطور می‌شود بعد از سال‌ها، در یک روز خسته‌کننده و اعصاب خُردکن، با شنیدن آن صوت و مهر شیداش، تصویری که از عزیزانم دارم، در فکرم زنده شود.

من اسمش را می‌گذارم نوستالژی، همان نوستالژی که برای همه ما روزی ماندگار و تداعی می‌شود.

ولی یادآوری آلبوم نوستالژی‌ها، یعنی جراتِ صعود و فراتر رفتن از مرزهای فیزیکی روانی، یعنی باز کردن یک روزنه به قلمروهای تفکر و هیجان که انتها ندارد.

البته که ثبت، حفاظت و مرور نوستالژی‌ها، غرامت دارد. غرامت‌شان، همان درد یادبادانِ روزگاران است.

اما زمانی این درد به لذت تبدیل می‌شود که بپذیریم، حضور در کنار فقدان معنا می‌دهد. اینکه در کنار همه این فقدان‌ها، نه یک یادباد، بلکه هزاران یادباد بگذاریم.

بعد به این فکر کنیم که حالا فقدان چطور تبدیل به حضور می‌شود. اینکه چطور حضور آن کاست و آن پخش کنار نبودن آن فولکس آبی، همه به یک نامیرایی و یادباد میرسد.

حالا می‌فهمم که آن پخش خودش آنقدری ارزش نداشته است که از آن فولکس باقی بماند. ماندنش فقط به خاطر نگه داشتن و ماندگاری یک صدا، درون یک فضا و بعدها درون یک فضای بی‌زمان و مکانِ ذهنمان بوده است.

بهتر است بگویم، من دوستی با صدای حبیب را به حضور و فقدانی که پدرم ساخته بود، مدیونم و هزاران یادباد به حضور و آن فقدان که بعد از سال‌ها برای من شیرین است.

نمی‌دانم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که به خانه رسیدم، آن هم در این سفر نوستالژی که از میان این شهر بی در و پیکر، می‌گذشت.


تقدیم به روح بزرگوار حبیب محبیان

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/